علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را....
که نگین پادشاهی، دهد از کَرَم گدا را!؟
پیشگفتار: خشایار رُخسانی
از دورانِ کودکی به شیعیان میآموزند که:« علی ابن ابوطالب نماد دادگری، آزادگی، بخشایش، جوانمردی، خَرَد ... و ده ها فروزه-ی (صفت) والا و آدمیک (انسانی) دیگر بوده است و اینکه کمتر آدمی در این جهان پیدا میشود که از چنین ویژگی هایی برخوردار باشد»؛ و با بربستن ویژگی های آسمانی به علی ابن ابوطالب از او یک «اَبَرمَرد» ساخته اند. گُروهی دیگر از دلبستگان علی او را نه تنها تا جایگاه خدا بالا بُرده اند ونکه (بلکه) او را خودِ پروردگار میپندارند. ولی بدبختانه همه-ی این داوری ها و بازگویی ها در باره-ی علی بیشتر ریشه در پنداشت هایی (تصورهایی) دارند که دلبستگان او در یاده (ذهن) خودشان ساخته و پرداخته اند، بدون اینکه علی ذره ای از چنین ویژگی هایِ پسندیده برخوردار بوده باشد و یا پیروان علی از چیستی (ماهیت) و ویژگی هایِ رفتاری و راستین علی آگاه بوده باشند. از آنجا که علی و فرزندانش در جایگاهِ «اشوکان» (مقدسان) مردم شیعه ایران ستایش میشوند، و بخش بزرگی از مردم ایران ویژگی های او و خاندانش را الگوی رفتاری خود کرده اند، و هر سال از بهر زایش و مرگ علی و فرزندانش نیمی از چرخ ترازداریک (اقتصادی) کشور خوابانده میشود تا برای خاندان علی جشن یا سوگواری برپا کُنند، نیاز است که ویژگی های این شخصیت نامدار شیعه و فرزندانش زیر ذره بین گرفته شوند، با دیدی سُخن سنجانه (انتقادی) بازبینی شوند و همچنین بر گُذشته-ی تاریک و پنهان مانده-ی آنها پَرتو افکنی شود تا روشن گردد که آیا آنها براستی شایستگی اینهمه ستایش را دارند یا نه؟ مردم ایران این هاگ (حق) را دارند که آگاه شوند که چگونه علی و خاندان او رَخن بُردار (میراث بر) این کشور شده اند که برای نمونه امروز حکومت اسلامی این کشور را «کشور امام زمان»، مینامد. و دیگر اینکه از آنجا که حکومت اسلامی در برخوردِ بیدادگرانه اش با مردم ایران از رفتار علی الگو برداری میکُند، موشکافی و بازبینی ویژگی های علی و خاندانش برای مردم ایران دارای مَهَندی (اهمیت) چند برابری میشود. زیرا آگاهی از ویژگی های راستین علی و خاندانش و زیر پُرسش بُردن جایگاه «اَشُویی» (مقدس) آنها میتواند نقش کلیدی در ایستادگی سرسختانه-ی مردم ایران در برابر بیدادگری های حکومت اسلامی داشته باشد؛ ولی ناآگاهی از آن، میتواند به ادامه-ی ستم پذیری و بُردباریِ آنها در برابر ستمگری های حکومت اسلامی و کنار آمدن با آن به سرانجامد.
برای موشکافی شخصیت علی بهترین بُنمایه-یِ اُپَستام مند (قابل اطمنیان) که میتوان به آن روی آورد، تاریخ تبری است که بازه-ی (فاصله) زمانی او با رویدادهای آغاز اسلام، بسیار اندک بوده است. و دیگر اینکه از راه سنجش ویژگی های علی با ویژگی های کوروش بزرگ که همگی از دوست و دُشمن به نیکی از ویژگی های او یاد کرده اند، میتوان به پایه-یِ دُرُستی و یا نادُرُستی آن فروزه هایی (صفت هایی) پی بُرد که به علی بر میبندند.
نخستین پرسش این است که شیعیان چه ویژگی هایِ نیکی در علی یافته اند که او را «سرور آزادگان» مینامند و چه فروزه هایی (صفت هایی) آدم را شایسته-ی چنین باژنامی (لقبی) میکند؟
1) یک آدم «آزاده» کسی است که دستکم برده داری و برده کشی را یک آیین فرومایه و ننگ آور بداند و با همه-ی توانش با آن مبارزه کُند. با روی آوردن به تاریخ تبری برای پژوهش در زندگی علی، ما نه تنها چنین ویژگی هایی در علی نمبینیم، ونکه (بلکه) او را در جایگاه کسی میابیم که برای پاسداشت و گُسترش باورهای دینی خودش، مردم آزاده و خُداپرست کشورهای دیگر را به گُرم (جرم) بُت پرستی برده میکرد و آنها را از هاگ های (حقوق) مردمی شان بی بهره میساخت؛ و او در خانه برده داشته است. ولی شیعیان دو آتشه این رفتار نامردمیک (غیر انسانی) علی را چنین ماله کشی میکنند که: «درست است که علی برده داشته است، ولی هنگامیکه او با برده-ی خودش برای نمونه با «قنبر» به بازار میرفت، همیشه جامه-ی زیباتر را برای او میخرید»، ولی شیعیانِ علی نمیخواهند بپذیرند که هاگ (حق) آزاد بودن آدم را نمیتوان به هیچ سرمایه ای تاخت زد. یکی از آیین هایِ پَسندیده و هومَنیکِ (انسانی) ایرانیانِ باستان که باید به آن سرفراز بود این است که آنها هیچگاه سربازان کشورهای بیگانه همانند روم باستان را که در جنگ گرفتار میآمدند برده نمیکردند، ونکه (بلکه) آنها را شهروند ایران با همه-ی هاگ هایِ برابر شهروندی میساختند. اکنون ایرانیان مسلمان باید از خودشان پُرسش کُنند که در پیوند با فراپُرسش برده داری کُدامیک از این دو فرهنگ ایرانی و اسلامی به ارزش هایِ مَرُدمیک (انسانی) نزدیکتر هَستند و دین اسلام چه آیین بهتری را توانسته است برای آنها به ارمغان بیاورد، که هزینه-ی آن باید برایِ چهارده سده اشغال ایران و واپسماندگی از پیشرفت و شهریگری (تمدن) باشد؟ از دیگر ویژگی های آزادگی، بُردباری است و گرامیداشتن باورهای دینی مردم، و این درهالی است که بررسی تاریخی ویژگی هایِ علی، واژگونه-ی چنین رفتاری را نشان میدهد، علی نه تنها به باورهای دینی مردم دُوتاکمان ها (قبیله ها) و کشورهایِ دیگر را گرامی نمیداشت ونکه (بلکه) هدف زندگی او نابودی همه-ی آدم هایی بود که به دین او باور نداشتند.
