۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

محمد بن عبدالله کیست ؟




بُنمایه: آسمون ایران



آنرا که خَرَد است، دین نیست و آنرا که دین است، خَرَد نیست!

ابوالعلی معری

چکیده:

در قرآن بسیار به این نکته اشاره شده است که محمد بن عبدالله دیوانه نیست، و این نشان میدهد که عرب ها محمد بن عبدالله را بدنام به دیوانه بودن میکردند، در این نوشتار فَرنودهای (دلیل های) گمان پذیر در پشت این اِرَنگ (اتهام) را بر خواهم شمُرد. نیاز به روشنگری است که من باور ندارم محمد بن عبدالله به رسایی (کاملا) و سراسر دیوانه بوده است، رفتار محمد بن عبدالله نشان میدهد که او فردی باهوش بوده است و خوب میدانسته است چگونه به هدف هایِ خودش برسد، در این نوشتار تلاش بر این است که نشان داده شود محمد بن عبدالله بگونه ای از وَرتَکی هایِ (انحراف های) روانی رنج میبرده است و این امکان هست که او به فرنود (دلیل) همین ناترازمندی هایِ (بی تعادلی های) روانی، براستی آواهایی را هم شنیده باشد و چیزهایی را دیده باشد که از راستینگی (واقعیت) به دور باشند و همگی ساخته-ی ذهن او بوده باشند.

سرآغاز:


روامندانه (معمولا) باورهای دینی که ما با آنها آشنایی نداریم، بسیار خَنده دار بنگرمیرسند، برای نمونه من مسلمانان فراوانی را دیده ام که به باورهای ترسایان (مسیحیان) همانندِ باور به سه گانگی (تثلیث) و یاوه هایی که در انجیل نوشته شده است، همانند افسانه-یِ فرودآمدن خدا بر روی زمین و کُشتی گرفتن یعقوب پیامبر یهودی با خدا و دیگر افسانه ها میخندند و آنها را به ریشخند میگیرند. یک روزی من با یک مسلمان سنی گفتگو میکردم؛ او رَواگمند (طبق معمول) میگفت: «شما با اسلام آشنایی ندارید» و درباره-یِ اسلام بگونه ای سخن میگفت که انگار دارد درباره-یِ نیشگری (جراحی) مغز گفتگو میکند. او میگفت:« این آخوندهای نادان شیعه بسیاری از گوگالیان (جعلیات) را به اسلام برمیبندند و به همین فرنود (دلیل) است که شما اسلام را رها کرده اید.» او برای اینکه داوش (ادعای) خود را پشتیبانی کند، داستانی از یکی از نَسک هایِ (کتابهای) شیعه بازگُفت که در آن خَر پیامبر با پیامبر گفتگو میکرده است؛ و اینکه آن خَر گفته است که اجدادش هم خَر پیامبران پیشین بوده اند یا یاوه هایی از همین دست که در نَسک های (کتابهای) شیعه به فراوانی یافت میشوند. او سپس آغاز به خندیدن کرد و گفت:« اگر اسلام این است من نیز آنرا باور ندارم، کدام آدم تُهی مغز و خُلَکی میپذیرد که خَرَ میتواند گُفتگو کند؟» من نیز سُخن او را هاییدم (تایید کردم) و گفتم:« خوب اینکه جانوران بتوانند سُخن بگویند براستی بیخردانه است. ولی خوب، خود قرآن نیز از این گُفته هایِ بیخردانه فراوان آورده است؛ در قرآن آمده است که: «مورچه ها با سلیمان گُفتگو کرده اند و هد هد نیز همینگونه، و کسانی که اینها را باور میکنند براستی باید خُل باشند.» ناگهان چهره این مسلمان سنی که گرایش های سلفی نیز داشت سرخ شد و رگ گردنش بیرون زد، و نزدیک بود از خشم بتَرَک. به او گفتم هرآینه (البته) خوب شما چه بسا که اینرا نمیدانستید، و برای اینکه او بیش از این گله مَند (شاکی) نشود، گفتم: «فردید (منظور) من کسانی بودند که این چیزها را نمیدانند و به آنها باور ندارند… و کوتاه سُخن اینکه توانستم یک جوری این پیشامد را ماست مالی کنم که به پی های (اعصاب) آنکس فشار فراوانی نیاید.

در اینجا چیزیکه دلچسب است این است که آن آدم سُنی پس از اینکه سُخن من پایان یافت، گفت که:« آری، جانوران هم میتوانند گفتگو کنند و مورچه ها هم با همدیگر گفتگو میکنند و هد هد هم سخنرانی میکند و ...،؛ ولی من نیز به او نشان دادم که گفته هایش پایه-ی دانشیک (علمی) ندارد و… ولی در پایان من درنیافتم که اگر هد هد میتواند سُخن بگوید، چگونه است که خَر پیامبر نباید بتواند گُفتگو کند؟ و گفتگوی ما رَواگمند (طبق معمول) بدینسان پایان یافت که او آن آیه-یِ قرآن را خواند که میگوید:«در دل کافران بیماری هست،» و من هم به او گفتم که:« هرآینه (البته) من خوشبختانه هیچ بیماری در دل ندارم، ولی بنگر من هم در مغز مسلمانان بیماری هست، آدمی که مغز دُرُست داشته باشد این همه پرت و پلاهای قرآن را باور نمیکند و آنها را با داوش های (ادعاهای ) دُروغینی که به دانش برمیبندد، ماست مالی نمیکند و خودش را گول نمیزند.»

هدف از بیان این داستانِ خودویژه (شخصی) و کوتاه این بود که بگویم باورهای دینی دیگران همیشه برای دینداران خَنده دار، کودکانه و در پایان بیخَرَدانه هستند. ولی دینداران این یکرنگی (صداقت) و آزاد اندیشی را ندارند که دریابند باورهای دینی خودشان هم بسیار خُلانه هستند. آدمها آن باورهایِ دینی را که در پیرامونشان وجود دارد، باور میکنند و به اندازه ای این باورها برایشان تکرار میشود که سبُک مغزیِ پنهان در دین برای آنها کم کم روامند میگَردد؛ برای مسلمانان «کُشتی گرفتن با خدا» بیخَرَدانه بنگر میرسد، ولی اینکه سلیمان مانند «علاءالدین» سوار باد میشده است و یونس در شکم ماهی مانندِ پدر «ژپتو» (پدر پینو کیو) زندگی کرده است خُلانه بنگر نمیرسد. برای ترسایان نشستن محمد بن عبدالله بر روی خَرَش و رفتن به معراج خَنده دار بنگر میرسد، ولی «کُشتی گرفتن یعقوب با خدا» خَنده دار بنگر نمیآید. همین نهاده (موضوع) سبب میشود که اگر باورهایِ دینی تازه ای را کسی برای آدم پیش بکشد، در برخورد نُخست، آنکس در نگر آدم دیوانه آید. به یاد دارم نخستین بار که یک هندو از هندوئیسم برای من سخن میگفت من از او با شگفتی تمام پُُرسیدم که: «بیگُمان هَستید؟ شوخی نمیکنید؟» سپس هم در اندرون خودم میاَندیشیدم که این بابا باید به راستی دیوانه باشد که به این همه سُخن های بی پایه باور دارد.

