۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

مرز میان روشنبینی و نافرهیختگی



خشایار رُخسانی

پاسُخی به نوشتار آقای تابان با سرنویس «قیام در برابر جمهوری» [1].

چکیده:

جمهوریخواهان برای برپاسازی ساختار کشورداری مورد پسندشان، نیاز به یکپارچگی مرزی کشور و رهایی ایران دارند که بدون یاری پادشاهیخواهان این مهم امکان پذیر نخواهد بود. فروکاستن شاهزاده رضا پهلوی در تراز علی خامنه ای یک بدنامی بی پایه از سوی کسانی است که از او بیشتر از آن اراذل و اوباش حکومتی ترس دارند که به نام «جمهوری» برای سه دهه مردم ایران را به گروگان گرفته اند. و از سویی دیگر سیاست های دوچَندان بیدادگرانۀِ حکومت اسلامی بر تیره های ایرانی مرزنشین در سه دهه گذشته، زمینۀِ  گُریز آنها از مرکز را فراهم آورده است و با اینکار کشور ایران را به مرز فروپاشی کشانده است؛ دَرَنگ و «استخاره» جمهوریخواهان در همبستگی با پادشاهیخواهان به این روند شتاب بیشتری خواهد بخشید. اگر امروز پادشاهیخواهان و هواداران مردُمبُدی (جمهوریخواهی) نتوانند نشان دهند که با مردم ایران همدردند و نتوانند با رفتار نمونه از راه برپایی همبستگی در راستای ساختن یک نیروی جانشین، آینده و چشم انداز اُمید بخشی را برای مردم ایران نمودار سازند، نباید شگفت زده شوند که مردم ایران برای رهایی و پایان دادن به دردهایشان چشم براهِ لشکرکشی رزمی نیروهای اَنیرانی شوند.

سرآغاز:

ارزش گفتگوهایِ دیدهمانی (تئوری) تنها برای آموختن از آنها و پیشبینی آینده در راستایِ کاستن از آسیب هاست، و نه برای سرگرمی. گفتگوی سازنده آن است که در پایان، ما را یک گام به پیش ببرد؛ ولی بازکرد گُفتمان های تکراری در سپهر سیاسی ایران، در سه دهه گذشته تنها نشانۀِ فروکاسته شدن ارزش این گفتگوها به سرگرمی آن نیروهای سیاسی شُده است که با درد مردم کشورشان بیگانه هَستند.
ناسانی بُزرگ میان روشنبین ها و آدم هایِ نافرهیخته در توانایی و یا ناتوانایی های آنها برای پیشبینی آینده به کُمک داده های (اطاعات) ویژه است. اگر روشنبین ها نتوانند به کُمک داده هایِ ویژه ای که آنها از راه گفتگوهای سازنده و روشنگرانه، دگراندیشی و یا بهره بُردن از آزمون دیگران که از راهِ خواندن بدست میآورند، آینده را پیشبینی کُنند، آنها هیچ ناسانی با آدم های نافرهیخته نخواهند داشت. به سُخن دیگر ارزش یک آدم فرهیخته به توانایی او در پیشبینی رویدادهایِ تلخ آینده، و پیشگیری از آسیب هاست، ولی هنگامیکه رویدادهای تلخ پیش آیند، اکنون چه او فرهیخته باشد و چه نافرهیخته، دیگر نه دانش او و یا نادانیش، هیچ هنایشی (تأثیری) در بازگرداندنِ چرخ روزگار نخواهد داشت. اگر یک ویژگی برجسته برایِ فرهیخته بودن، توانایی در پیشبینی آینده است، نگر به سرنوشت شومی که روشنبین هایِ دهه 50 با نادانی شان برای مردم ایران فراهم آوردند، روشن است که آنها چندان ناسانی با آدم های نافرهیخته نداشتند.

نوشتۀِ آقای تابان بازتاب دهندۀِ اندیشۀِ روشنبین هایِ دهه50 است، بویژه کسانیکه انگار در سه دهه گذشته در «صندوق یخی» نگهداری شُده اند، و سوای بی مهریشان به مام میهن، ناتوان در یک کَندوکاوی دُرُست از نهش (وضع) کشور و پیشبینی دُرُست از آینده، ناآگاه از رویدادهایِ تلخ پیرامونشان، واپسگرایی فرهنگی، گرفتاری و سرنوشت مردم کشورشان در سه دهه گذشته هَستند. و شوربختانه نوشتۀِ آقای تابان نُمودی (تجلی ای) غم انگیز از بینشِ بخش بُزرگی از اُپوزیسیون حکومت اسلامی است که با دردِ راستین مردم کشورشان که واپسماندگی فرهنگی و دین زدگی است، بیگانه هَستند، زیرا آنها از یک روش کشورداری به نام مردُمبُدی (جمهوری) که باید تنها پلکانی برایِ رساندن مردم ایران به مردمسالاری و فراهم آوردنِ آسایش آنها باشد، یک ایدئولوژی و یا به سُخن موشکافانه تر، یک بُتی ساخته اند و از راه پرهیز از همبستگی با سازمان های پادشاهیخواهِ مردمسالار، این امکان را برای حکومت اشغالگر اسلامی فراهم آورده اند که شب و روز جان، آسایش و سرمایۀِ مردم کشورشان را در پای « بُت جمهوریخواهی» شان کُرپانی (قربانی) کُند، آنهم درپایِ یک روش کشورداری که نام آن در سه دهه گذشته تنها با نکبت آمیخته بوده است. آقای تابان و دوستانش نگهداری به هر بها از این «بُت» را هدف خود ساخته اند، با آنکه هنوز هیچکُدام از ویژگی های آن در آیندۀِ سیاسی ایران که او و دوستانش آرزو میکُنند، روشن نیست. هزینۀِ نگهداری از این «بُت» نیز خودداری از همبستگی با دیگر سازمان های مردمسالار شُده است؛ و پیامدِ اینچنین نگرشی، خواسته و یا ناخواسته سبب ادامۀِ اشغال ایران بدست این حکومتِ اَنیرانی و روشن نگه داشته شُدن آتش دوزخ اسلامیش در ایران در سه دهه گذشته بوده است.  آقای تابان و دوستانش در پافشاری برای برپایی ساختار کشورداری موردِ پسندشان هیچ ناسانی با خُمینیست ها ندارند، زیرا همانگونه که  نگهداری از ساختار حکومت اسلامی مهمتر از اجرای دستورهای دین اسلام  برای خُمینیست هاست، برای آقای تابان و دوستانِ جمهوریخواه او، پاسداری شیوۀِ کشورداری موردِ پسندشان، مهمتر از نگهداری از جان، آسایش سود و سرمایۀِ کشور، فرهنگ سازی و نهادینه شدن مردمسالاری در ایران است.