2) در پیوند با فروزه-ی «جوانمردی»، که به علی برمیبندند، جوانمرد کسی است که گذشت داشته باشد و با گذشتن از هاگ (حق) خودش دست ناتوانان و تنگدستان را بگیرد و از هاگ (حق) آنها پدافندی کُند. آیا براستی علی دارای چنین ویژگی ای بوده است؟ در تاریخ تبری میخوانیم که پس از شبیه خون زدن به دژ خیبر علی به فرمان محمد یک مرد یهودی به نام «کنانه» را با آتش شکنجه میکند زیرا محمد بن عبدالله هم چشم به زن او «صفیحه» دوخته بود و هم به سرمایه هایِ «کنانه» که محمد میپنداشت میبایستیکه در جایی پنهان باشند. پس از اینکه «کنانه» به دست علی با آتش زجر کش شُد و آنها اندک پولی را هم که «کنانه» داشت، بدست آوردند، محمد دستور میدهد تا سر او را در پیشاپیش زنش ببرند، تا محمد هم به «صفیحه» زن «کنانه» برسد و هم به اندک سرمایه-ی او. اکنون شیعیان باید از خودشان بپرسند، که این رفتار ددمنشانه و ناجوانمردانه-یِ علی کجا با فروزه-ی «جوانمردی» سازگاری دارد که آنها علی را «جوانمرد» مینامند؟ در اینجا ماله کشان شیعه برای پدافندی از این رفتار ناجوانمردانه-ی علی میگویند که اگر علی سر کسی را میبُرید، اینکار را همیشه با مهربانی و گرامیداشتِ آن آدم نگون بخت انجام میداد!!!
3) در پیوند با «دادگری و بخشندگی»، چگونه علی میتواند «دادگر و بخشنده» باشد، هنگامیکه او همگی زندگیش را در کاروان زنی و دُزدی دارایی های مردم بینوا و تنگدست سپری کرد. در اینجا ماله کشان شیعه میگویند که:« آن سرمایه هایی که علی در نبردهایش بدست آورده است، پروه هایی (غنیمت هایی) بوده اند که الله به مسلمانان در جنگ با دُرووَندان (کافران) مُژده داده است. ولی این کوردلان دینی هرگز نمیاندیشند که نُخست اسلام چه تُخم دو زرده و یا آیین تازه ای به ارمغان آورد بجز اینکه همه-ی آیینش رونوشت برداری از آیین یهود، ترسایی و زرتشتی هست که هزینه-ی آن بخواهد این همه راهزنی، دزدی، تاراج و کُشتار باورمندانِ دین های دیگر باشد؟ و دوم اینکه اگر دُزدی و راهزنی و سرگردنه گرفتن و کُشتن آدم های بیگناه بدست علی و ییشوایان اسلام کاری نیکو بوده است،پس چرا نباید اینگونه تبهکاری ها برای همه-یِ مردم کاری روامند باشد؟
4) علی و فرزندانش بویژه حسن و حسین در تازش به ایران، کُشتار مردم بیگُناه تبرستان (مازندران) و غارت سرمایه های این کشور (شهر تیسپون) از سران و فرماندهان عرب در این لشکرکشی ها بوده اند. و خداوند میداند که چه شماری از جوانان ایران بدست آنها کشته و به بردگی برده شده اند. خون فرزندان ایرانزمین از شمشیر علی و فرزندانش میچکد و دست آنها تا آرنج در خون نیاکان ما آغشته است. چگونه یک ایرانی میهندوست که اندکی مهر میهندوستی در دل داشته باشد، میتواند چنین آدم های جانی را الگوی زندگی خود سازد و روز زایش آنها را جشن بگیرد و در مرگ چنین کسان سوگواری کُند.؟ در اینجا ماله کشان خاندان علی چنین از این خاندان پدافندی میکنند که:«هرکس به تیغ خاندان علی کشته شود، جایش در بهشت است». یا در یک گفتگویی که من با یک ایرانی پاکباخته از ایران در فیس بوک داشتم، میگفت:« اگر حسین ایرانیان را کُشته است، دمش گرم، برای هدفش کُشته است!!!» ایرانی باید یا نادان و یا بی رگ باشد که از گُزارش جَنوَری هایی (جنایت هایی) که بدست علی و فرزندان او بر ایرانیان رواداشته شده است، آگاه شود، ولی او همچنان این تبهکاران را به نام اشوکان خویش ستایش کُند.
اکنون ایرانیان مسلمان و شیعه باید از خودشان بپرسند که اگر علی که باید از پیشوایان دین اسلام باشد، از کمترین ارزش های فرخویی (اخلاقی) بی بهره بوده است، با چه فرنودی (دلیلی) آنها چنین کسی را الگوی رفتار خود کرده اند؟ اگر آنها میپذیرند که یک آدم دزد، نیرنگباز که دیگران را فریب میدهد (خدعه میکند)، از گفتن راستی خودداری میکند (تقیه میکند)، زنان و مردم آزاده را برده میسازد، به باورهای دینی مردم را نه تنها بهایی نمیدهد ونکه (بلکه) آنها را به گُرم (جُرم) دگر اندیشی گردن میزند و زنان و سرمایه هایِ آنها را میدُزدد، زیرا آنها را در جایگاهِ پروه (غنیمت) جنگی، هاگ (حق) خود میداند، آیا چنین کسی از این شایستگی برخوردار است که الگوی رفتاری و فرخویی (اخلاقی) مردم ایران در زندگی باشد؟
سرور آزادگان کوروش بُزُرگ است که نه تنها برده داری را پست ترین آیین میدانست ونکه (بلکه) برای برانداختن این رسم ستمگرانه به امپراتوری آشور لشکر کشید و بیش از پنجاه هزار یهودی را از بردگی آزاد ساخت و در منشور هاگ های مردمیک (حقوق بشر) که به فرمان او برنهاده شُد، او آزادی دین و آزادی در گُزینش جایگاهِ زندگی را نُخستین هاگ (حق) آدمی میدانست. در بازدید از کشورهای بیگانه و انیرانی، کوروش برای گرامیداشتِ باورهای دینی کشور میزبان، نُخست از بُزرگترین نیایشگاه آن کشور بازدید میکرد و در آنجا او به درگاهِ خُدای کشور میزبان نیایش میکرد. با آنکه کوروش داوش پیامبری نداشت، ولی در رفتارش از آنچنان ویژگی های مردمیک (انسانی) برخوردار بود که به سربازان خود سفارش میکرد که در جنگ هتا به بهای از دست دادن جانشان هرگز دروغ نگویند، جان مردم روامند (عادی) و ناسپاهی (غیر نظامی) را پاس دارند و این درهالی است که محمد «امین» پیامبر مسلمانان به علی سفارش میکند که: «دُروغ گفتن در سه جا نیکوست، در میدان جنگ، در هنگام بستن پیمان با زنان و برای سازش دادن میان مردم.» سنفون در نَسگ (کتاب) «زندگینامه-ی کوروش بزرگ میگوید:«در هنگام فروگرفتن شهر ساردیس، هنگامیکه کلدانیان که بخشی از ارتش کوروش را میساختند، در ناسازگاری با فرمان کوروش که شهر را نباید تاراج کرد، به غارت شهر پرداختند، کوروش آنها را بیدرنگ فراخواند و پس از سرزنش، آنها را از ارتش بیرون کرد.» [1]
ویژگی جوانمردی برازنده-ی کوروش بُزُرگ است؛ هنگامیکه در جنگ با کرُزوس زیبای شوش، پانتآ گرفتار آمد، کوروش بجای اینکه او را که زیباترین زن در آسیا بود، همسر خود سازد، از او همانند زن برادر خودش نگهداری کرد، با آنکه کوروش شوهر پانتآ، اَبراداتاس پادشاه شوش را نمیشناخت. اَبراداتاس هنگامیکه این گُزارش را از همسرش پانتآ شنید، آنچنان شیفته-ی رفتار جوانمردانه-ی کوروش بزرگ شُد که جانش را در جنگ با کشور آشور فدای کوروش کرد.