جریان محمد رسول الله همینگونه بوده است، شکی وجود ندارد که بسیاری از عرب ها میاندیشیدند که محمد دیوانه است و به گفته ای: «بالاخانه را اجاره داده است؛» این راستینگی (واقعیت) را میتوان از روی قرآن نیز دریافت، به آیات زیر توجه کنید:

الفرقان آيه 8

أَوْ يُلْقَى إِلَيْهِ كَنزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا وَقَالَ الظَّالِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَّسْحُورًا

يا گنجى [از آسمان‏] براى او فرستاده شود، يا باغى داشته باشد كه از [ميوه‏] آن بخورد [و امرار معاش كند]؟! و ستمگران گفتند: (شما تنها از مردى مجنون پيروى مى‏كنيد!)

الطور آيه 29

فَذَكِّرْ فَمَا أَنتَ بِنِعْمَتِ رَبِّكَ بِكَاهِنٍ وَلَا مَجْنُونٍ

پس تذكّر ده‏، كه به مهر پروردگارت تو كاهن و مجنون نيستى‏!

القلم آيه 2

مَا أَنتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ.

كه به نعمت پروردگارت تو مجنون نيستى‏.

الحجر آيه 6

وَقَالُواْ يَا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ.

و گفتند: اى كسى كه (ذكر) [= قرآن‏] بر او نازل شده‏، مسلماً تو ديوانه ‏اى‏!

المومنون آيه 70

أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ.

يا مى‏گويند او ديوانه است‏؟! ولى او حق را براى آنان آورده‏؛ امّا بيشترشان از حق كراهت دارند و گريزانند.

الصافات آيه 36

وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُو.

و پيوسته مى‏گفتند: (آيا ما معبودان خود را از بهر شاعرى ديوانه رها كنيم‏؟!)

التكوير آيه 22

وَمَا صَاحِبُكُم بِمَجْنُونٍ.

و مصاحب شما = پيامبر [ ديوانه نيست]!

القلم آيه 51

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ.

نزديك است كافران هنگامى كه آيات قرآن را مى‏شنوند با چشم ‏زخم خود تو را از بين ببرند، و مى‏گويند:او ديوانه است‏.

کمتر چَمی (مفهومی) به این اندازه در قرآن تکرار میشود؛ به سُخن دیگر پروَردگار کیهان همگی کار و بار خود را رها کرده و چندین بار این سُخن را بازکرد داده است (تکرار کرده است) که: «بابا جان، این پیامبر ما دیوانه نیست!» هرآینه (البته) خوب، روشن است که این خودِ محمد بن عبدالله بوده است که میگفته:« باباجان من دیوانه نیستم»، این نیز چیزی روامندی (عادی) است که بیشینه-یِ (اکثریت) دیوانگان نمیدانند که دیوانه هستند، به هنجار (معمولاً) این دیگران هستند که به آنها میگویند: «شما دیوانه هستید». محمد بن عبدالله میپنداشته است که اگر از سویِ «الله» سُخن بگوید که «الله» هم گفته است که: « من دیوانه نیستم»، مردم به اندازه ای خنگ باشند که گُفته-یِ او را بپذیرند. و هرآینه (البته) او گویا (ظاهراً) درست میاندیشیده است؛ آن کسان که پیرامون محمد بودند، بجز کسانی که او را شناختند مانند عبدالله ابن ابی سرح، براستی که آدمهای نادان و خنگی بودند. هرآینه (البته) برخی از آنها محمد را برای هُماسش (شرکت) در غارتهای او همراهی میکردند، یا مانند کسانی که در تاریخ اسلام از آنها با فرنام «منافق» یاد شُده است، گُرمَک (جرات) نداشتند اسلام را کنار بگذارند و ناگُزیر بودند بگویند:« ما مسلمانیم». ولی همانگونه که پیش از این نیز گفته شد در این آیه ها روشن میشود که اَداتَستان هایِ (مخالفان) محمد او را به فرنود (دلیل) دیوانگی و ناترازمندیِ (عدم تعادل) روانیش رد میکردند. و محمد بن عبدلله باژگونه-ی (برخلاف) آنچیزی که مسلمانان میگویند، بجای اینکه به «امین و راستگو» نام آور باشد، بیشتر به دیوانه و خُل بودن پُرآوازه بوده است، هرآینه (البته) بسیاری از دیوانه ها آدمهای راستگویی نیز هستند.

محمد هتا برای اُستوانش (اثبات) اینکه دیوانه نیست پا را فراتر نیز میگذارد، او آیه هایی می آورد تا نشان دهد که مردم درباره-ی پیامبران پیشین نیز همینگونه میاندیشیدند و از بُن (اصولاً) همه-یِ پیامبران دیوانه و خُل و چُل بنگر میرسیند و دیوانه وار رفتار کردن از ویژگی هایِ پیامبران خدا است.

الذاريات آيه 52

كَذَلِكَ مَا أَتَى الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّن رَّسُولٍ إِلَّا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ.

اين گونه است كه هيچ پيامبرى پیش از اينها بسوى قومى فرستاده نشد مگر اينكه گفتند: او جادوگر يا ديوانه‏است.

سوره القمر آيه 9

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنَا وَقَالُوا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ.

پيش از آنها قوم نوح تكذيب كردند، [آرى‏] بنده ما [نوح‏] را تكذيب كرده و گفتند: (او ديوانه است‏!) و [با انواع آزارها از ادامه رسالتش‏] بازداشته شد.

در اینکه نوح نیز از سویِ مردم دیوانه شمُرده میشده است یا نه هرآینه (البته) جای شک بسیار است، زیرا از پایه (اساساً) نمیتوان هتا باور داشت که این شخصیت قرآنی و دینی، یک شخصیت تاریخی باشد؛ چه بسا (احتمالا) نوح به رسایی (کاملا) یک شخصیت افسانه ای است که از افسانه های بابلی مانند گیلگامش [1] و دیگر افسانه ها سرچشمه میگیرد. ولی اینکه محمد به یارانش گفته است که: «دیگر پیامبران نیز دیوانه بنگر میآمدند،» نکته-یِ درستی است. در هرکجای جهان اگر از بیمارستانهای روانی بازدید کُنید با انبوه بیشماری از بیماران روانی رو در روی خواهید شُد که داوش (ادعای) پیامبر بودن، امام زمان، عیسی مسیح، و یا خُدا بودن دارند، چند سال پیش در یکی از وبلاگهای پارسی که یادنامه های (خاطرات) یک پزشک در آن نوشته میشُد، یاداشتی رویکرد (توجه) مرا به خود اندرکشید:

یادآور به یکی از نشَست هایِ وارسی (وزیت) بيماران در بخش روانپزشکی

يکی از با وفاترين بيماران آن بخش يک بيمار شیتسوفرنیا (پارانوئيد) [2] بود با نِهَازش ها (توهمات) و هذيانهایِ براستی شنيدنی. اين بيمار (آقای «الف») جزء بيماران من نبود ولی هنگامیکه روانپزشک آقای «الف» بامدادان با او گفتگو میکرد من هم میرفتم گوش میکردم. گاهی سير هذيانهای او چنان هماهنگ باهم بود که من شگفت زده میشُدم که آقای «الف» با وجود چنين ذهن آشفته ای که داشت، چگونه او بازیافتِ کَرویزی میکند (نتیجه گیری منطقی میکند)! نُخستین روزیکه آقای «الف» به گَتَک (اتاق) گفتگو با بیماران اندر شد، او بی دَرَنگ به سویِ يکی از روانپزشکان رفت که از بهر نیشگریِ بینی (جراحی بینی) هنوز بانداژ بينيش را بر نداشته بود، و گفت: «این نیشگری (جراحی) سودی برای شما ندارد، زیرای گرفتاری شما رَخنی (ژنتیکی) است، بینی فرزند شما گُنده خواهد شُد!» ما مات و سرگشته از اين همه تیز هوشی این بیمار روانی مانده بوديم که به او گفتند بنشيند و به پُرسش ها پاسُخ بدهد. او هم با ادب نشست. نُخستین پُرسش اين بود: «شما پیش از این درباره-یِ اينکه خدا هستيد سُخن میگفتید. کمی درباره-یِ اين نهاده (موضوع) گُفتگو کنيد. (در اینجا نیاز است که به اين نکته اشاره کنم که در همگی اين نشست ها يکی از روانپزشکان «ارجمند» همیشه میخوابيد. اشتباه نکنيد چرت نمی زد به رسایی (کاملا) میخوابيد بگونه ایکه در میان نشست های روان درمانی، ما از سدای خروپف ايشان از جا میپريديم. استاد ديگر هم سرگرم خواندنِ یک روزنامه میشُد، و هنگامیکه از ايشان میپرسيدند: «دیدگاه شما چيست؟» او هم شتابان میگفت: « خوبه من هم با شما هَمداستان هستم». کوتاه سُخن اینکه جناب بيمار با کوشایی (جدیت) پاسخ میداد: «نه، من پیش از این خدا بودم ولی اکنون خسته شده ام. هم اکنون رایزن (مشاور) خدا هستم.» و همه-ی استاد ها نیز خُرسندی خودشان را از این همه «بهبودی» بیمار نشان میدادند!! دستکم از خدايی به جایگاه رایزن خدا رسيدن خودش نمونه ای از «بهبودی» به شُمار میآمد! پس از سگالش (مشورتِ) روانپزشکان با يکديگر به دليل (فرنود) پافشاری فراوان بيمار، آنها وَداییدند (تصميم گرفتند) که او را به آسایه (مرخصی) بفرستند. دو روز پس از آن آقای «الف» را به فرنود (دلیل) پرخاشگریِ لگام گُسیخته با خویشاوندان به بيمارستان آوردند. هنگامیکه از پدر بيمار پُرسش شد که چرا دوباره بيمار را آورده اند گفت: «او به شدت هذيان میگويد. میگويد من امام زمان هستم. هنگامیکه به او میگویم پسرم اين گفته ها را نزن، پاسُخ میدهد: نه! تو پدر من نيستی. پدر من امام حسن عسگری است!».

در گذشته نیز همینگونه بوده است، اگر کسی ناگهان داوش (ادعای) گفتگو با هَستمندان (موجودات) پنهان را میکرد و میگُفت که: «از آنها پیغام میگیرد،» آدم های خَرَدمند پی میبُردند که او دیوانه است؛ ولی در گذشته تیمارستان وجود نداشته است که آدم های دیوانه را در آنجا نگاهداری کنند، آدم هایِ دیوانه میان مردم پخش میشُدند. دلچسپ است که خود مسلمانان نیز کسانی را که پس از محمد، داوش (ادعای) پیامبری کرده اند، همچون بهاء الله و دیگران را دیوانه نامیده اند. بنابر این، شاید یکی از فرنودهایی (دلیل هایی) که سبب میشُد مردم گمان کنند محمد بن عبدالله دیوانه است، این بوده است که او اندیشه هایِ دینی «تازه ای» را که برای عرب هایِ بُت پرست آشنا نبود، برایشان بازگویی میکرد، اندیشه هایی که محمد بن عبدالله آنها را از یهودیان و صابئین و ترسایان آموخته بود، و از سویی دیگر او اندیشه ها و آیین عرب هایِ بُت پرست همانند آیین حج را برای یهودیان و صابئین و ترسایان بازگویی میکرد، و اینکار او سبب میشُد که همه باور کنند محمد دیوانه است، زیرا او اندیشه هایِ دینی «تازه» و ناشناخته ای برای هر دسته از مردم داشت که خودش آنها را از دسته-یِ دیگری از مردم آموخته بود.

خَرَدمندان آن دوران که در رَستَک (صف) کافران بودند بسیار زود به این دیوانگی محمد بن عبدالله پی بُردند زیرا محمد بن عبدالله نمیتوانست پیامبر بودن خود را به آنها بفرنودد (اثبات کند)، محمد بن عبدالله خود در قرآن نشان میدهد که همگی پیامبران وَرچ هایی (معجزه هایی) داشته اند، ولی هنگامیکه مردم از او وَرچ (معجزه) میخواستند او نمیتوانست وَرچی (معجزه ای) نشانشان دهد. نضرابن حارث و ابوجهل از خَرَدمندان آن دوران بودند، نام ابوجهل در اصل “ابو حکیمه” بوده است، ولی محمد از بهر سرخورگی هایی (عقده هایی) که از او داشت او را ابوجهل نامید، ببینید که تاریخ چگونه از برخورد این خَرَدمندان با محمد بن عبدالله بازگویی کرده است،

«چون پیغمبر علیه السلام، چنین جواب ایشان باز داد و نومید شدند از آن که وی رضای ایشان خواهد گرفت، یا چیزی از ایشان قبول خواهد کردن، به اقتراح و سؤال در آمدند و گفتند: ای محمد، چون چنین است که تو میگوئی و تو پیغمبر خدائی و رسول، بحثی و این دعوی که میکنی راست است، پس چنانکه خود میبینی، مکه جائی تنگ است و آبری و عمارتی ندارد، اکنون تو دعا بخدای کن و از حق تعالی درخواه، تا این کوههای مکه از جای بردارد و صحرائی فراخ در حوالی مکه بازدید آورد و چشمه های آب درآن (همچون سوریه و عراق) روان کند و رودها درآن بباشد، همچنان که در زمین شمال و عراق گشوده است، تا ما بدان عمارت و زراعت میکنیم، و دیگر دعا کن و از خدای درخواه تا از أسلاف (پدران) ما قصی بن کلاب زنده گرداند و به ما صدق رسالت تو گواهی دهد، پس چون تو چنین بکرده باشی ما به تو ایمان آوریم. سید علیه السلام، گفت: مرا نه از بهر این فرستاده اند، که مرا از بهر آن فرستاده اند تا رسالت حق بشما گزارم، اگر قبول کردید، خیر دنیا و آخرت یافتید و اگر قبول نکنید، من صبر میکنم تا حق تعالی چه حکم میکند میان من و شما.»

«دیگر گفتند: ای محمد چون تو این نمیکنی و خُرسندی ما بدست نمی آوری، از خدای درخواه تا فرشته از آسمان بفرستد، تا بر دُرُستی پیامبری تو گواهی دهد و هرچه تو گوئی باورکنیم. سید، علیه السلام، گفت: مرا نه از بهر آن فرستاده اند. دیگر گفتند: ای محمد ما ترا دارایی و بُنه ای (ملکی) نمیبینیم و تو هم چون مردم دیگر از بهر گُذرانِ زندگی به بازار میروی و این کار تو که دعوی میکنی، ضرورت آن اسبابی بکار میباید.، پس اگر از خدای درخواهی تا ترا گنج های زر و سیم بدهد و جویبارها روان ترا بدهد و باغ ها و بُستان ها ترا بدست آورد، تا دارایی و شِیدان (نعمت) تو از آن دیگران بسیار شود و دانایی و مهتری تو بر همگان پدیدار گردد، ما ایمان بتو آوریم و تصدیق رسالت تو کنیم. سید علیه السلام گفت: مرا از بهر این نفرستاده اند، مرا از بهر ادای رسالت فرستاده اند تا رسالت حث بشما گزارم، اگر قبول کردید خیر دنیا و آخرت شما را باشد و اگر نه صبر کنم تا حق تعالی چه حکم کند، و بدانید ای قوم، که این همه اقتراح که شما از من کردید، نزد حق تعالی سهل است، لکن مرا نفرموده است که این چنین از وی درخواهم.»