آقای تابان در این نوشته از گفتگو با دگراندیشان پیشوازی میکُند و میپذیرد که برای سرنگونی حکومت اسلامی به یک همبستگی گُسترده نیاز است، ولی او همزمان از جمهوریخواهانی که به سوی همبستگی با پادشاهیخواهان گام برداشته اند، خُرده میگیرد که «چرا آنها از خواست جمهوری چشمپوشی کرده اند و برپایی ساختار جمهوری را آسۀِ (محور) منشور همبستگی با هواداران پادشاهی، نکردند!!!»
 آقای تابان گرامی! اگر شما به اهمیت همبستگی برای سرنگونی حکومتِ اسلامی باور دارید، خوب، پس باید بپذیرید که همبستگی بر سر کمینه ای از خواست های اَنباز (مشترک) میان سازمان هایی پدید میآید که میخواهند دستِ یاری بهم بدهند. پادشاهیخواهان پذیرفته اند که در منشور همبستگی ساختار سیاسی آینده ایران را به رای آزاد مردم بگذارند، ولی اگر جمهوریخواهان بخواهند بدون پذیرفتن همه پُرسی، ساختار کشورداری آینده ایران را از پیش روشن کُنند، پس بفرمایید بگویید که این دو سازمان سیاسی شیرازۀِ این همبستگی را با کُدام سریشم بهم بچسبانند؟!!!
یکی از گرفتاری های بخش بُزرگی از روشنبین های ایران این است که هنوز ناسانی میان ساختار پادشاهی و سلطنتی را نمیدانند و یا اینکه آنجا که به سودشان باشد، کوشش میکُنند که با درهم آمیختن این دو ساختار کشورداری گوناگون، به سود خودشان بهره برداری سیاسی کُنند. آقای تابان از« 2500 سال پیشینۀِ سلطنت» در ایران مینالد، ولی راستی این است که ساختار سلطنت در ایران تنها 1200 سال دیرینه دارد، که پس از فروگرفته شدن ایران بدست عرب ها و سرکار آمدن ترکان در ایران پایه گذاری شُد، و تا پیش از آن ایران به شیوۀِ پادشاهی اداره میشُد. ناسانی بُزرگ میان ساختار پادشاهی و سلطنتی در اینجاست که در ساختار پادشاهی نیروی پادشاه از سوی مِهَستان (مجلس)، دربار و نژادگان (اشراف) مهار میشُد، پادشاه نمیتوانست به تنهایی دستور به جنگ و یا آشتی بدهد. در چنین ساختار کشورداری، پادشاه تنها میتوانست فرزند خودش را برای جانشینی پیشنهاد دهد، ولی گُزینش نهایی در دستِ آن سه نهاد کشوری بود که بر نیروی پادشاه لگام زده بودند. برای نمونه دربار ساسانی و نژادگان از جانشینی کاووس پسر بُزرگ هُرمُزد چهارم پیشگیری کردند، زیرا او با مزدکیان پیوند دوستی خوبی داشت و بجای او خُسرو پرویز را جانشین پادشاه کردند. ولی در ناسانی با ساختار پادشاهی ایران پیش از اسلام، ساختار سلطنتی یا سلطانی که ترکان پس از اسلام در ایران پایه گذاری کردند، گرانیگاه قدرت در دست سلطان بود و او نماد خودکامگی و چیرگی بر جان و مال مردم و کشور بود. درهم آمیختن این دوساختار ناهمسانِ کشورداری از سوی روشنبین های ایران تنها نشانۀِ بیگانگی آنها با تاریخ کشورشان است و از بی مهری آنها به گذشته، و ارزش های فرهنگی کشورشان سرچشمه میگیرد.

اکنون که ناسانی میان ساختار پادشاهی و سلطنت را روشن کردیم، همچنین خوب است که بدانید که آرزوی شاهزاده رضا پهلوی و هواداران پادشاهی نهادینه کردن یک ساختار سُلطانی در ایران نیست، همانگونه که در هیچکدام از سخنرانی ها و یا نوشته های او در سه دهه گذشته چنین برداشتی وجود نداشته است، وآنکه آرزوی شاهزاده رضا پهلوی برپایی یک ساختار پادشاهی همانند کشورهای اسکاندیناوی است که در آن، دولت در دست نهادهای برگُزیده-ی مردم است و پادشاه تنها نمادی برایِ همبستگی میان تیره های گوناگون و پاسداری از ارزش های فرهنگی و هویت میهنی کشورش است. از اینرو فروکاستن او در تراز یک آدم خودکامه ای همانند علی خامنه ای یک بدنامی و اِرَنگی (اتهامی) بی پایه ای است که شما خودتان هم آنرا باور ندارید. براستی که جای شگفتی است که ترس شما از پادشاه شدن چنین آدم آزاده ای بیشتر از فرمانروایی آن اراذل و اوباش و لُمپن هایی باشد که برای سه دهه به نام «جمهوری» مردم ایران را به گُروگان گرفته اند.
 شاید که شما این پُرسش را پیش بکشید که ما از بیخ و بُن چه نیازی به یک پادشاه نمادین داریم؟ ولی راستی این است که اگر شما بپذیرید که هیچ سازمان سیاسی نخواهد توانست به تنهایی  حکومت اسلامی را سرنگون کُند، و در اینراه نیاز به یک همبستگی سراسری برای بهره بُردن از همگی سرمایه های میهنی است، پس چه بهتر که هواداران پادشاهی نیز در این همبستگی باشند که بخش بُزرگی از مردم ایران را دربر میگیرند. و همچنین آنها دستکم خودشان را به جُدایی راه دینداری از کشورداری و ارزش هایی همانند آزادی، دادیک آدمی (حقوق بشر) و مردمسالاری پایبند میدانند و آماده هَستند که ساختار سیاسی آینده ایران را به رای همگانی در یک همه پرسی واگذار کُنند.