از دیگر ویژگی هایِ جوانمردی کوروش بزرگ این بود که او هنگامیکه نشانه های پیروزی در جنگ نمایان میشدند از ریختن خون سربازانِ دُشمن پیشگیری میکرد و جان آنها را پاس میداشت. در جنگ با آشور هنگامیکه کشور آشور کشور مصر و نیمی از جهان را برای نابودی همایه-ی (ائتلاف) کشور ایران و ماد، همبسته-ی خودش کرده بود، پس از تار و مار شُدن لشکر های دُشمن، کوروش سربازان مصری را ستایش کرد، که با آنکه از سویِ ارتش پارس پَروَستیده شُده بودند (محاصر شده بودند)، و زیر رگباری از تیرهای ارتش پارس که از بالای بُرگ های (برج های) روان به سوی آنها پرتاب میشُدند، گرفتار آمده بودند، سربازان مصری واپسین ایستادگی جانانه را برای پیشگیری از شکست میکردند. با آنکه کوروش چند تن از بهترین سردارانش را در این جنگ از دست داده بود، ولی او به اندازه ای جوانمرد بود که بجای کین خواهی، ارتش پارس را از ادامه-یِ تازش به سربازان مصری بازداشت و با مصریان پیمان آتشی بست و در ستایش از سلهشوری و دلاوری سربازان مصری در جنگ، کوروش آنها را شهروند ایران با همه-ی هاگ هایِ (حقوق) برابر شهروندی کرد.
آدم جوانمرد کوروش بُزُرگ است که میتوانست همانند پیشوایان دین اسلام با سواستفاده از نیروی فرمانرواییش و در لشکر کشی هایش به زنان بیشماری دست پیدا کُند، با جدا کردن آنها از شوهرانشان، آن زنان دربند را کنیز خود سازد، و در پَرده سرا (حرم سرا) هزاران زن را به همسری بگیرد، ولی او در همه-ی زندگیش تنها با یک زن توختار ماند (وفادار ماند) به کاساندان دختر پادشاه ماد، سیاکسارس.
همای بخشندگی کوروش است که همگی سرمایه های خودش را بجای اینکه در گنج خانه-ی خودویژه اش (شخصیش) پنهان سازد، آنها را درمیان همه-یِ یارانش بخش میکرد، زیرا کوروش باور داشت که این دارایی ها ازآن کسانی هستند که بیشتر از همه به آن نیاز دارند، و دیگر اینکه اگر این دارایی ها در چرخش باشند و با آنها کار شود، بهتر نگهداری خواهند شُد تا اینکه هَمیست بمانند (راکد بمانند) و بکار گرفته نشوند. سنفون میگوید که کرُزوس پادشاه ساردیس، به کوروش میگوید: «اگر شما همه-ی دارایی هایی را که داشتید نگه میداشتید، اکنون میلیون ها سکه تلا در گنج خانه-ی خود انباشته داشتید» کوروش در پاسخ به او نشان میدهد که از بهر اینکه او این سرمایه ها را در گنج خانه-ی خودش نگه نداشته است و درمیان دوستانش بخش کرده است، اکنون با کاری که دوستان او با آن دارایی ها انجام داده اند، چند برابر آن سرمایه ای که کرُزوس میپنداشت، دوستان کوروش آماده-ی بازگرداندن آن به کوروش بودند تا او آنها را هزینه-ی بهبودِ همگانی در کشور کند.
«همایِ بخشندگی و سرور آزادگان» تنها برازنده-ی کوروش بزرگ است که از بهترین ویژگی های مَردُمیک (انسانی) برخوردار بود تا اُلگوی رفتاری مردم ایران و بهترین آموزگار فرخویی (اخلاقی) برای آنها در زندگی باشد.
سرآغاز:
پرتویی بر گذشته-یِ تاریک اسلام
عبدالمطلب پدر بزرگ (جد) علی، جارو کش بتکده تازیان، همان خانه کعبه بود، و با فروش نان و آب و جارو کردن بتهای آنجا، روزی میگذراند. او با زنانی که برای مَسیتارش (زیارت) بتها می آمدند، پیوند جنسی ناروا پربا میساخت، و با چند تن از آنها، همبستر شده، که بازده-یِ آنها، ده پسر و شش دختر بود.
او، به "هبل"، یکی از بتهای بزرگ در کعبه، بسیار دلبستگی داشت، و با او پیمان بسته بود که اگر دارای ده پسر بشود، یکی را به پایِ "هبل" قربانی کند. هنگامی که، دهمین فرزند پسر او بدینا آمد، از زنی بدکاره بود که آن زن خُرسَند نبود که عبدالمطلب، فرزندش را در پای بت "هبل" سر ببرد، از اینرو به وی پیشنهاد کرد تا از پس انداز پول تن فروشی خود، شتری خریده و بجای آن فرزند، در پیش پای بت "هبل" سر ببرد. عبدالمطلب نیز پذیرا شد. عبدالمطلب، در پایان زندگی خود، کور شد و بینایی اش را از دست داد، و چون اندوخته یی نیز نداشت، در همان خانه کعبه، بگدایی سرگرم شُد و با درد و رنج بسیار درگذشت.
پس از مُردن عبدالمطلب، آب و جارو کشی خانه کعبه و بتخانه تازیان، به پسرش ابوطالب رسید. ابوطالب (پدر علی) چون از توان داراکی (مالی) برخوردار نبود، از برادرش "عباس" پولی وام گرفت، که هیچ گاه نتوانست آنرا باز پس دهد، و این ریشه ناسازگاری در میان علویان و عباسیان شد. نام کوچک ابوطالب (پدر علی)، "عبد مناف" (بنده مناف، یکی دیگر از بت های خانه کعبه) بود. از ابوطالب چهار پسر به نام های "جعفر"، "طالب"، "عقیل" و "علی" ، و دو دختر بنام های "اُم هانی" (مادر هانی) که وی را فاخته نیز می نامیدند، و همسر ابو وهب مخزومی شد، و دختر دیگر بنام "حُمامه"، که همسر ابوسفیان پسر حارث شد. تا اینجا دانستیم که همه-یِ قریش، از امویان و عباسیان و علویان، باهم هم تیره (قوم) و خویش اند، و باهم پسر اَپدَر (عمو)، دختر دایی، پسر خاله، زن اَپدَر (عمو) هستند.
ابوطالب، چون بسیار تنگدست شُد، ناچار شُد فرزندانش را برای سرپرستی به دیگران بسپارد؛ که طالب و جعفر، در خانه عباس ماندند، و علی نیز، به محمد بن عبدالله (پیامبر تازیان) سپرده شُد. گرسنگی و خَشکسالی در آنزمان در گُزیره دیس (شبه جزیره )عربستان بیداد می کرد، بگونه ایکه که زنان، شیر برای فرزندان خود نمی توانستند، فراهم آورند، از این رو، بسیاری از آنها را، زنده بگور می کردند تا نان خوری از میان دُوتاکمان (قبیله) کمتر شود. پسران هم برای راهزنی پَرورده میشدند تا به کاروانها و خانه های مردم دستبُرد بزنند، و خوراکی برای خود و یا دُوتاکمانِ (قبیله-ی) خود پیدا کنند.