آنگاه گفتند: «ای محمد، چون این التماسها هیچ بجای نمی آوری، ما بر تو ایمان نمی آوریم و خداوند خود را بگوی تا از آسمان بر ما عذاب فرستد اگر قادر است و عذاب میتواند فرستادن، همچنانکه دعوی میکنی.» سید علیه السلام، گفت: «عذاب فرستادن به اختیار خداوند باز بسته است؛ اگر خواهد بفرستد و اگر نخواهد نفرستد.» دوباره گفتند:« ای محمد، خداوند تو نمیدانست که ما با تو این مجلس خواهیم ساختن و این سؤال خواهیم کردن تا ترا بیاموختی که جواب ما چگونه میباید دادن؟ و اگر ما بتو نگرویم و ایمان نیاوریم او بر سر ما چه عذاب خواهد فرستاد؟ و ترا از آن خبر دادی که ما را بچه عذاب گرفتار خواهد کرد. این همه بایستی که خداوند ترا از پیش خبر باز داده بودی، اگر چنانست که خداوند تو عالم الاسرار است و هیچ بر وی خافی نیست؛ ولکن ای محمد ما را گمان چنانست که این همه رحمان یمامه ترا می آموزد و تلقین میکند و ما به رحمان یمامه هرگز ایمان نخواهیم آوردن؛ و بدان ای محمد که بهر نوعی پیش رضای تو باز آمدیم و هرچه ما را بود از مال و جاه بر تو عرض کردیم، و تو هیچ از ما قبول نکردی و در بند رضای ما نشدی، و بهیچ نوع مراد ما نطلبیدی؛ اکنون ما إقامت (عذر) خود بنمودیم و ما را بیش از این طاقت تحمل نماند، و بعد ازین تدبیر آن کنیم که ترا هلاک کنیم یا تو ما را بهلاک آوری. چون این سخن بگفتند: یکی برخاست و گفت ای محمد ما فرشتگان میپرستیم و ایشان دختران خدا اند. دیگری برخداست گفت: ای محمد ما بتو ایمان نیاوریم تا تو خدای و فرشتگان بگواهی بیاوری و گواهی دهند که تو پیغمبر خدایی. و عبدالله بن ابی امیه که عمه زاده پیغمبر بود، برخاست و گفت، ای محمد، ما بتو ایمان نیاوریم تا آنگه که نردبانی بر آسمان نهی و بدان نردبان ببالا میروی و به آسمان روی و باز از آن جایگاه فرود آئی و با خود چهار گواه از فرشتگان بیاوری، تا گواهی دهند که تو پیغمبر خدائی، و چون این همه بکرده باشی مرا گمان چنانست که هم ایمان نیاوریم بتو. سید علیه السلام چون دید که قوم دست بغوغا آوردند و هریکی هرزهای آغاز کردند، دل تنگ شد و از پیش ایشان برخاست و بخانه بازرفت.»

براستی اگر کسی پیش شما بیاید و چنین داوش هایی (ادعاهایی) را بکند و چنین رفتاری را نشان دهد شما به جز اینکه بیاندیشید که آنکس دیوانه است، آیا به چیزی دیگر خواهید اندیشید؟

اما این نهاده (قضیه) به همین سادگی پایان نمیپذیرد، پیامبر اسلام افزون بر اینکه گفته هایِ دیوانگان را به زبان میآورده است و رفتاری دیوانه وار نیز داشته است، محمد بن عبدالله کمابیش همگی ویژگیهای کسی را داشته است که به سختی بیمار بوده و یک هالت روانی ترازمند (متعادل) نداشته است؛ پیامبر اسلام از اینکه او را دیوانه مینامیدند بسیار آزُرده بوده است و از افسردگی میخواسته است خود کشی کند، تاریخ تبری درباره-یِ این تلاش برای خودکشی اینگونه نوشته است:

«میخواستم به بالای کوه بلندی بروم و خود را به پایین پرت کنم، و با کشتن خود، خود را آسوده سازم. با این هدف به بالای کوه رفتم، وقتی که به میانه کوه رسیدم صدایی از آسمان شنیدم که میگفت “ای محمد تو رسول الله هستی و من جبرئيل‌ هستم.»

دیگر نَسک های (کتابهای) تاریخی همچون «سیرت رسول الله» نیز این نهاده (قضیه) را گزارش کرده اند، محمد بن عبدالله درست پس از دریافت نخستین «پیام آسمانی» آهنگ خود کشی داشته است، زیرا میپنداشته است که دیوانه شده است!

«پس من این بخواندم ، چون بخوانده بودم، جبرئیل علیه السلام، از پیش من برفت. من در حال از خواب باز آمدم و سورت اقرا تا آنجا که گفته بود از برداشتم و همچون نقشی بود که بر دل من کرده بودند. (حال در میان مخلوقات الله هیچکدام در نزد من از کاهنان و انسانهای دیوانه منفور تر نبودند، من حتی نمیتوانستم به آنها نگاه کنم. با خود اندیشیدم، نکند که من شاعر یا دیوانه ای باشم – مبادا که قریش هرگز چنین چیزی به من بگوید، من به بالای کوه خواهم رفت و خود را پایین خواهم انداخت تا کشته شوم و آرام گیرم، پس من رفتم و) بعد از آن من از غار برون رفتم و چون به میان کوه رسیدم آوازی شنیدم از جانب آسمان که میگفت “ای محمد توئی پیغمبر خدای و منم جبرئیل.»

آیا اگر کسی که آهنگ خودکشی داشته باشد و چندین بار تلاش برای خود کشی کرده باشد دچار گرفتاری های ژرف روانی نمیباشد؟ دیوانه به چه کسی گفته میشود؟ مگر سوایِ این است که در آن دوران مردم به کسانی دیوانه میگفتند که تراز روانی نداشتند و چنین رفتار هایی از آنها سر میزده است؟ امروزه کسانی را که آهنگ خودکشی دارند زیر پوشش درمانی و نگهداری هایِ ویژه پزشکی میگُذارند؛ این گرفتاری تنها به آهنگِ محمد بن عبدالله برایِ کُشتن خودش پایان نمیپذیرد، محمد بن عبدالله در هنگام دریافتِ «پیام آسمانی» از هوش میرفته است. اکنون دیرینه ترین گزارش تاریخی از شیوه-یِ دیدار نخستین محمد بن عبدالله با جبرئیل را درنگرید:

پیغمبر علیه السلام، حکایت کرد و گفت: «شب بیست و چهارم از ماه رمضان خفته بودم و چشم من به خواب رفته بود که جبرئیل، علیه السلام در آمد و نامه ای در پاره ای دیباج سبز پیچیده بود و آن نامه بیرون آورد و مرا داد و گفت: بخوان. من گفتم: نمیتوانم خواندن. آنگه دست مرا بگرفت و سخت بفشرد، چنانکه هوش از من برفت، و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان، این نوبت از ترس گفتم: چه بخوانم گفت… »

بیهوش شدن محمد بن عبدالله سوای اینکه او گرفتاری هایِ روانی داشته است و بیمار بوده است چه چیزی را میتواند نشان دهد؟ اینکه او دیوانه است! محمد بن عبدالله خود نیز همینگونه فکر میکرده است «کتاب الطبقات» ابن سعد بازنموده است (شرح داده است) که: محمد بن عبدالله پس از رسیدن به خانه اش، به خدیجه گفته است که گمان میکند دیوانه شده باشد.