در پیوند با شیوۀِ کشورداری شادروان محمد رضا شاه پهلوی، هیچ اندید و شکی نیست که او ایران را با خودکامگی اداره میکرد، و  همانند روشنبین های دهه 50 سهم بُزرگی در پیدایش شورش 57  داشت؛  بستن  اِسپاش (فضای) سیاسی ایران از مهمترین شَوَندهای (علت های) این شورش بود. یک پیرامون بستۀِ سیاسی از آگاهی مردم پیشگیری میکرد، و سبب رُشد دینکاران و پیدایش پشکی (قشری) از روشنبین هایِ ناآگاهی شد که بجای خِرَدشان با سُهِش شان (احساس شان) میاندیشیدند. و اِسپاش (فضای) سیاسی بسته ایران نیز به سهم خودش بازتاب و پیامدِ جنگ سرد میان باختر و خاور در جهان بود.  انقلاب مشروطیت از زمانی به کژراه رفت که  زیر فشار آخوندها پَرداختار هایِ (مُتمم هایِ) تازه ای را به داتنامۀِ پایه ای (قانون اساسی) مشروطه افزودند. این پَرداختارها اختیارات بی مرزی را به پادشاه دادند تا او بجای پادشاهی، سلطنت کُند، با آنکه خودِ پادشاه در افزودن این پَرداختارها (متمم ها)، هیچ نقشی نداشت. با اینهمه، از آنجا که ارزش تاریخ تنها به آموزه گرفتن از آن است و نه زندگی در آن، سازمان های سیاسی ایران ناگُزیرند که برای ساختن آیندۀِ ایران، خودشان را از بند گُذشته ها رها سازند. اگر جمهوریخواهان میپذیرند که ایران ازآن همۀِ ایرانیان است، پس باید آماده باشند که در ساختن فردای ایران با هواداران پادشاهی و شاهزاده رضا پهلوی همکاری کُنند که یک سرمایۀِ میهنی است. یک همبودگاه (جامعۀِ) مردمسالار را تنها دات های (قانون های) مردم پسند نمیسازند، وآنکه رشد فرهنگی و پایبندی به ارزش هایی همانند رواداری، بُردباری و برتابیدن دگراندیشان و پایان دادن به بدبینی ها، «زرنگ بازی» و زد و بندهای سیاسی، نقش درخوری در این سازندگی دارند. ایران آینده باید بدست شما، من و هواداران پادشاهی و دیگر سازمان های سیاسی دمکرات ساخته و آباد شود. ما در این سازندگی به همبستگی باهم نیاز داریم که شیرازۀِ آن بُردباری، پُشتگرمی بهم و اَپستام روبارو (اعتماد متقابل) است.  هتا برای اینکه شما جمهوری مورد پسندتان را برپا سازید، نیاز به یکپارچگی مرزی کشور و رهایی ایران دارید، و از سویی دیگر سیاست های دوچَندان بیدادگرانۀِ حکومت اسلامی بر تیره های ایرانی مرزنشین در سه دهه گذشته، زمینۀِ  گُریز آنها از مرکز را فراهم آورده است و با اینکار کشور ایران را به مرز فروپاشی کشانده است؛ و دَرَنگ و «استخاره» شما در همبستگی با پادشاهیخواهان به این روند شتاب بیشتری خواهد بخشید. اگر امروز ما نتوانیم نشان دهیم که با مردم ایران همدردیم و نتوانیم با رفتار نمونه و همبستگی خودمان، آینده و چشم انداز اُمیدبخشی را برای مردم ایران نمودار سازیم، نباید شگفت زده شویم که آنها برای رهایی و پایان دادن به دردهایشان چشم براهِ نیروهای اَنیرانی شوند.


چهارشنبه، یکم شهریور، 3750 دین بهی

یاداشت

[1]

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

نِهازش (توهم) همزیستی با یک حکومتِ اشغالگر



خشایار رُخسانی

حکومت اسلامی دُنبالۀِ حکومت اشغالگر خلفای عباسی در ایران است که پس از 800 سال چپاول ایران ، سرانجام بدست مُغول ها ولی با هزینه های جانی فراوان برایِ ایرانیان سرنگون شُد، و علی خامنه ای از نواده هایِ المعتصم عباسی است. یک ایرانی راستین و میهندوست که خود را پیرو بابک خُرمدین میداند و 20 سال ایستادگی او در برابر المعتصم خلیفه عباسی را ارج میگذارد، نه تنها با حکومت اشغالگر اسلامی همکاری نمیکُند و در نبرد برای آزادی ایران بادپروا (بیتفاوت) نخواهد ماند، وآنکه در آسیب زدن به این حکومت تا مرز سرنگونیش از هیچ کوششی خودداری نخواهد کرد. از سویی دیگر، مردم ایران زمانی در برابر بیدادِ حکومتِ اسلامی دست به ایستادگی سرسختانه و جانانه خواهند زد و سرنگونی آنرا هدف خود خواهند کرد که این راستی را بپذیرند که حکومت اسلامی یک حکومت اشغالگر و بیگانه است و ماندگاری این حکومت بدتر از هر دُشمن اَنیرانی و بیگانه به آسایش آنها و یکپارچگی کشور آسیب خواهد زد. از اینرو آشنا ساختن مردم ایران با ماهیتِ اشغالگر و بیگانۀِ حکومت اسلامی و روشن کردن جایگاه تاریخی آنها در نبرد برای آزادی ایران، نُخستین سامه (شرط) برای سازماندهی نافرمانی شهریگری (مدنی) در برابر این حکومت است. در این راستا خویشکاری (وظیفۀِ) مهم و فراتُمی (اُولویت) همۀِ روشنبین ها و فرهیختگان ایرانی، پایان دادن به نِهازش (توهم) همزیستی مردم ایران با این حکومتِ اشغالگر، و باوراندنِ این راستی به آنهاست.

شنبه 28 امرداد 3750 دین بهی

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

آموزه ای از تاریخ



خشایار رُخسانی

ارزش تاریخ تنها در آموزه گرفتن از آن برای پیشگیری از لغزش های گذشته است و نه درجا زدن در گُذشته. این یاداشت را من در ستایش و هایش (تأیید) نوشته-ی کَدبان مزدکِ بامدادان با سرنویس «ما و شاه و این رهبران» [1] فراهم آورده ام.