علی، به نام پیشیار (خدمتکار) پیش محمد بن عبدالله ماند؛ محمد هنوز داوش (ادعای) پیامبری نکرده بود، و تنها از پولهای خدیجه برای خودش بریز و بپاش داشت. در آنجا محمد، دختر ناتنی خود (دختر خدیجه) "فاطمه" را به علی داد. محمد، خود نیز آن گونه که وانمود می کند، نخستین کسی نیست که نام "الله" را در میان تازیان رواگ داده است (رواج داده است). پدر او، عبد الله (بنده الله) نام داشت، و الله، یکی از 360 بت سنگی خانه کعبه بود، که پدر محمد، سَرسپُردگی (ارادت) ویژه یی به این بت داشت. الله، بت سنگی سیاه رنگی بود که از زمان های بسیار دور و دراز، برجای مانده و زایک های (نسل های) پیشین عرب به درگاه آن نیایش میکردند؛ آنرا گرامی میداشته اند و دست بدست به تازیان حجاز رسیده بود. "تبری" می گوید که پدر بزرگ محمد، میخواست سر "عبدالله"، پدر محمد را، پیش پای همین بت الله ببرد، ولی با پا در میانی زنی، از اینکار سر باز زد.
عمر بن خطاب، خلیفه-یِ نُخستِ تازیان، و جانشین محمد، می گوید؛ اگر با چشمان خود ندیده بودم که محمد، بُت الله، این سنگ سیاه را بوسیده باشد، هر آینه آنرا از میان دو نیم می کردم و به کناری می انداختم. علی نیز، از عمر خواست که در این پیوند کوتاه بیاید، و دست از سر «الله» بردارد. تازیان بی فرهنگ، هتا، سنگ های تراشیده –یِ دستِ خویش را، نه تنها در جایگاه خدا و آفریدگار زمین و زمان و کیهان میپرستیدند، ونکه (بلکه) از آنها داوری نیز میجستند. شیخ کلینی نوشته است: «هنگامی که میان محمد حنیفه، پسر علی بن ابی طالب، و زین العابدین (پسر حسین بن علی – تقریبا عمو زاده و پسر پسر عمو)، بر سر جانشینی حُسین پس از کشته شدن او در کربلا، پَتکاری (مشاجره) و کُخشش (دعوا) در گرفت، هر دو پذیرفتند که داوری این کار با سنگ سیاه خانه کعبه باشد و هر آنچه را که آن سنگ داوری کند، هر دو بپذیرند.»
در تاریخ هایِ بجا مانده، یاد شده است که علی بن ابی طالب، روز سیزدهم ماه رجب تازی، که سی سال از سال فیل (عام الفیل) گذشته بود، از مادرش فاطمه دختر اسد (فاطمه بنت اسد)، در میانِ خانه-یِ کعبه، همانجایی که پدرش، آب و جارو می کرد، زاییده شُد. نیاز به یادآوری است که در آن زمان، خانه کعبه، مَسیتارش کُنندگان (زیارت کنندگان) بسیاری از دور و نزدیک حجاز داشت، و گاه، شب را در چادر هایِ پیرامونِ خانه کعبه میگُذراندند. گروهی از زنان تن فروش بودند، که با برافراشتن پرچم سبز، بر رویِ چادر خود، با بخشی از مَسیتارش کُنندگان (زیارت کنندگان)، همخوابگی می کردند. [نمونه آنچه؛ امروز در حکومت اسلامی در مشهد و قم و دیگر جایگاه های «وَرجاوَند» (مقدس)!! رواگ (رواج) داده شده است. به هر روی، زاده شدن یک بچه، آنهم در جایی که جایگاهِ آمد و شد زنان بدکاره بود، برای علی، شگون خوبی نداشت، و همبازی هایش پیوسته، او را که در کعبه (جایگاهِ آمد و شد زنان بدکاره) زاییده شده بود، سرزنش می کردند.
می گویند، نادر شاه افشار، که در میهن پرستی و ایران پرستی او شکی نیست، از کسی خواست تا داستان های ابراهیم و محمد و علی و عمر را برایش بازگویی کُند. او پس از شنیدن، خنده ای زد و گفت: « اینها، که بسیار کمتر از من شمشیر زدند، و توان برابری با نیروی شمشیر مرا نداشتند، این همه نامور شدند، باش تا بینید، که جهان، چگونه از نادر یاد خواهد کرد.»....... ولی، نادر یک چیز را فراموش کرده بود و آن این که ایرانی، بیگانه پرستی را، بر ستایش خودی برتر میداند. او آماده است روزی 17 بار، به سوی بُتکده-یِ تازیان دولا راست بشود، ولی آگاه نشود، که آریو برزن و نادر، کجا به خاک سپرده شده اند. او آماده است دریوزگی و ستایش علی را بکند، ولی، از اشو زرتشت و کوروش و خشایارشاه و ماندان و گردآفرید و بابک و مردآویج، چیزی نداند، نگوید و هتا نشنود.
به هرهال، علی، در خانه-یِ خدیجه و محمد، در کنار فرزندان آنها بزرگ شُد. "زینب" دو ساله، "رقیه" پنج ساله، ام کلثوم و فاطمه که شیر خواره بود، در یک اتاق می خوابیدند. علی، در کنار اینها، روزگار خوبی میگذرانید، و هنگامی که بزرگتر شُد، بیشتر زمانش را با محمد، در کوه و کمر و گوسفند چرانی و خرید از بازار میگُذراند. دلبستگی محمد به علی تا بدان اندازه شد، که عایشه، واپَسین زن محمد، یکروز بر سر علی داد زد:« من هر ده روز یکبار، برایی دیدن پیامبر میآیم، ولی تو که هر روز اینجا هَستی!؟»
در بازگُفت هایِ (روایت های) تاریخی بسیاری، علی را، یکی از ترسناکترین، خونخوارترین، دژخیمان و شکنجه گران دستگاه محمد نام برده اند. یک بازگُفتی (روایتی) است که می گوید علی چشمان 70 مرد را از قبیله "زط" در خانه کعبه درآورد. هنگامیکه این گُزارش به "فاروق رضی الله" سرایدار کعبه رسید، در پاسخ گفت: «چه توانم گفت که دست خدا (ید الله) در خانه خدا! چشم در می آورد!!!»
چهره-یِ علی، آنگونه که از نگارگری هایِ (نقاشی های) موجود بر روس سنگ ها و پوست شتر و گاو بجای مانده و امروز در موزه-یِ میهنی کشور ترکیه نگهداری می شود، گویای این است که او، مردی کوتاه اندام، با شکمی فربه و جلو آمده، بازوانی زمخت و دستانی کوتاه بوده است. مردی از علی پرسید: «راز کوتاهی اندام، برآمدگی شکم، و ریختن موی سرت در چیست؟» علی پاسخ داد:«اندام من نه بلند است، نه کوتاه. شمشیر در میانه-ی سر کوتاه اندامان میزنم، و بدو نیم شان می کنم، و بر کمر بُلند اندامان می زنم، و آنها را از کمر به دو نیم می کنم. و بزرگی شکم من برای این است که پیغمبر، دری از دانش بروی من گشود، که از آن هزار در دیگر، باز می شود!!! و ولی، ریختن موی سر من، از برای کلاه خودی است، که همیشه بر سر دارم.