«ای خدیجه، نورهایی را میبینم و صداهایی را میشنوم، میترسم دیوانه شده باشم. »

در بُنمایه های (منبع های) دیگری، رفتار محمد بن عبدالله در هنگام رسیدن به خانه پس از نُخستین « وَخش (وحی)» اینگونه زابانده شده است (توصیف شده است):

«سپس رسول الله با آنز وحی که دریافت کرده بود، بازگشت، ماهیچه های گردنش از رعب و وحشت میلرزیدند، سپس او به خدیجه رسید و گفت “مرا بپوشان، مرا بپوشان” آنها او را پوشاندند و ترس او فروکش کرد، او گفت “ای خدیجه، مرا چه شده است (مشکل من چیست)؟ سپس هر آنچه را بر او اتفاق افتاده بود، برای خدیجه گفت و سپس گفت: میترسم اتفاقی برایم افتاده باشد.»

محمد بن عبدالله خود نمیدانسته است که جبرئیل چیست و به او باورانده شد که جبرئیل یک فرشته است که وَخش (وحی) میآورد.

«جبرئیل علیه السلام به قاعده خویش فرود آمدی و سید علیه السلام، او را بدیدی و سخن وی بشنیدی، لکن سید را علیه السلام، هنوز یقین نمیشد، که وی جبرئیل است و او را اندیشه ای دیگر می افتاد و احوال خود با کس نمیگفت الا با خدیجه. یک روز از بس که متفکر بود پیش خدیجه رفت و گفت: یا خدیجه، من از این حالت خود میترسم و نمیدانم که این کیست که من او را میبینم؟ و این چیست که از وی همی شنوم؟ خدیجه گفت: ای ابن عم من، هیچ توانی که چون او پیش تو آید- یعنی جبرئیل، علیه السلام – تو ما را خبر دهی؟ سید علیه السلام گفت: بلی توانم و این بار که بر من آید ترا خبر دهم. پس چون جبرئیل علیه السلام، در آمد خدیجه را خبر داد و گفت: یا خدیجه، اینک صاحب من آید که برابر بر من می آید، یعنی جبرئیل. آنگه خدیجه گفت: ای پسر عم من، برخیز و بر زانوی چپ من نشین. سید علیه السلام، برخواست و بزانوی چپ وی نشست. خدیجه او را گفت : اکنون او را میبینی؟ گفت: بلی. خدیجه گفت: با زانوی راست من نشین. سید علیه السلام برخواست و با زانوی راست وی نشست. گفت: اکنون او را میبینی؟ گفت: بلی. خدیجه گفت: برخیز و بر کنار من نشین. سید علیه السلام، برخاست و بر کنار وی نشست و خدیجه مقنعه از سر بیفگند، و موی خود مکشوف گردانید، در حال که او موی خود مکشوف گردانید، جبرئیل علیه اسلام غایب شد. دیگر پیغمبر را، علیه السلام گفت: او را میبینی؟ گفت: نه. پس خدیجه آواز برداشت و گفت: یا محمد، دل خوشدار که آنچه تو آن را میبینی فرشته است نه دیو، و آنچه تو از وی میشنوی وحی رحمان است نه وسواس شیطان.»

گفته اند این آزمایش از اینرو بوده است که فرشته با دیدن موی برهنه-یِ زن شرم میکند و میرود، ولی دیو چون بی آبرو است موی برهنه-ی زن را نگاه میکند، از اینرو بوده است که خدیجه میخواسته است ببیند آنچه محمد بن عبدالله میبیند فرشته است یا دیو، هرآینه (البته) این شایش (امکان) هست که رویکرد (توجه) محمد بن عبدالله هنگامیکه خدیجه موهایش را افشان میکرده است، به موهای خدیجه کشیده شده باشد و از روی همین کیانش (تمرکز) باشد که او دیگر آنچه پیش از این میدیده است را ندیده.

به یک آدم نیمه دیوانه که در هالت بیهوش شدن، یاده های درهم برهمی بر ذهنش بجای مانده است، میتوان به سادگی باوراند که بابا جان، تو پیامبری! محمد خود نمیدانسته است که چه دیده است و چه شده است، به او از سویِ پیرامونیانش نیوشانده میشُد (تلقین میشُد) که به تو وَخش (وحی) میشود و آن چیزی که میبینی یک فرشته است! هر آینه (البته) خدیجه خود از وَخش (وحی) و جبرئیل و دیگر چیزها آگاهی نداشته است، این پسر اَپدر (عموی) خدیجه «ورقه ابن نوفل» بوده است که با پیامبری و وَخش (وحی) و دین هایِ سامی بخوبی آشنا بوده است، ورقه بگونه-ی جدی به محمد بن عبدالله میباوراند که او یک پیامبر است، پیش از اینکه ماجرایِ بالا روی دهد.

«چون ورقه حکایت از سید، علیه السلام، بشنید، سوگند خورد و گفت: ای محمد، به آن خدایی که جان ورقه در ید قدرت اوست که آنچه تو دیدی جبرائیل بود همچنانکه از نزد حق تعالی بر موسی می آمد بر تو آمد و تو آنچه از وی شنیدی وحی خدای بود و تو پیغمبر آخر الزمانی و بهتر عالمیانی.»

شاید پس از این نیوشِش ها (تلقین ها) بوده است که محمد نیمه دیوانه نیروی روانی بیشتری میگیرد و با اُستواری میگوید که:« آن آزمونی که او داشته است آزمونی الهی بوده است و او براستی یک پیامبر است.»

سوره نجم آیات 1 تا 10.

وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى؛ مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى؛ وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى؛ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى؛عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى؛ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى؛ وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى؛ ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى؛ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى؛ فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَى.

«سوگند به آن ستاره چون پنهان شد؛ که، يار شما نه گمراه شده و نه به راه کج رفته است؛ و سخن از روی هوی نمی گويد؛ نيست اين سخن جز آنچه بدو وحی می شود؛ او را آن فرشته بس نيرومند آموزش داده است؛ صاحب نيرويی که استيلا يافت؛ و او به کناره بلند آسمان بود؛ سپس نزديک شد و بسيار نزديک شد؛ تا به قدر دو کمان ، يا نزديک تر؛ و خدا به بنده خود هر چه بايد وحی کند وحی کرد.»