به باور من از جمله گرفتاری های بُزرگِ روشنبین های ایران و اپوزیسیونِ حکومت اسلامی این است که آنها نُخست با گذشتهنگاری و تاریخ کشورشان بیگانه هستند، و دوم اینکه هیچ مرزی میان گذشته و زمان کنونی نمیگذارند، و سوم اینکه هیچ ناسانی میان میهندوستی و نژادپرستی نمیشناسند، و این درهالی است که میهندوستی راستین و نژادپرستی دو گفتاورد و نهادۀِ (موضوع) گوناگون هَستند. به باور من ریشۀِ این کژبرداشتی روشنبین های ایرانی از گفتاوردِ میهندوستی را میتوان در اینجا جستجو کرد که آنها بدونِ کمترین رویکرد (توجه) و آشنایی با تاریخ، فرهنگ و آیین مردم کشورشان، از رویدادهای تاریخی و هَنجُمَنی (اجتمایی) کشورهای باختر رونوشت برداری میکُنند و با الگوبرداری از آن رویدادها میخواهند برنامه ای برای خوشبختی مردم ایران دراندازند.
 برای نمونه بخش بزرگی از روشنبینهای ایرانی میپندارند «از آنجا که هیتلر از میهندوستی مردم آلمان دُژکاربُردی کرد (سواستفاده کرد) و آنرا به ابزاری برای جنگ افروزی و کشتار یهودیان واگرداند، پس هرگونه میهندوستی، نشانۀِ نژادپرستی و فاشیم است. ولی راستی این است که اگرچه هیتلر در دامن زدن به جنگ از میهندوستی آلمانی ها دُژکاربُردی کرد (سواستفاده کرد)، ولی میهندوستی آلمانی ها نقش بسیار سازنده ای در ساختن کشورشان پس از جنگ جهانی دوم داشت. این برداشت نادرست از رویدادهایِ آلمان سبب شده است که روشنبین های ایران نیز نژاد پرستی هیتلر و میهندوستی ایرانیان را با یک چوب بزنند، آنهم درجاییکه کشور ایران تنها کشور باستانی است که مردمش با سپاسداری از آیین مهرورزی و مردُمی اشو زرتشت، با واژۀِ نژاد پرستی بیگانه بوده اند و ایرانیان برده داری را کاری ناشایست میدانستند [2]. شوربختانه چنین برداشت نادُرُست از واژۀِ میهندوستی سبب شده است که روشنبین های ایران با ترس از اینکه مُهر نژادپرستی بر پیشانی شان زده شود، بی مهری به میهن را بخشی از ویژگی هایِ «ستوده» برشمارند و در آنجا که گفته دربارۀِ پدافند از خاک ایران و سود مردم ایران است، برای پدافند از این ارزش ها چند بار «استخاره» و درنگ کُنند.
در پیوند با فراپُرسش (مسئله) میهندوستی هم اکنون هیچ ناسانی برجسته ای میان برداشتِ آخوندها از این واژه و بخش بزرگی از اُپوزیسیونِ حکومت اسلامی وجود ندارد، زیرا هر دوی این جریان های اندیشمندی، برداشتِ نادُرستی از این ویژگی دارند که در پایان در داد و ستدها و پیمان نامه های جهانی به کُرپانی شدن (قربانی شدن) خاک ایران و سود و آسایش مردم ایران میفرجامد. برای زدودن این کژبرداشتی نیاز است که اُپوزیسیونِ حکومت اسلامی بتواند با یک بازنگری و تفسیر دُرُست از واژۀِ میهندوستی، میان خودش با حکومت اشغالگر اسلامی مرزبندی کُند و به دُنبال آن با یک ویژگی و برنامۀِ تازه که برگرفته از میهندوستی راستین است، خودش را دوباره به  مردم ایران بشناسناند.
از دیگر گرفتاری هاِ مُهمِ اُپوزیسیون حکومت اسلامی و روشنبین های ایران این است که آنها نمیخواهند میان تاریخ و رویدادهای سیاسی کنونی مرزبندی کُنند. به گفتۀِ مهندس شاهین نژاد نویسنده [3] و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران، « این مرزبندی میتوانست به بخش بزرگی از دُشمنی ها میان سازمان های سیاسی پایان دهد و گره از کارِ اپوزیسیون حکومت اسلامی بگُشاید که هم اکنون از همبستگی آن پیشگیری میکُند.» برای نمونه از آنجا که ارزش تاریخ تنها برای آموزه (درس) گرفتن از آن است و نه درجا زدن در گذشته، و ما نخواهیم توانست رویدادهای 25 سدۀِ گذشتۀِ ایران را به سودِ خودمان دگرگون سازیم، بهتر است که بجای درجا زدن در یکی از بُررشگاه های (مقطع های) تاریخ ایران، همانند 28 امرداد، این رویداد را یک رویداد تاریخی بپنداریم و برای روشن کردن این پُرسش که آیا رویداد 28 امرداد را «قیام مردمی» یا «کودتا» بنامیم، پاسخ این به پُرسش را به آیندگان واگذار کُنیم، به آن دوره ای  که در آن مردمسالاری، امنیت، آزادی و آسایش در ایران استوار شده باشد تا آیندگان بتوانند بدون هرگونه یکسویه نگری در یک دادگاه مردمی دربارۀِ آن داوری کُنند.