از اندازه و درازایِ علی که بگذریم، به دانش او می رسیم. علی تا زمانی که از پدرش جدا شد و پیش خدیجه و محمد زندگی می کرد، هیچگاه آموزشی ندید، دبستانی نرفت، و دست به هیچ نَسکی (کتابی) نزده بود، و از هنگامیکه با محمد بیشتر آشنا شُد نیز، زندگیش بجز در جنگ و گردن زدن و شَلِه (قصاص) نبوده است. از این رو، هیچ تاریخ نویسی نَسکِ (کتاب) نهج الابلاغه و نهج الفصاحه را، از او نمی داند، و اینها را، به کسی بنام "شیخ رضی هاشمی"، برمیبندند (نسبت میدهند) که چهار سد سال پس از علی میزیسته، و خود را از خاندان او (هاشمی) می انگشاته، نوشته شده است. ولی، بازگُفت هایِ (روایت های) بسیاری از او هست که او پیوسته دست بر شکم خود می گذاشته و می گفته:« اینجا، سرچشمه-یِ آگاهی ها و دانش من است.» و یا این که:« پیغمبر فرموده، هنگامیکه من مُردم، دهانت را روی دهانم بگذار، تا دانش من، به تو اندر شود، و من نیز چنین کردم.».... آنچه که دانستنش دلچسب است این است که علی شریعتی تازی زاده (که هم دکترای او ساختگی بود و هم شهادتش)، در چند نَسکی (کتابی) که برای ستایش از اسلام و علی و حسین سیاه کرده است، در این باره می نویسد:«نه تنها در حجاز، ونکه (بلکه) در آغاز فرمانروایی اسلام، جز هفت تا دوازده تن کاغذ نویس فرودست در سراسر گُستره-ی زیر فرمان مسلمانان و جود نداشتند که آنها نیز در همبودگاهِ آن بادیه نشیان در رده-یِ (ردیف) پیشه وران خُرده پا و بی ارزش بشمار میرفتند، زیرا عرب از بیخ و بُن (اصولا) خامَک (قلم) و نویسندگی را خوار میداشت، و نویسندگان را میتَرمینیدَند (تحقیر می کردند)، و این جو، هتا پس از پیدایش اسلام نیز، در میان دُوتاکمانِ (قبیله-ی) قریش و دیگر دُوتاکمان های (قبیله های) عرب، رواگ داشت (رایج بود). آنچه در نزد آنان وَجاوَند (مقدس) بود، شمشیر بود و زن و اسب، نه خامَک (قلم) و نویسندگی.»
آمار کشته شدگان، جان باختگان، بدست خود علی، در زندگی سیاسی – دینی او:
علی، در خانه کعبه، مردی بنام "عُروه" را از میان به دو نیم کرد، و یک بخش از او را، به چپ، و بخش دیگرش را به راست انداخت. هنگامی که پسر اَپَدر (عموی) او، در خشم آمد، علی، او را نیز، به سزای خویش رسانید.
"عمرو"، پیرمرد هشتاد ساله عربی، که زیر بار فرمانِ علی نمی رفت، علی او را، با نیرنگ بدام انداخت و گردن زد.
در تاخت و تاز به خیبر، علی پیرمرد روستا "مرحب" را گردن زد، و آنگاه در دژ قموص، که مردمانش از ترس او، درهای دژ را بر وی بسته و کلید کرده بودند، تازش نمود، کلیدان ها را شکاند، و بسیاری از مردان آنها را، سر برید.
"ربیع بن ابی حقیق"، "عنتر"، "مُره"، و "یاسر" از سران خیبر را با دست خویش بکُشت.
هفت سد تن از مردان، و یک تن از زنان دُوتاکمان (قبیله-ی) بنی قریظه را بدستور محمد، گردن زد.
در جنگ نهروان، هنگامی که معاویه تردستی کرد و قرآن ها را بر سر نیزه کرده، علی فریاد زد:«من قرآن گویا هستم، این ها بجز نوشته های من درآوردی نیست، گوش به اینها ندهید، و گرنه باید خود را پاسُخگوی من کُنید.» بسیاری از سپاهیان علی بسوی قرآن ها روی آوردند، و علی چون کارزار را تنگ دید، به لشکر خود یورش برد، و چهار سد تن را بکشت و گردن زد، بگونه یی که آنروز را، "یوم الله" (روز الله) نامید. علی، پس از این شکست، نامه ای به معاویه با این درونمایه فرستاد:« من همان ابوالحسنی (پدر حسن) هستم که جد تو، پدر هند جگر خوار، و برادرت "حنظله"، و دایی ات "ولید، و "عتبه" پسر ابی معط را کشتم، و بُرِش شمشیر من هنوز کنده نشده، و آنرا برای تو آماده نگاه داشته ام......
او، "طعهمه" پسر "عدی"، "ابو جردل"، "نوفل" پسر "خویلد"، "ابو جهل"، "نضر" پسر "حارث"، و هفتاد تن دیگر از سران قریش را، برای رسیدن به خلافت خود، سر برید و از میان برداشت.
علی، دژی را که "عبدالله خزرمی" به همراه هفتاد تن از یارانش بدان پناه برده بودند، دستور داد به آتش بکشند، و همه را زنده زنده بسوزانند، و خود نیز در میان بوی متعفن سوزاندن بدن انسانها، به اندازه ای در آنجا ماند تا بیگمان شود، که کسی زنده از آنجا نگریخته باشد.
در جنگ جمل، که با عایشه (جوانترین زن محمد) داشت، به اندازه ای از سپاهیان عایشه گردن زد، که سه بار شمشیرش، کُند شد، و هر بار شمشیر تازه ای می خواست.
در جنگ صفین، که برای بدست آوردنِ قدرت خلیفه گریِ مسلمین می جنگید، بیش از سی و شش هزار تازی بدستِ سربازان و سپاهیان علی، سربه نیست شُدند، که شمار فراوانی از آنان را، خود علی کَشته بود.
در بلندی های کوه "اُحُد"، و در کمین هایی که بر سر راه کاروان ها می نهاد، شمار فراوانی از مردانِ همراه کاروان را گردن زده، و زن و پَروه های (غنیمت های) دیگر را از آنها میربود. علی در یکی از این کاروان زنی ها، "ولید مغیره" عموی ابو جهل را بگرفت، و پس از بریدن بینی اش، گردنش را زد، و لاشه تن او را، در چاهی انداخت، که کاروانها، از آنجا، آب آشامیدنی می کشیدند. در یکی دیگر از کاروان زنی ها، که محمد پیغمبر الله نیز در آن هُماسیده بود (شرکت کرده بود)، محمد دستور داد تا علی، گردن "نضر پسر حارث" را بزند، و علی نیز چنین کرد، و سر او را پیش پای محمد انداخت. در رویدادِ همانندی، محمد دستور داد که سر "عتبه" پسر ابی محیط را، از بدن جدا کند. او فریاد می زد، به زن و فرزندانم بخشش داشته باشید. محمد گفت:« آنها، به دوزخ می روند، ولی نُخست گردن او را بزن»، و علی نیز چنین کرد.
"مغیر"، پیر مردی بود که نمی خواست اسلام بیاورد و مدام از محمد م گریخت. محمد دستور داده بود تا او را هر جا هست بیابند، و به سزای «گُناهش» برسانند. علی، او را در بیرون روستا، گیر انداخت، به زمین خواباند و همچون گوسپَند، با دشنه، سرش را از بدن جدا کرد، و سَرِ بریده را برای محمد آورد تا توختاریش (وفاداریش) را به پیامبر باُستواند ( ثابت کندت).