بی شک ورقه ابن نوفل یکی از کسانی است که در پیامبری محمد نقش کلیدی را بازی کرده است، بخش فراوانی از سرگذشت پیامبری محمد زیر سر ورقه ابن نوفل است، او از دانشمندانِ زمانش بوده است؛ انجیل و تورات را به عبری مینوشته است، چند روز پس از اینکه محمد بن عبدالله داوش (ادعای) گرفتن نخستین وخَش (وحی) را میکُند، ورقه ابن نوفل میمیرد، و مرگ ورقه همزمان میشود با بُریده شدن وَخش هایِ (وحی های) « الهی»، محمد برای زمانی نزدیک به سه سال دیگر هیچ وَخشی (وحی ای) نمیگیرد، آیا این رویداد جای شگفتی نیست! اگر مرگ یک آدم سبب بُریده شدن وَخش (وحی) محمد شود، چه بازده-ی خَرَدمندانه ای میتوان از این پیشامد گرفت مگر اینکه سرچشمه-ی وَخش (وحی) در آن دوران همان آدم بوده است؟ محمد بن عبدالله در این زمان از بهر اینکه پیوندش با وَخش (وحی) بُریده شده بود، به اندازه ای افسرده و نگران بود که دوباره چندین بار آهنگ خود کشی داشته است، زیرا او میپنداشت که دیوانه شده است. محمد به بالای کوه رفت تا خود کشی کند ولی جبرئیل جلوی او را گرفت (!) و گفت محمد دلگیر نباش که تو پیامبر خدایی! شیخ صفی الرحمن المبارکپوری از برجسته ترین تاریخ دانان مسلمان اینگونه نوشته است:

«ابن سعد به اعتبار ابن عباس نقل کرده است که نزول وحی برای چند روز قطع شده بود [فتح الباری 1/27,12/360]». پس از پژوهش های موشکافانه، بنگر میرسد دُرُست ترین روایت این باشد که بُریده شدن پیوند محمد با وَخش (وحی) سه سال و نیم به درازا کشیده است، هرآینه (البته) برخی از دانشمندان با این روایت پَترنیده اند (مخالفت کرده اند) ولی روشنگری بیشتر در ایتجا مرز بُردباری خواننده را درخواهد نوردید.

در این زمان، محمد بن عبدالله به گونه ای از افسردگی همراه با سرگشتگی و سرشکستگی دچار شده بود. بخاری روایت کرده است:

«نزول وحی برای زمانی قطع شده بود و پیامبر بسیار ناراحت گشته بود، بنابر آنچه ما شنیده ایم، او چندین بار قصد داشت خود را از بالای کوه ها به پایین پرتاب کند و هربار که به بالای کوه میرفت تا خود را پایین بیاندازد، جبرئیل در مقابل او ظاهر میشد و میگفت “ای محمد! تو قطعاً رسول الله هستی!” بعد از آن قلبش آرام میگرفت و خود نیز آرام میشد و به خانه باز میگشت. هرگاه بین نزول وحی وقفه ای بلند می افتاد او باز هم، همینکار را میکرد، و جبرئیل بر او نازل شده و همان حرف را تکرار میکرد. [صحیح بخاری 2/340 ]»

هنگامیکه محمد بن عبدالله وَخش (وحی) میگرفته است یک هالت شگفت انگیزی به او دست میداده است، از داستان های بسیار گوناگون میتوان ویژگیهای این هالت را یافت، صحیح بخاری با ارزش ترین نَسک داستان (کتاب حدیث) مسلمانان وَخش (وحی) گرفتن محمد را بگفته-ی کسانی که گواه فرودآمدن وَخش (وحی) بر او بوده اند اینگونه زابانده است (توصیف کرده است): «محمد در هنگام وَخش (وحی) گرفتن، ناگهان به زمین می افتاد، پوشینه پنجم شماره 170

چهره اش سرخ میشد، پوشینه دوم شماره 610

به سختی نفس میکشید، پوشینه ششم شماره 507

آوایی همچون صدای زنگ میشنید، پوشینه چهارم شماره 438

خرناس میکشید، پوشینه دوم شماره 610، مانند شتر خرناس میکشید، پوشینه سوم شماره 17،

رویش را میپوشاندند، پوشینه دوم شماره 610

بدنش از آبدانه (عرق) خیس میشد، پوشینه دوم شماره 544، پوشینه چهارم شماره 95،

محمد بن عبدالله هرآینه (البته) شمار فراوانی از وَخش های (وحی های) خود را نیز در هنگام خواب میگرفته است، یا بهتر است بگوییم: میداویده است ( ادعا میکرده است) که در هنگام خواب بر او وَخش (وحی) شده است و رویاهای او رویاهای راستین بوده اند، ولی فراپُرسش (مئسله-ی) دلچسب این است که محمد با خواب هایِ خود سر عرب ها را نیز کلاه میگذاشته است، و به آنها دروغ میگفته است؛ برای نمونه در روزی که بنا بر این بود جنگ بدر پیش بیاید، محمد به مسلمانان میگوید که در خواب وَخش (وحی) گرفته است و الله شُمار دشمنان را کم اَنگاشته است (تخمین زده است)، محمد میدانسته است که عرب ها آماده نیستند با زبان خوش برای گزافه گویی های او با دشمنان اسلام که هم دُوتاکمان ها (قبیله ای ها) و هتا نزدیکان و خویشاوندانشان بودند بجنگند برای همین او ناگُزیر بوده است که با دروغ و روش های گوناگون آنها را گول بزند، هرآینه (البته) چند دَستک (سند) از این نهاده (قضیه) در خود قرآن آمده است، ولی از دیدگاه مسلمانان، این خودِ الله است که سر عرب ها را شیره مالیده است:

سوره انفال آیه 43

اذ يريكهم الله في منامك قليلا ولو اراكهم كثيرا لفشلتم ولتنازعتم في الامر ولكن الله سلم انه عليم بذات الصدور.

«در خواب، خدا شمارشان را به تو اندک نشان داد. اگر شمار آنها را بسیار نشان داده بود، از ترس ناتوان میشدید و در تصمیم به جنگ به مناقشه برمیخواستید، ولی خداوند شما را از دشمنان در امان داشت، که او به آنچه در دلهاست آگاه است.»

صدام حسین در دادگاه خود گفته-ی دلچَسبی را زد، او گفت اگر کسی دروغ بگوید، باز هم این شایش (امکان) هست که دروغ بگوید! بنابراین اگر آدم دروغی را از کسی میشنود، باید بیش از پیش گمان ببرد که آنکس باز هم دروغ بگوید، در قرآن مسلمانان نگاشته شده است که:« الله به برخی از مسلمانان دروغ گفته است تا آنها را به کار ویژه ای وا دارد؛» خود خدای اسلامگرایان نیز همچون خودشان فرومایه و تباهخوی است و «دروغ گُزینشی و بجا میگوید» (دروغ مصلحتی میگوید).» چه کسی میداند که این الله با پیشینه-ی بد، باز هم همان کار را بازکرد ندهد (تکرار نکند) و باز هم دروغ نگوید؟ گویا برای الله نیز هدف وسیله را توجیه میکند؛ اکنون به اَنگارید (تصور کنید) که پس از مرگ و در «جهان دیگر» الله به مسلمانان بگوید:« من با فرستادن قرآن میخواستم شما را آزمایش کنم، آنهایی را که تا این اندازه نادان بودند که به قرآن باور داشتند، به دوزخ خواهم فرستاد و آنهایی را که خردگرا بودند و قرآن را نپذیرفتند به بهشت خواهم فرستاد». چنین کارهایی را میشود از الله مسلمانان (اگر وجود داشته باشد) به رسایی (کاملا) پیش بینی کرد. اگر مسلمانان در چنین نهشی (وضعی) گرفتار آیند، چه خاکی به سرشان خواهند ریخت؟ شگفتا که چه جانوری است این الله! ریچارد داوکینز به درستی گفته است که:« خدای سامی بی پایه ترین موجودِ افسانه ای است که آدمی تا کنون در افسانه سازی هایش پدید آورده است.» آیا خدا به آدم دروغ میگوید؟