بیگمان انقلاب 57 تنها برآیند لغزش سازمان های سیاسی یا ماندَک (خطای) حکومتِ پهلوی نبوده است، وآنکه نهش های (اوضاع) جهانی و سامه های (شرایط) گوناگون دست بدست هم دادند تا این بدبختی را بر سرنوشت مردم ایران چیره گردانند. از یک سوی اگر شادروان محمد رضا شاه پهلوی در گُسترش اِسپاش (فضای) سیاسی ایران میکوشید و امکان کوشندگی سیاسی را به سازمان ها و هَنگان ها (حزب ها) میداد، تا مردم ایران بتوانستند با ارزش های مردمسالاری آشنا شوند و این ارزش ها را با اندیشه های خُمینی گُجستک در  نَسک (کتاب) تحریر الوسیله » بسنجند که آداب لاس زدن با پاهایِ دختر بچۀِ شیرخواره را سفارش میکُند [4]، بیگمان ایران دُچار کمبود رهبران سیاسی آزادیخواه و مردمسالار نمیشُد، و خُمینی گُجستک نمیتوانست با آن خودکامی و اندیشه های واپسگرایانه، و بیدداگرانه ای که داشت پرچم رهبری مردم ایران را بردارد و آخوندها نمیتوانستند بر خیزآب (موج) ناآگاهی مردم ایران سوار شوند. و از سویی دیگر بیشتر سازمان های سیاسی ایران زیر هنایش (تأثیر) جنگ سرد میانِ خاور و باختر و آموزش های مارکسیستی در هالت خوشبینانه با ارزش هایی همانند آزادی، لیبرالیسم مردمسالاری و دادیک آدمی (حقوق بشر) بیگانه بودند و درهال بدبینانه، آنها این ارزش ها را خوارمیداشتند. یک نمونۀِ آشکار از این ناآگاهی روشنبین هایِ ایران پدافند خسرو گلسرخی در دادگاه بود که حسین ابن علی را مولای خودش میدانست، کسیکه در سرکوب، کُشتار  و برده کردن ایرانیان، بویژه مردم تبرستان پیوسته پرچمدار سپاه اسلام بود.و به گفته-ی کدبان مزدک بامدادان هنگامیکه روشنبین های امروز ایران، از شادروان محمد رضا شاه پهلوی برای گسترش ژاژپرستی (خرافات) و اندیشه های خرفاتی همانند «داشتن کمربستۀِ ابولفضل، برخورداری از یاری های نهانِ امام رضا یا حضرت عباس» خُرده میگیرند، پس دربارۀِ سرافرازی خسرو گُلسُرخی در بندگی به «مولا حُسین» چه میگویند که یک مارکسیست بود؟ از اینرو آسیب شناسی شورش 57 از راه گذاردن انگشت اتهام بر روی پیشانی تنها یک تَن یا یک سازمان ما را به بیراهه خواهد بُرد.
تاریخ هر کشوری سرشار از رویدادهای غم انگیز و پیروزی هاست که برآیند لغزش ها و ماندک ها (خطاها) یا خِرَدوَرزی و دلاوری های پادشاهان و فرمانروایان پیشین است. و از سویی دیگر رویدادهای تاریخی همانند چمبرهای (حلقه های) یک زنجیر به هم وابسته و بُن و بَر (علت و معلول) همدیگر هَستند که همانند سنگ های بازی دومینو
 (Domino)
همدیگر را میهَنایند (روی هم تأثیر میگذارند)، از اینرو ساده نخواهد بود که خورتاکی (مسئولیت) کژراهی تاریخ را تنها بر دوش یک پادشاه یا یک فرمانده انداخت. برای نمونه شکست ایران در برابر عرب های مسلمان که به چهارده سده اشغال ایران فرجامیده است، دارایِ شَوَندها (علت ها) و اَنگیزه های فراوانی بود. در همان زمانی که عرب ها برای فروگرفتن ایران خیز برداشته بودند، لغزش هایِ خُسرو پرویز و میهنفروشی فرمانداران و فرماندهانِ دُشمنیار (خائن) گوناگون دست به دست هم دادند که سبب جنگ داخلی در ایران و فرسایش و تکه تکه شدن آرتش نیرومندِ ایران به سه آرتش ناتوان و جدا ازهم گشت [5]. در همان زمانی که سرفرماندۀِ آرتش ایران در باختر، شَهروَراز، در پُشت دروازۀِ روم ایستاده بود و هراکلیوس فرمانروای روم سوای پذیرفتن شکست و پرداخت سدها تُن تلا به ایران به تاوان خسارت های جنگی، پذیرفته بود که روم ماهواره ای از شاهنشاهی ایران شود، فرمان کشتن شَهروَراز از سوی خُسرو پرویز سبب سرپیچی شَهروَراز، شورش آرتش زیر فرمان او و همکاری شهروراز با هراکلیوس شُد. این همکاری، سرنوشت سه دهه جنگ میان ایران و روم را به سود کشور رم برگ زد؛ جنگی که میرفت سرنوشت جهان را به سود کشور ایران دگرگون کُند، نُخست سبب شکست آرتش ایران در برابر آرتش رم و سپس سبب شکست های پی در پی ایران در برابر عرب های تازی گشت. و امروز ایرانیان بجای اینکه خودشان را «غلام حسین و غلام رضا» بنامند، میبایست بر جهان سروری میکردند. به همان فرنودی (دلیلی) که هم اکنون هیچکس در اندیشۀِ دادگاهی کردن خُسرو پرویز و فرماندهانِ دغاباز (خائن) پیشین همچون شَهروَراز و فرُخزاد هُرمُزد [6] برای لغزش هایِ ویرانگر و ایران بربادۀِ آنها در برابر رومی ها و عرب ها نیست، به همان فرنود نیز امروز نمیتوان خواستار دادگاهی شادروان محمد رضا شاه پهلوی برای لغزش های او بود، و این کیفرخواست را انگیزۀِ خودداری از همبستگی با دیگر سازمان های میهندوست کرد، زیرا این رویدادها به تاریخ پیوسته اند و تنها ارزشی که این رویدادها دارند، آموزش گرفتن از آنها برای پیشگیری از بازکرد و تکرار تاریخ است.