علی در یورش به دُوتاکمان (قبیله-ی) "هوازن"، چهل تن از مردان قبیله را در جلوی چشمان زنان و کودکان گریان شان، سر برید، و تلا و زیور آلات آنها را، با خود برداشت و رفت.
در نبرد "لیله الحریر" (شبی که باد زوزه می کشد) ، هفت سد تن از کسانی را که زیر بار ایمان به اسلام نمی رفتند، کشت.
"نوفل"، مردی که بهنگام فرار از چنگ محمد، به کَندَگی (خندقی) افتاده بود، او را از آب بیرون کشید، و روی زمین خوابانید، و سرش را از تن جدا کرد.
علی، "طلحه" پسر ابی طلحه، "مصعب" برادر طلحه، "صواب" یک برده حبشی، و گروهی از افراد خاندان "بنی عبدالدار" را، از وسط بدو نیم کرد.
کتابه بن ربیع، که در زمان علی، خزانه دار یهودیان بود، آورده است:« علی، پس از دستگیری یهودیان، آنها را به اندرون گَتَکی (اتاقی) میافکند، آتش می افروخت، و انگشتهای دست و پای آنها را می برید و در آتش می انداخت. او همچنین چند سد تن از افرادِ طایفه "اَزُد" را گردن زد.
همه-یِ کسانی که پس از شنیدن گُزارش مُردن محمد، به شادی برخاسته و دست های خود را حنا مالیده بودند، بدستور عمر و ابوبکر، شناسایی شدند، و بدست علی گردن زده شدند. همان کاری که با ایرانیان پس از مرگ خمینی میکردند.
علی شریعتی تازی زاده در ستایش از علی می نویسد:« مگر با واژگان میتوان از علی نوشت، او خود محمد بود ولی در پیکری دیگری، که در سیمای علی نمایان شده بود. علی خود را، "نبی السیف" (پیغمبر شمشیر) می نامید. »
هنگامی که "کتانه" پسر "ربیع خزانه دار" را پیش محمد آوردند، محمد از او، سراغ گنج ها و گوهرها را گرفت. او سُخنی نگفت؛ محمد به علی نماری کرد (اشاره ای کرد) که او را به سُخن آورد. علی او را به کنار کشید، و با کوبه های (ضربه های) پُرشمار لگد و دَشنه، او را وادار کرد تا جایگاهِ گنج هایِ پنهان شده را بگوید. محمد، و یارانش سراسیمه به آنجا رفتند، و پس از یافتن گنج ها، به علی گفت، به هر حال گردن او را بزند، تا دشمن زنده نماند.
شمشیر دو دَم (ذوالفقار) علی:
شمشیری که به علی برمیبَندند (نسبت می دهند)، از آن او نبود، ونکه (بلکه) این شمشیر را، محمد در جریان یک کاروان زنی، بدست آورد که از آنِ "عاصمه بن منبه"، کارواندار بود، که پس از کشتن او، شمشیر را محمد به همراه یک اَستَر (قاطر)، به علی پاداش داد. علی، آن اَستَر (قاطر) را، "دلدل" نامید.
کُشتارهایی که در بالا بر شمرده شدند، یک هزارم جَنوَری هایی ( جنایت هایی) هَستند، که علی، این «همای رحمت!!،» با دستانِ «مبارک» خویش بانجام رساندند؛ و اینها در برگیرنده-یِ یورش ها و تازش هایی که علی خودش فرماندهی یا سرپرستی آنها را پذیرفته بود، نیست.
کُشتار ایرانیان
چون اسيران را بياوردند، "قتيبه"، سردار عرب بگفت تا تخت وي را بيرون آورده و در ميان اسيران گذاشتند. آنگاه دستور داد كه 1000 اسير در پيش رو، 1000 اسير در پشت سر، و 1000 اسير در سویِ چپ و 1000 اسير در سویِ راست تخت او بایستانند، و همگي را گردن زنند. "مهلب" مي گويد در آنروز، آنقدر از ايرانيان گردن زدند، كه شمشيرها كند شده بود و ديگر سر را از تن جدا نميساخت و اسرا با درد و شكنجه جان مي دادند، از اينرو بناچار شمشير مرا گرفته و با آن گردن مي زدند كه بخواستِ الله جدا مي كرد و از اينرو برخی از كسان خاندان قتيبه بر من رشک میبُردند، تا جايي كه به دژخیم نمار کردند (اشاره كردند) كه آن را كج كن، و جلاد آنرا در دنده يك اسير نگونبخت فرو كرد، و پيچاند تا اين كه شمشير من نيز شكست ( برگرفته از تاريخ طبري).
در جنگ نهاوند، ايرانيان به پايداري در برابر تازيان سوگند خورده بودند كه تا واپسين دَم در برابر عرب ها بايستند، و از سرزمين و كيان خويش پَدافندی كُنند، ولی تازيان، آنها را با نيرنگ به ميداني كشاندند كه خود از پيش آماده ساخته بودند، در اين نبرد سهمگين، كه يكي از هولناك ترين جنگ ها در تاريخ آدمی نام بُرده شده است، آنچنان از ايرانيان كشته شدند، كه شمارشان را كس ندانست، و از دارایی ها و پَروه ها (غنیمت ها) و اسيران جنگي كه به بردگي گرفته شدند، چندان عرب ها بهرهمند گرديند كه اندازه آن در هيچ نَسکی (كتابي) آورده نشده است (برگرفته از.تاريخ طبري).
"يزيد بن مهلب" به خليفه هشام بن عبالملك در شام نوشت: در مازندران به اندازه ای اسير گرفته ام كه اگر آنها را به رده كُنم، يكسر آن، نزد تو در شام، و سر ديگرش نزد من، در تبرستان خواهد بود......
يزيد آنگاه در لشكر كشي به خوارزم، اسيران را برهنه ساخت و جامه از تن هاشان درآورد تا در سرماي زمستان، همه از سرما بمردند. و در تبرستان، اسيران را در دو سوي جاده و به اندازه-یِ دو فرسخ، به دار آويخت.
پسر "قتيبه" سردار ديگر عرب، در يورش به تالقان، در دوری ای (مسافتی) به درازاي 4 فرسنگ، ايرانيان را در كنار جاده به دار آويخت.....
در تازش سپاه عرب به گرگان، مردم ايران چنان مردانه جنگيدند كه "سعد بن ابي وقاص" (سردار تازي) از هراس «نماز ترس» خواند، و سپس براي اين كه مردم گرگان را آرام كند، بدانها امان داد و سوگند خورد كه يك تن از مردم شهر را نخواهد كشت. ولی هنگامیکه ايراني ها، فريب او را خوردند، و سُتوهیدند (تسلیم شدند)، او همه را در شهر بجز يك تن بكشت؛ سعد بن ابي وقاص در اُوزوارش (توجيه) گفته و سوگند خود گفت: «من سوگند خورده بودم كه تنها يك تن از آنان را نكشم......
عرب ها، در تازش به شهر "سرخس"، همه-یِ مردم شهر، بجز يك سد تن از آنان را، قتل عام كردند.