سوای این پارادُخش گویی هایی (تناقض گویی هایی) که محمد بیان میداشته است، او پیش از اینکه پیامبر بشود و داوش (ادعای) پیامبری کُند نیز همینگونه یاوه گویی میکرده است و دیگران گمان میکردند او دیوانه است، او گفته است: «هنگامیکه کودک بود کسانی با جامه-ی سپید آمدند و شکمش را پاره کردند و دلش را در آوردند،» وامانده-ی داستان را خود بخوانید،

این داستان از زبان حلیمه، دایه محمد نقل میشود:

«پس از آن سید، علیه الصلوه والسلام، چون زمانی گذشته بود، روزی، بیرون از چادر رفته بود، گله بزغاله میچرانید و خود بازی میکرد با برادر دیگر که شیر یکدیگر خورده بودند (برادر رضاعی بودند)، ناگاه دیدم که برادرش فریاد برآورد و میدوید و میگفت: «یا اماه، دو کس آمدند و برادر قریشی مرا خوابانیدند و شکم وی بشکافتند و تازیانه ای چند بر وی زدند و اینک افتاده است.» حلیمه گفت: «من و شوهرم بدویدیم و سید را، علیه السلام، دیدیم که افتاده بود و بترسیده بود و گونه رویش بگردیده بود. پس من او را بر گرفتم و بر سر و روی وی بوسه دادم و گفتم: جان مادر ترا چه افتاد؟» سید علیه السلام گفت: «ای مادر، این ساعت دو شخص آمدند که جامه ای سپید داشتند و من را بخوابانیدند و شکم مرا بشکافتند و چیزی چند ازان برگرفتند و چیزی چند باز جای نهادند، ندانم که چه برگرفتند و چه باز جای نهادند و دیگر شکم من باز دوختند و برفتند. و آنگاه آن دو کس جبرئیل و میکائیل بودند، اما سید علیه الصلوه و السلام، آنگاه نمیدانست.»

در اینجا باید درنگریست که برادر رضاعی محمد، این داستان را خود ندیده است ونکه (بلکه) و تنها آنچه را که محمد به او گفته است بیان داشته است. و این دلچسب است که حلیمه و شوهرش پس از این رویداد محمد را به مادرش آمنه باز میگردانند، زیرا پی بُرده بودند که محمد دیوانه شده است یا به گُفته-ی ابن اسحق «دیو بر وی راه یافته است»، و آنها نمیخواستند که اگر این دیوانگی بلایی سر محمد بیاورد آنها خُورتاکش (مسئولش) باشند.

«چون این هالت بر سید علیه السلام افتاد، شوهرم گفت: ای زن، پیش از آن که برای این پسر رویداد دیگری پیش بیاید، او را باز پیش مادر بر، که من میترسم که دیو بر وی راه یافته است. پس چون شوهرم چنین گفت، او را بر گرفتم و به مکه بردم پیش آمنه. »

سپس تر هنگامیکه محمد بن عبداالله بزرگ شُد این داستان را خود اینگونه بازگویی کرده است:

«من آنم که در قبیله بنی سعد شیر خوارگی کردم و در آن جایگه بپروردم و روزی بزغاله ای چند میچرانیدم، ناگاه دو شخص آمدند و جامه ای سپید داشتند، یعنی جبرئیل و میکائیل علیهما السلام، و در دست ایشان طشتی زرین بود و آن طشت پر از برف رحمت بود، آنگاه بگرفتند مرا و بخوابانیدند و شکم من بشکافتند و دل من بیرون آوردند و گوشت پاره ای سیاه از آن بیرون کردند و بیانداختند، و پس دل مرا در آن طشت نهادند و به آب رحمت بشستند و بعد از آن باز جای خود نهادند و شکم من باز دوختند و درست باز کردند.»

ترجمه کُننده سیرت، «قلب» عربی را به «دل» پارسی برگردانده است، این نکته درنگریستنی است که محمد بن عبدالله مینداشته است که «دل» بجایِ مغز او جایگاهِ اندیشیدن است و این فراپُرسش (مسئله) در قرآن نیز دیده میشود (12)، تبری تاریخ نگار نام آور و مسلمان از ابوذر بازگویی کرده است که:« آن دو فرشته پس از باز کردن سینه-یِ محمد بن عبدالله، دل او را در آوردند و آلودگی هایِ سرچشمه گرفته از اهریمن و آن لخته خونی را که در دلش بوده است در آورده اند، و پس از اینکه او را واگُذاشتند (ترک کردند) مُهری بر پُشت او زدند» (18)، محمد همواره از این مُهر که خالی میانِ دو کتفش بوده است برایِ اُستوانش (اثبات) پیامبریش بهره میبُرده است و این خال به مُهر پیامبری او پُرآوازه بوده است. محمد بن عبدالله هرآینه (البته) سپس تر ها نیز همان داستان را دوباره بازگویی کرده است، ولی اینبار جبرئیل سینه او را باز میکند و در آن خَرَد و ایمان میریزد!

صحیح البخاری؛ پوشینه اول ؛ شماره 354:

ابوذر بازگویی کرده است که:« محمد پیامبر الله ؛ اظهار داشت؛ هنگامی که من در مکه بودم؛ سقف اتاق خانه ام برداشته شد و جبرئیل در اتاق فرود آمد وسینه مرا پاره کرد و آنرا با آب زمزم شستشو داد. سپس؛ محتویات یک سینی طلایی را که پر از عقل و ایمان بود؛ در سینه من ریخت و پارگی آنرا بست.»

دیدارهای محمد با جبرئیل چگونه بود؟ محمد گاهی زمان ها جبرئیل را نشسته بر تختی میدید!

صحیح بخاری، پوشینه 6 شماره 447

«یکبار هنگامیکه که راه میرفتم، ناگهان سدایی از آسمان شنیدم. به بالا نگاه کردم و در شگفت شدم، همان فرشته ای را که من آنرا در غار حرا دیده بود دیدم. او بر روی یک تخت میان زمین و آسمان نشسته بود. من از او ترسیدم، به خانه آمدم و گفتم مرا بپوشانید، مرا بپوشانید.»

در گاهی زمان ها هنگامیکه محمد وحی میگرفت، خود را میپوشانید، به این چم (یعنی) که پارچه ای بر سر خود میکشید، در قرآن نیز به این نهاده (موضوع) اشاره شده است، سوره المدثر با «یا ایها المدثر» آغاز میشود، به چم (یعنی) «ای جامه به سر کشیده!» شاید باورکردنی نباشد ولی کُهن ترین نَسک های (کتابهای) تاریخی مسلمانان، به هنجار (معمولاً) جبرئیل را نشسته بر روی یک خر بازنمود میکنند (شرح میدهند)؛ در بسیاری از زمان ها جبرئیل سوار بر خر، بر پیامبر اسلام نازل میشده است، اگر پیامبر اسلام امروز میزیست، بیگمان او جبرئیل را نشسته در اتومبیل رولزرویز میدید!

«چون وقت نماز پیشین بود، جبرئیل علیه السلام بیامد و عمامه ای از استبرق در سر داشت و بر استری خنگ (خری سفید) نشسته بود و قطیفه دیباج (لباسی ابریشمی) برافگنده بود،»

عایشه همسر محمد بن عبدالله نیز فکر کرده بود که محمد دیوانه شده است، او فکر میکرد با زنانش همبستر شده باشد، درهالی که چنین نکرده بود. عایشه دیوانگی را با جادو و به جَنبل افتادن (طلسم شدن) بیان کرده است.