یاداشت ها

[1]
[2] به گفتۀِ سنفون در «کیروپدیا (زندگینامۀِ کوروش بزرگ)» ایران تنها کشور باستانی است که سربازان گرفتار شده در جنگ را شهروند ایران میکرد و برای آنها دادیک (حقوق) شهروندی برابر با دیگر ایرانیان میشناخت. نیاز به گفتن است که این آیین تا پایان دورۀِ شاهنشاهی ساسانی در ایران پابرجا بود.
[3]

[4]

[5]

[6] فرُخزاد هُرمُزد بر شهبانو آذرمیدُخت دختر خُسرو پرویز و پادشاه ایران شورید و او را بکُشت.

دوشنبه، 23 امرداد، 3750 دین بهی

ما و شاه و این «رهبر»ان



مزدک بامدادان

به بهانۀ گُزارش مُستند «از تهران تا قاهره»

تنها یک هفته پس از نمایش مستند "از تهران تا قاهره" انبوهی از نوشته‌ها و بررسی ها و سنجش ها سپهر اینترنت و همچنین رسانه‌های رژیم را پر کردند. «رها اعتمادی» با گردآوردن فیلم هایی که بخشی از آنها برای نخستین بار به نمایش درمی‌آیند و آمیختن آنها با تک‌گوئی های شهبانوی آن روزها و فرح دیبای این روزها بخوبی از پس ساختن فیلمی برانگیزاننده برآمده‌است و توانسته‌است با رنگ‌آمیزی موسیقائی بسیار هوشمندانه‌ای بیننده را نه تنها در جای خود میخکوب کند، که او را با خود به گشت و گذاری دو ساعت و نیمه در تاریخ سی و پنج ساله ایران ببرد. این ویژگی (که ریشه در توانمندی هنری سازنده‌اش دارد) گویا بیش از هر ویژگی دیگر فیلم بر برخی از کنشگران پهنه سیاسی ایران گران آمده و آنان را به واکنشهای گوناگون و گاه خشم‌آگین برانگیخته‌است. گوناگون از این نِگَر، که برای نمونه رضا پرچی‌زاده در سایت "ایران‌گلوبال" آنگونه که خود می‌گوید دست به "نقدی پدیدارشناسانه" زده‌است و در نوشته‌ای که از واژه‌های انگلیسی با نگارش لاتین آنها انباشته‌است (ایشان حتا برگردان انگلیسی واژه‌ای چون "رسانه" و نگارش لاتین واژه‌ای چون "کُر"[گروه همسرایان] را نیز در نوشته‌اش آورده‌است)، بیشتر به سنجش تکنیکی این فیلم پرداخته‌است و داریوش برادری نیز در همانجا به بررسی روانشناسانه و یا "روانشناختی" این فیلم پرداخته‌است. سه نوشته دیگر نیز در تارنمای "اخبار روز" از نگرگاههای دیگری به این فیلم پرداخته‌اند و سرانجام محمد رهبر نیز در "روز آنلاین" نوشته‌ای بنام "شاه و ما" دارد که خواندنش انگیزه‌ای شد برای فراهم آوردن این نوشتار.
همینجا بایدم گفت که اگر آماج رها اعتمادی براستی ساختن فیلمی انگیزاننده بوده‌باشد، او در این راه بی‌کم‌و‌کاست پیروز بوده و توانسته‌است شمار بزرگی از کنشگران سیاسی ایران را چه در درون و چه در بیرون از ایران به واکنش وادارد. دیگر اینکه دوربین این فیلم از نگر من نیز بسیار یکسویه‌نگر بوده‌است، چیزی که نزدیک به همه نویسندگان پیش‌گفته هم بر آن خرده گرفته‌اند. با این همه من ریشه برآشفتگی این دوستان را درنمی‌یابم. همانگونه که در نوشتار دیگری نیز آورده‌ام: «چیزی بنام "تاریخ‌‌ناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ می‌نامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی می‌‌شود» پس جایی برای برآشفتن نیست، چرا که این نیز یک "گزارش" از هزاران گزارش رخدادهای آن سالهاست و من خِرَد خود را چنان ناتوان نمی‌بینم که آنرا تنها به دیدن "یک" فیلم از دست ببازم! و بر همگان است که خود و خرد خویش را چنین ببینند. آیا گزارش تاریخی جمهوری اسلامی و سازمانهای چپ و مجاهدین و ملی مذهبی‌ها و بویژه همین نویسندگان گرامی پیش‌گفته براستی بی‌یکسویانه و یکسر دادگرانه است؟ آیا می‌‌توان در گوشه‌ای از این جهان خوانشی یکسر دادگرانه و بدون هرگونه یکسویه‌نگری از تاریخ یافت؟ پس این همه برآشفتگی و هراس از چیست؟
باری محمد رهبر در نوشته‌اش پس خواندن "مرثیه‌ای" بلند بر قهرمانان آنروزها از مصدق و بازرگان گرفته تا گلسرخی و بدیع‌زادگان، و گزارش پلشتیهای روزگار پهلوی دوم آورده‌است: «عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسله‌های بعدی نمی‌‌سنجند و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه بهتر است. آنچه هر دو جا به باد می‌رفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان کوشیده‌اند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکسته‌ی انقلابیم اما شرمنده‌ی شاه که دیگر نباید باشیم». در باره نگاه ایشان به حق شهروندی همین بس که در نوشته‌ای دیگر بنام "شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید" آرزو کرده‌بود «... ایکاش...» رضا پهلوی پیش از تلاش برای رهائی ایران «... نام خانوادگی‌اش را همان می‌گذاشت که نام اصیل رضا خان میرپنج بود. رضا سوادکوهی...».
از این درونمایه اندیشه او اگر بگذریم ولی، ایشان درست می‌گوید. مردم هرگز شرمنده فرمانروایان نیستند، بویژه اگر که این فرمانروایان همچون محمدرضا شاه خودکامه و سرکوبگر باشند. ولی "ما" یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان، یعنی همه کسانی که آن "ما"ی بزگ چند ده میلیونی را می‌ساختیم و می‌سازیم، باید در این سراشیبی زندگی بخود آئیم و واژه "شرم" را در دانشنامه‌ها و واژه‌نامه‌ها دوباره و ده‌باره و هزار‌باره بخوانیم و بیاموزیم و معنی کنیم.
بوارونه آنچه که هواداران انقلاب، (یعنی کسانی که شورش کور پنجاه‌وهفت را کاری بجا می‌دانند و برآنند که این رخداد "یک انقلاب راستین و پیشرو" بوده‌است که ملایان آنرا ربوده‌اند) شب و روز می‌گویند و می‌نویسند، پرسش نسل امروز از ما کنشگران آن رخداد شوم این نیست که:
«چرا شاه را سرنگون کردید؟»
که اگر چنین می‌بود، این "ما"ی آن روزگاران می‌توانست با گزارش شکنجه‌ها و اعدام ها و سرکوب آزادی ها و آوردن نام مصدق و جزنی و بدیع ‌زادگان و گلسرخی بر خود ببالد که ساختاری چنین خودکامه و سرکوبگر را سرنگون کرده‌است. پرسش نسل کنونی از "ما" و "رهبر"ان ما این نیست، زیرا بود و نبود آنچه که در آن رژیم می‌گذشت، سایه‌ای بر زندگی روزاروز او نمی‌افکند. پرسش این نسل از همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت این است که:
«چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟»
و درست همینجا و در پاسخ به همین پرسش است که باید "ما"، یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده‌ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان سر از شرم بزیر بیفکنیم و خاموشی بگزینیم؛
چرا که ما شرمنده میلیونها "کودک کار"یم که می‌توانستند از آموزش و خوراک رایگان در دبستانها و دبیرستانها برخوردار باشند،