در زمان "عثمان" جنگ سختي براي گُشایش تبرستان (مازندران) میان ايراني ها و عرب ها در گرفت، كه چند بار به شکست عرب ها فرجامید؛ "حسن بن علی" و "حسين بن علي" (همان سرور شهيدان) در دو يورش جُداگانه-یِ ديگر به گرگان در میانِ سركردگان عرب ها در اين نبردها بودند. و چون گرگاني ها، زير بار خلافت عرب نمي رفتند و همواره شورش ميكردند، يكبار "سليمان بن عبدالملك" به گرگان تاخت و بيش از 4000 گرگاني را از پاي درآورد، و در يورش دوم، "قحطبه بن شبيب" پس از وارد شدن پيروزمندانه به گركان، 30 هزار ايراني را به گُرم (به جُرم) سرکشی در برابر خلافت عرب، گردن زد.... (تاریخ طبری)
در نبردي كه در شهر "ري" میان اعراب و ايرانيان رویداد، مردم "ري" ایستادگی جانانه ای كردند، و در اين جنگ، يك چشم "مغيره"، سردار عرب كور شد و او با اعراب پيمان بست كه به جزاي از دست دادن يك چشمش، آنقدر از ايرانيان بكشد كه از شمارش بيرون باشد. سرانجام، عربها در اين جنگ پيروز شدند و شمار كشته هاي ايراني به اندازه ای فراوان بود كه آنها را با ني شماره مي كردند. پَروه های (غنیمت هایی) كه در آنروز، الله سپاه اسلام را از آنها بهرمند ساخت، به اندازه اي فراوان بود كه با پَروه های (غنیمت های) جنگ مداين برابري مي كرد.....
در تازش تازيان به شهر "همدان"، مردم اين شهر، همچون مردم نهاوند، از خانه، کیش و سرزمين شان پدافندیِ جانانه اي كردند، چندان كه پس از فرو كش كردن نبرد، ديگر كمتر كسي در شهر بجز سپاهيان عرب ديده مي شد. (تاريخ طبري ).
در شهر "شاپور" مردم ايران در برابر يورش تازيان ایستادگی جانانه ای كردند بگونه يي كه "عبيد الله" سردار عرب زخم سختي برداشت. او بهنگام مرگ سفارش كرد كه همگی مرد و زن و كودك را در اين شهر، از دم تيغ بگذرانند، و سپاهيان عرب نيز چنان كردند، كه "عبيد الله" سفارش كرده بود.
در تازش عرب ها به سيستان، "ربيع بن زياد"، چنان از ایستادگی مردم اين شهر خشمگين شد، كه پس از چيرگي، دستور داد تا از سرهاي بريده شده، منبري بزرگ بسازند، و او بر بالاي آن رفت و فرياد زد كه اسلام در سيستان، جایگیر شده است......
چون مردم بخارا، به اسلام روي خوش نشان ندادند، و از پذيرش آن سرباز زدند، معاويه، سردار خود، عبيد الله بن زياد" را براي سركوبي آنان روانه ساخت. "عبيدالله پس از نبردي سخت، بخارا را گرفت و افزون بر كشتار مردم، دستور داد درختان را از زمين ببرند و بكنند تا مردم در تنگدستی باشند. "خاتون" حاكم بخارا، پيام فرستاد و امان نامه خواست. عبيد الله پذیرفت كه به ازاي پرداخت يك ميليون درهم و چهار هزار برده، ديگر از مردم بخارا نكُشد، و بدين گونه آشتی در آنجا برپا شُد... ولی چند سال سپس تر، دوباره مردم بخارا، سر به شورش برداشتند، و اين بار، "سعيد بن عثمان" گومارتَک (مامور) سركوب آنان شد. او به بخارا شتافت و درگيري بزرگي روی داد، و نزديك به 30 هزار ايراني در اين جنگ کُشتار شدند و بسياري از بزرگ زادگان بخارايي، به بندگی عرب ها درآمده به شام و حجاز برده شدند... ولی گروه ديگري از ايرانيان، كه همه چيز خود را از دست داده و از اين همه خوارداشت به جان آمده بودند، به مقر "سعيد بن عثمان" يورش بردند، او را بکُشتند و خود نيز كُشته شدند....(تاريخ بخارا).
پايداري مردم فارس، بویژه شهر "استخر" بسيار بود. آنها سرسختانه ايستادگي مي كردند. در زمان عثمان، کَردگان هایِ (عملیات) همه سویه ای براي فروگیری "استخر" انجام گرفت، و سرانجام ایستادگی شهر فروریخت. "عبدا الله بن عمر" از پايداري مردم استخر چنان خشمگين شده بود كه سوگند خورد تا واپَسین تن از آنها را بكشد و ريختن خون زن و مرد و پير و جوان را، براي پايداري پرچم الله و اسلام، کاری نیکو کرد (مباح اعلام كرد). شُمار كشته شدگان در شهر استخر، بيش از 40 هزار تن بوده است. و اين سوایِ شُمار ناپدید شُدگان است....
در زمان خلافت علي ، امير المونين «همان همای رحمت و سرور آزادگان»، مردم ري، دوباره سر به شورش و سرکشی گذاشتند. اين بار علي، به سرداري بنام "ابوموسي" كه پيش از آن در زمان عمر، به جنگ آنها رفته بود، پَروانَکی (ماموریت) خاموش ساختن مردم ري را داد. و مردم فارس و كرمان نيز، به پیروی از مردم ري، سر به شورش برداشتند، كه هر سه اين شورش ها، بفرمان علي و سرداري "ابوموسي" و "زياد" در هم كوبيده شد....
پس از فروریختن ایستادگی ایرانیان و سركوب آنها در جنگ با عرب ها، شهرهاي استان خراسان، يكي پس از ديگري، فروریختند. نخست "عمر" و پس از او، "عثمان" و "علي"، شمار فراواني از عرب ها را به اين نیسَنگ (منطقه) خوش آب و هوا از ايران كوچ دادند تا با ايرانيان بياميزند، و رفتار آنان را زیر نگر داشته باشند. عرب ها، هتا در خوارزم، ايرانيان را ناگُزیر كرده بودند، كه يك گَتَک (اتاق) و يا نيمي از خانه خود را بايد در دسترس يك خانواده عرب بگذارند تا كردار و رفت و آمد آنها را زیر نگر داشته باشند. هجوم تیره های پاپتي عرب، به شهرهاي زيبا و سر سبز و پُر شیدان (پر نعمت) ايراني، سبب دشواريهاي بسياري شد. در پاره يي از شهرها، موبدان زرتشتي از اين كار پیشگيري مي كردند. سپاهيان عرب، براي زهر چشم گرفتن از مردمان ديگر شهرها و روستا ها، 70 موبد زرتشي را، در پیش دید همگانی سر بريدند تا آموزه-ی (عبرت) ديگران شود....(تاریخ طبری)
هنگامیکه "ابوموسي اشعري" والي بصره بود، "عمر" بوسيله يك پيك كاملا سري، يك نامه و بسته ای براي او فرستاد. "عمر" به "ابوموسي" نوشته بود: «اين نامه را موشکافانه بخوان، و بسته را باز كن؛ در بسته، من يك ريسمان قرار داده ام كه خویشکاری (وظیفه-ی) تو اين است تا ايرانيان را به درگاهت بخواني. هر كس از آنان که اندازه اش از ريسماني كه من فرستاده ام، بلندتر است، بايد گردن زده شود. اين نامه را علاوه بر "ابوموسي"، "ابن ابي معيط" نيز خوانده و يك نسخه نيز پيش خود نگاه داشته بود. ابوموسي، پس از دريافت نامه و بسته ارسالي "عمر"، سرگردان مانده بود كه چگونه اين فرمانِ ددمنشانه را براي مردمي كه خودش فرمانداری آنها را بدست دارد، انجام دهد. (عقد الفريد، و ناسخ التواريخ...)