صحیح البخاری؛ پوشینه هفتم؛ شماره 658:

«عایشه بازگویی کرده است که مردی به نام لبید بن الاعصم از طایفه بنی زریق؛ محمد را افسون میکرد و او را وادار مینمود که گمان کُند که کاری انجام داده است که براستی آن کار از او سر نزده بوده است.»

صحیح البخاری؛ پوشینه هفتم؛ شماره 660:

عایشه بازگویی کرده است که:« پیامبر الله؛ گاهی زمان ها افسون میشُد و میپنداشت که با همسرانش همخوابگی کرده است؛ درهالیکه براستی به چنین کاری دست نزده بوده است….. او در چنین زمانی افسون شُده بوده است.»

صحیح البخاری؛ پوشینه هفتم؛ شماره 661:

عایشه بازگویی کرده است:« محمد پیامبر را چنان افسون میکردند که او میپداشت؛ کارهایی انجام داده که هیچگاه به آن کارها دست نزده بوده است.»

هنگامیکه محمد بن عبدالله در بستر مرگ بود و کاغذی خواست تا خواستنامه (وصیتنامه) بنگارد، عمر گفت:« به او فشار آمده است و هذیان میگوید، برایش کاغذ نیاورید،» از این داستان که به داستان «قرطاس» به چم (یعنی) «کاغذ» پُرآوازه است، در بُنمایه های (منبع های) تاریخی بسیار سخن آمده است.

برآیندِ سُخن اینکه نه تنها دُشمنانِ محمد بن عبدالله باور داشتند او دیوانه است، ونکه (بلکه) نزدیکان او و هتا خود او نیز میپنداشته است که دیوانه بوده است. فرنودها و گواهی های بَسنده-ی (کافی) تاریخی وجود دارند که نشان میدهند که محمد بسانِ دیوانگان رفتار میکرده است؛ اکنون پرسش این است که آیا عرب ها درست میگفتند؟ دکتر مسعود انصاری در نَسکِ (کتاب) نگاهی نو به اسلام، این ویژگیهایِ محمد بن عبدالله را به این گرفتاری بربسته است که او دچار بیماری ای به نام بیماری دیوزدگی (صرع) بوده است، دکتر انصاری اینگونه در باره-ی بیماریِ دیوزدگی (صرع) روشنگری کرده است:

«صرع یک بیماری روانی (عصبی) است که فرد بیمار گاه به گاه دچار تَنش هایِ اندرونی میشود. این تَنش ها که هالت لرزش در بیمار به وجود می آورد، برآیندِ ناروامند بودن (غیر عادی بودن) خیزآب هایِ (امواج) مغزی او است. تَنش های یاد شده بویژه برآیندِ کارها و کُنش های بیش از اندازه-یِ گروهی از یاخته های (سلول های) مغزی است. این تنش ها خودشان را با چهر هایِ گوناگون نشان میدهند که سخت ترین آنها با لرزش های سخت همراه بوده و هالت هایِ سَبُکِ آن، برخی دگرگونی هایِ ناچیزی در منش فردِ بیمار به وجود می آورند که برایِ دیگران درنگریستنی (قابل مشاهده) نبوده و تنها خود بیمار آنرا سُهِش خواهد کرد (حس خواهد کرد). بیماری دیوزدگی (صرع) دست کم نشانگر آنست که در هنگام تَنش های درونی، مغز از انجام کارهای روامند (عادی) باز ایستاده است. از آنجا که همگی کارها و رفتار آدمی از مغز او سرچشمه میگرد، میتوان گفت که در هنگام تَنش هایِ دیوزدگی (صرع)، اندیشه گری و منش آدمی به کاستی و بی سامانی خواهند گرایید. یکی از پژوهشگران مینویسد: بیماری دیوزدگی (صرع) با ناتوانی مغزی همراه بوده و در بسیاری از بیماران گرایش هایِ گُنی (جنسی) بسیار سخت پدید میآید و سبب خواهد شد که بیمار برایِ خُرسند کردن نیازهای گُنی (جنسی) خود به برخی کارهایِ گستاخانه دست بزند.»

شما نیز اگر محمد بن عبدالله را از نزدیک میدید و رفتار او را آنچنان که با ارزش ترین و کهن ترین نَسک هایِ (کتابهای) تاریخی گزارش کرده اند، میدید، که برخی از آنها دیرینه ای (قدمتی) بیش از هزار و چند سد سال دارند، شاید به همین بازده میرسیدید که او یک دیوانه بوده است، هرآینه (البته) این بستگی به این دارد که شما نیز آدم باهوشی باشید و یا اینکه مانند عرب های پیرامون محمد از نادانان و سبُک مغزان باشید. عرب هایِ آن دوران مانند امروز نمیتوانستند بگویند: «محمد وَرتَکی (انحراف) روانی دارد»، آنها به زبان خود میگفتند: «او افسون شده، دیو زده، جَنبل شده (طلسم شده)، کاهن و یا دیوانه است.» اسلام از زمان محمد بن عبدالله تاکنون از سوی کسانِ بسیار فراوانی از آگاهان به فقه گرفته و فرزانگان (فلسفه دانان) تا ادیبان و دیگران غنی سازی شده است. به همین فرنود (دلیل) است که مسلمانان چهره-یِ پنهان شده-یِ محمد بن عبدالله را در لابلای تاریخ آن نمیبینند و از شناخت تاریخی و موشکافانه-یِ پیامبرشان بیم دارند. آیا از دیدگاهِ شما اگر خداوند پیامبری را برگُزیند و بخواهد بدست او پیامی را به شما برساند، او کسی را برمیگُزیند که بسانِ دیوانگان رفتار میکُند؟ آیا یک کس دیوانه که دچار به بیماری دیوزدگی (صرع) است و پرت و پلا میگوید، میتواند پیام آور پَروَردگار کیهان باشد (اگر چنین گمان کنیم که وجود داشته باشد)؟ آیا شما از کسی که دیوانه بنگر میآمیده است، و نمونه هایِ تاریخی فراوانی بر دیوانگی او گواهی میدهند، پیروی میکنید؟ پاسخ این پرسش بر دوش شماست!

بُنمایه: آسمون ایران






http://www.myfatherlandiran.com/


یاداشت ها:

 

[1] افسانه گیلمش: افسانه هایی همانند توفان نوح و آدم و حوا که مردم میانرودان [نیمروز (جنوب) ایران و عراق امروزی) 3000 سال پیش از پیدایش دین های سامی به آن باور داشتند.



[2] شیتسوفرنیا و پارانویید: بیماری های روانی هَستند که در آن بیمار در یک جهان خودساخته زندگی میکند.

schizophrenia

noun any of several psychotic disorders characterized by distortions of reality and disturbances of thought and language and withdrawal from social contact









۴ نظر:

  1. ‫ولی یکی از ایاتش که مرا مسلمان را خیلی خوب ساخته. لیس کذالک شئ.

    پاسخحذف
  2. سلام
    چرا نثل اسکولا حرف می زنین؟
    چرا نوشتارتون انقدر ضایعس؟
    بابا مثل آدم بنویسین ما هم متئجه بشیم دیگه؟
    اه اه اه

    پاسخحذف
  3. بسیار جالب و مفید بود. لذت بردیم.

    پاسخحذف
  4. ابروی مردم رو نبر نبر اگه حضرت محمد دیوانه بوده نباید ابروشو ببری

    پاسخحذف