شرمنده زنان، نیمی از شهروندان این سرزمین که می‌توانستند پوشش خود را آزادانه برگزینند، قاضی و سناتور شوند و از حقوقی برابر با آن نیمه دیگر برخوردار باشند،
شرمنده هم میهنان بهائی که می‌توانستند دست در دست دیگر ایرانیان چرخ اقتصاد این آب و خاک را بچرخانند و حتا نخست‌وزیر ایران شوند و جمهوری اسلامی زندگی خشک و خالی را هم بر آنان روا نمی‌دارد،
شرمنده سدهاهزار مادر و پدری که پاره جگرشان با کلیدی پلاستیکی بر گردن در سودای بهشت بر شنهای داغ خوزستان تکه‌تکه شد، تا راه قدس از کربلا بگذرد،
شرمنده زنان و مردان جوانی که کلیه خود را به پشیزی می‌فروشند تا شکم خانواده‌ای را پُر کنند،
شرمنده دختران خردسالی که در امارات به شیخهای عرب فروخته می‌شوند،
شرمنده نسلهای آینده این آب و خاک برای قراردادهای ننگینی که با بیگانگان بسته شده‌اند و هستی این سرزمین را بر باد می‌دهند،
و شرمنده فرهنگ و تاریخ این سرزمین که بدست مشتی فرومایه ببازی گرفته شده‌است.
پس جای آن دارد که نه این "رهبر" و نه آن رهبران دیگر، و نه انبوه دلباختگان "انقلاب پنجاه‌وهفت" شیپور را از سر گشادش ننوازند؛ این درست که کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بی‌مرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجه‌ها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید، ولی درستتر اینکه همه آن دژخوئیها و ددمنشیهایی که از زمان شاه گزارش می‌شود و حتا دهها برابر آنهم به هیچ کس حق این را نمی‌داد که همه دستآوردهای مدنی آن روزگار را به آتش کینه و دشمنی‌کور بسوزاند و ایرانزمین را به خاک سیاهی بنشاند که امروز در آن غلتیده‌است. شرمندگی ما ملت ایران از سرنگونی شاه نیست، ما اگر اندکی آزادگی و راستگوئی در نهاد خود نهفته داشته‌باشیم، برای بر سر کار آوردن جمهوری اسلامی است که شرمگینان همیشه تاریخ خواهیم ماند.
دلباختگان انقلاب ولی راهی بسیار آسانتر در پیش می‌گیرند. یکی می‌‌‌نویسد: «"انقلاب اسلامی" و رهبری آیت‌اله خمینی مدیون دیکتاتوری طولانی محمد رضا شاه پهلوی بود». گیرم که این سخن را یکجا بپذیریم، آیا گناه رفتار سازمانهای سرنگونی‌خواه را حتا پس از سرنگونی شاه نیز می‌‌شود به گردن او انداخت؟ آیا تنهاگذاشتن زنان قهرمان در راهپیمائی پرشکوهشان بر ضد حجاب از سوی همه سازمانهای چپ هم گناه شاه بود؟ آیا فریادهای خشم آلود "بیشتر، بیشتر" همین دوستان رو به صادق خلخالی و گلایه از او که چرا "کَم" می‌‌کُشد هم "مدیون دیکتاتوری طولانی" شاه بود؟ کارنامه نیروهای ایدئولوژیک چنان شرم آور است که گمان نمی‌‌برم دلباختگان انقلاب و کسانی که در برآمدن دیو جمهوری اسلامی دستی داشتند، از یادآوری آن بر خود ببالند. آیا شاه بود که به فدائیان آموخته بود بگویند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!»؟ یا هوادارانشان را در تابستان خونبار سال شصت فراخوانند که «هر نوع اطلاعات" از "عوامل ضد انقلاب" را در اختیار "بسیج و سپاه و کمیته ها" قرار دهند»؟ آیا این گناه از شاه بود که همه سازمانهای سیاسی از گرونگانگیری در سفارت امریکا در پوست خود نمی‌گنجیدند و برای کسانی که بنیانگزاران سیاست خارجی بی‌خردانه و میهن‌ستیز جمهوری اسلامی بودند هورا می‌کشیدند؟ و همانگونه که در نوشتاری دیگر آوردم، آیا جز این است هیچکدام از نیروهای سرنگونی‌خواه کمترین پایبندی به حقوق‌بشر و حقوق شهروندی نداشتند و ستیزشان با شاه تنها و تنها بر سر این بود که "دیکتاتوری" او را سرنگون کنند، تا "دیکتاتوری" خودشان را بر سر کار بیاورند؟
شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی می‌گوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستاده‌اید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگ‌بین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزب‌توده و اسلامگرایان و سازمان‌انقلابی و سازمان‌پیکار و حزب‌رنجبران و ... آینده ایران را چگونه می‌دیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم می‌خواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونی‌خواهان چه می‌خواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت، از این چشم‌اندازی که برای ایران نقش می‌کردیم شرمسار باشیم.
داستان دلباختگان انقلاب ولی بسیار پیچیده‌تر از اینها است. کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش می‌نامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند، هنوز سر آن ندارند که بر نادرستی کار خود انگشت نهند، تا باری نسل جوان از کژراهه آنان بیاموزد و راه درست خویش را بازیابد. آنان زیرکانه آن شورش کور را که براستی جنبش فرومایگان بود، "انقلاب ضدسلطنتی" می‌نامند، بی آنکه بگویند آماج آن "انقلاب" بروی کار آوردن جمهوری اسلامی بود و نه خمینی بیکباره از آسمان بزمین افتاد (۱) و نه یک "انقلاب پیشرو و آزادیخواهانه" دزدیده‌شد. و آن نکته نازکتر از مو نیز درست در همین جا است که نهفته است. آنان با "ضدسلطنتی" خواندن آن رویداد می‌خواهند پیشاپیش دهان نسل جوان را ببندند تا نپرسد «چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟». پس از روزگار شاه نباید چیزی جز شکنجه و اعدام و سرکوب و سانسور در یادها بماند، چرا که اگر نسل کنجکاو امروز بداند که مردم ایران تا پیش از شورش کور پنجاه‌وهفت از آزادیهای اجتماعی بسیاری برخوردار بودند و برای گذران زندگی ناچار از فروختن کلیه‌های خود نبودند و نام ایران و ایرانی در جهان ارجی داشت و یک کارگر ساده می‌توانست با دستمزش از پس هزینه‌های زندگی یک خانواده برآید و ... آنگاه این دلباختگان سودازده "انقلاب شکوهمند" دیگر نخواهند توانست در چشمان این نسل نگاه کنند و باز هم دم از "ناگزیری انقلاب ضد سلطنتی" بزنند. همه هراس و خشم اینان از مستندی که تاریخ را از دریچه دیگری می‌نگرد همین است. راستی را چنین است که ما، همان "ما"ی پیش گفته، در نادانی و بی‌خردی خود و کین‌توزی و پدرکشتگی رهبرانمان در سال پنجاه‌و هفت دست به یک دیوانگی تاریخی زدیم و تیشه بر ریشه همه دستآوردهای پنجاه ساله ملتمان کوفتیم و شرممان باد اگر که هنوز بدروغ بگوئیم و بنویسیم که ما را سودای دموکراسی و حقوق بشر و پیشرفت و سربلندی ایران و آسایش شهروندانش به آن بیراهه کشانید! واگرنه مگر در همان دهه هفتاد میلادی دهها دیکتاتور خونریزتر از شاه در امریکای لاتین و ترکیه و کره جنوبی و مالزی و چهارگوشه جهان بر تخت قدرت نبودند، پس چرا تنها ما بودیم که به چنین روزگار پست و پلیدی دچار شدیم؟