از بس شمار اسيران ايراني دستگير شده بسيار بود، که عرب ها آنها را نه بگونه-ی فردي، ونکه (بلکه) بگونه-ی ده تا و گاه سدتايي ميفروختند. در موردي كه يك جوان ايراني، گُرمک (جرات) كرده و با يك دختر تهيدست و كنيز عرب در یک روستايي ازدواج كرده بود، جوانك را به ميدان آورده، موهاي ريش و سر او را تراشيدند، او را به شلاق و تازيانه بستند، و کیفر دادند، و پس از هِلیدن (طلاق گرفتن) همسر او، وي را به زندان افكندند....فرمانروایی و دادگُستری، همه جا ازآن عرب ها بود. ايرانيان، بنام "مولي" و يا "موالي" خوانده ميشدند، و از هيچ هاگ (حق) شهروندي برخوردار نبودند.... (عقد الفريد، ناسخ التواريخ.)
در نزدیکی سال 83 هجري... مردم اسپهان، كه در پي سال ها پرداخت گَزیتَک (جزيه) و خراج به عرب ها، دست تنگ شده و از دارایی و سرمایه تهي شده بودند، سر به ناسازگاری گذاشتند، و از دادن باج خودداری کردند. خليفه امير المومنين، "حجاج بن يوسف سقفي" را براي يافتن راه چاره به اسپهان فرستاد. حجاج وقتي به اسپهان رسيد، مردم شهر را گرد آورد و به آنان دو ماه زمان داد كه هر كس بدهي خراجي خود به امير المومنين را بپردازد و به ازاي اين كار، شُماری از بزرگان شهر را به نام گروگان، زندانی كرد. دو ماه بسر آمد، و باز اسپهاني ها، از دادن باج سر باز زدند. ماه رمضان بود. حجاج آن گروه زندانی شده را آورد، و بدانان گفت: تا اذان افطار نشده، حساب هر كس بايد پاک شده (تصفيه شده) باشد، و گرنه من حساب را جور ديگري پاک خواهم کرد (تصفيه خواهم کرد). در شب نخست، يكي از گروگان ها را پيش آورد و گردن بزد، و سر او را در كيسه يي گذاشت و بر آن نوشت: فلاني فرزند فلاني، رسید خود را پرداخت. به همين روش نفر دوم و نفر سوم كه مردم، به فرياد آمدند، و هر چه داشتند و نداشتند، گرد آوري كردند و به حجاج دادند....(مروج الذهب....)
هنگامیكه "حجاج بن يوسف سقفي" در سال 95 هجري در 54 سالگي بمرد، شمار كساني كه وي نه در جنگ، ونکه (بلكه) در شهرها و از مردم روامند (عادي) كشته بود، به 120 هزار تن رسيده بود، و شمار 50 هزار مرد و 30 هزار زن نيز، در زندانهاي او محبوس بودند.....
حجاج دستور داده بود تا كودكان زنان و مردان ايراني را، در پیش چشمانشان، با آب جوش بسوزانند و از گوشت تن آنها خورشت درست كنند، و به والدين آن كودك بخورانند. ... در نمونه هایِ ديگر نيز، زندانيان را به هالت گرسنگي زياد نگاه میداشت و هنگامي كه ديگر چيزي براي خوردن نداشتند، دستور مي داد سرگين (پِهِن) خر و گاو را نمك بزنند و به خورد زنداني ها بدهند...(مروج الذهب....)
سليمان بن عبدالملك" (خليفه اموي)، به رایزنان و فرمانروايان خود در ايران دستور داده بود: «تا مي توانيد شير ايراني ها را بدوشيد، و اگر شيرشان تُهی گشت، خونشان را بدوشيد»...بدستور او، سرهاي ايرانيان را مي بريدند، و در گرداگرد بلاد اسلامي مي چرخاندند. برای نمونه، پس از دسگيري "ديوانستي" فرمانرواي "سغد و سمرقند"، دستور داد تا سرش را از تن جدا كرده، به عراق ببرند، و دست راستش را، براي "سليمان بن ابي تراس" در تخارستان فرستاد، و پسرانش را كشان كشان به بارگاه خليفه اميرالمومنين بردند. (.تاريخ طبري....)
و جَنوری های (جنايت هاي) بيشمار ديگري كه در جلولا، مداين، تيسفون، شوش، استخر، كرمان، سيستان، مازندران، گيلان و همه جاي آن سرزمين پاك، مرتكب شدند.........
بی هوده نیست که سراینده ایرانی می گوید:
«اگر دین محمد این چنین گفته....
...اگر اسلام، این بوده ست، فرمانَش
چه خوش بودند، اعراب خر بدوی...
که بُت را، بر خدا، ترجیح می دادند؟
علی پرستی، و ستایش از علی، با همه-یِ جَنوری هایی (جنایت هایی) که از او برشمردم، به چند گروه و دسته بر می گردد:
نخست: نویسندگان، قلم به مُزدان، خود فروشان، و مجیز گویان تازی زاده چون سید حسین نصر، علی شریعتی، و بسیاری از ازاذل و اوباش، که گاه بنام دکتر و مهندس و پروفسور رخ می نمایند. اینان، از سر بی خردی، و همچنین از برای رَشک و کینه به نیاخاک خود، به ستایش از اهریمنی می پردازند، که پرونده-ی خوناشامی، ستمگری و بیداد او، پیش همه روشن و آشکار است.
دوم: پیروان دسته و گروهی که خود را، "علی الهی" می نامند، و چون درویشان رفتار میکنند، کشکول بدست میگیرند و این بازیها را درمیآورند. اینان، در خانقاهی گرد هم می آیند، مردم بیدانش و خرد باخته را، گرد هم میآورند، و با کشیدنِ فرتورهای پنداشتی (تصاویر خیالی) و بی پایه از علی، او را، تا منزلگاه و جایگاه "الله" (همان بت سنگی خانه کعبه) بالا میبرند، و با هو هو کردن، خرد ناداشته-یِ خویش را، به رخ همدیگر می کشند.
سوم: آخوندها، ملاها، و روضه خوان ها، که دکان دین شان، از علی گویی، باز و پُر مشتری است، و هر آینه، داستانی نیست که در ستایش از این «شیر خدا» (اسد الله) نشخوار نکرده باشند.
چهارم: و دل انگیز ترین گروه، هنرمندان و نوازندگانی هستند، که برای خوشامد آخوند، و فریفتن و هَلَک (احمق) نگاه داشتن توده های مردم در ترانه ها و سروده های خویش علی را ستایش میکُنند، درهالیکه آنها بدون باور به ارزش ها و دستورهای اسلامی زندگی میکنند، میگردند و میپوشند، و پیوسته در کاباره ها و کنسرت ها و شب زنده داری هایِ لوس آنجلس و کشورهایِ باختر ولو اند، ولی، داستانسرایی های آنان برای علی، و علی بازی شان، پایانی ندارد. شکیلا، هایده، مهستی، لیلا فروهر، امید، ستار، و بسیاری دیگر از این دست هنرمندان، که بی شرمانه، فرهنگ و زبان و خُنیاگری (موسیقی) ایرانی را، به نام این اهریمن تازی آلوده اند، از این گروه اند که همچنان فریاد سرمیدهند:
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را....
که نگین پادشاهی، دهد از کَرَم گدا را!؟
یاداشت ها:
یاداشت :