"پارک چونک هی" در سال ۱۹۶۱ (۱۳۴۰) با کودتایی آرام جمهوری دوم را در کره‌جنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) و سپس در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۱ به ریاست جمهوری کره برگُزیدانده‌شد و تا سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۸) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که "کیم دِه یونگ" در انتخابات ۱۹۷۱ چهل‌وپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون در دستور کار هرروزه این سازمان جای داشت. پارک در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) پارلمان کره را منحل کرد و با به‌کنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس جمهوری چهارم کره نامید در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۷) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از دست داد. او بسال ۱۹۷۹ بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشته‌شد. چپهای کره‌ای هنوز هم او را مهره ژاپنیها می‌نامند و تلاش او برای صنعتی کردن کره‌جنوبی را به فرمان "امپریالیسم ژاپن" می‌دانند.
اکنون بر "ما" و بویژه بر دلباختگان سودازده انقلاب شکوهمند است که تاریخهای میلادی و خورشیدی بالا را در کنار هم بگذارند و به نسل جوان پرسشگر امروز بگویند چرا کره جنوبی اکنون آنجا بر فراز چکاد پیشرفت ایستاده و ما اینجا در گنداب واپسگرائی فرورفته‌ایم. آیا دیکتاتور آنها کم کشتار کرد و کم شکنجه داد و کم تازیانه خودکامگی بر پیکر آزادی‌ گفتار و اندیشه دواند؟ پس چرا مردم کره و بویژه روشنفکرانشان لگد بر همه دستآوردهای دوران "پارک" نزدند و بجای ویرانگری، سازندگی در پیش گرفتند و بر همان ناداشته‌های اندک خود سال‌بسال و ماه‌بماه افزودند و چرا ما آتش کینه بر داشته‌های انبوه خود زدیم، تا بدینجا رَسیم که رسیده‌ایم.
پس از شاه باید تنها جنایاتش بیاد بمانند، تا انقلابیون سودازده بتوانند نابودی همان حقوق نیم‌بند شهروندی را توجیه کنند و خود را برای ویرانگریهایشان بستایند که هیچ، مردم ایران را نیز وامدار خود بدانند، که خداوندگار سروده است:
شهر پُر شد لولیان عقل‌دزد / هم بدزدد، هم ستاند دستمزد!
سخن را کوتاه کنم:
۱. پهلوی ها به هیچ روی فرمانروایان آرمانی نبودند که هیچ، هم دزدی می‌کردند و هم می‌کشتند و هم سرکوب و شکنجه می‌کردند، ولی با نیم نگاهی به گزینه‌های در دسترس جامعه آنروز ایران و بویژه بررسی کیستی و چیستی سرنگونی‌خواهان (از مارکسیست و اسلامگرا) درمی‌یابیم که آنان تنها نیروی ایران‌گرا و از همین رو نیز بهترین گزینه بودند. از ایران پسا-قجری بیشتر از این برنمی‌آمد.
۲. دودمان پهلوی و بویژه محمدرضا شاه باید در جایگاه چهره‌های تاریخی در پیشگاه دادگاه بایستند و اگر واپسین شاه ایران زنده می‌بود، باید برای تک‌تک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانه‌دانه تازیانه‌هایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابریک دادگاه مدنی پاسخگو می‌بود، ولی نیروهای انقلابی آنروزگار که هنوز از ویرانگریهای خود و برباد دادن هستی سه نسل گذشته و دهها نسل آینده نادم و پشیمان نشده‌اند، نه حق دارند داور این دادگاه باشند و نه دادستان آن. آنها می‌توانند کیفرخواست خود را به دادگاه دهند و خود چشم براه بمانند تا کسانی دیگر کیفرخوستی در باره کردار آنها بنویسند، که این "شورشیان آرمانخواه" اگر از واپسین تاجدار ایران‌زمین بدتر نباشند، بی‌گمان بهتر نیز نبوده‌اند، پس همانگونه که عیسای ناصری گفت:
«سنگ نخست را آن بیفکند که خود هرگز دست به گناه نیالوده باشد»
داوری درباره شاه نه حق "ما" است، و نه حق این "رهبر"ان. داوری حق نسلی است که نه خوبیها و بدیهای روزگار او را دیده و نه در ویرانگریها و میهن‌ستیزیهای "ما" دستی داشته و تنها بهره‌اش از آن انقلاب شکوهمند سوختنی بی‌دود و بی‌فریاد بوده‌است، پس اگر سَنَدی ما را خوش نیامد، آنرا از او دریغ نکنیم تا با نگاهی همه‌سویه بداوری درباره "شاه و ما" بنشیند؛
خُنُک آنکه از این دادگاه سربلند به‌درآید.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
m.bamdadan@gmail.com
mbamdadan.blogspot.com
------------------------------------------
1. خمینی چهره زن‌ستیز و آزادی‌ستیز خود را پانزده سال پیش از آن آشکار کرده‌بود و این دروغی بزدلانه است که بگوییم کسی او را نمی‌شناخت. از آن گذشته حتا اگر گناه ناآگاهی مردم ایران را هم بتوان بگردن شاه انداخت که کتابهای خمینی را ممنوع کرده‌بود، بی‌خِرَدی انبوه دانش‌آموختگان ایرانی اروپا و امریکا را دیگر نمی‌توان بگردن او افکند؛ آنها که با پول این ملت به کشورهای آزاد رفته بودند، می‌توانستند در آنجا به این کتابها دست یابند و آنها را بخوانند و مردم را از گرویدن به او بپرهیزانند، نه اینکه در خزیدن بزیر عبایش سر از پای نشناسند.