دکتر جلیل دوستخواه
یادی از استاد ابراهیم پورداود به هنگام ِ سي و نهمين سال ِ خاموشي ي خُسران بار او
کارنامه و مَنِش و کنِش ِ استاد ابراهیم پورداود
چکیده:
کمتر کسی است که با نام اُستاد ابراهیم پورداود آشنایی داشته باشد، با آنکه پیشکاری این فرزانه-ی ایرانی برای بازشناسی فرهنگ و کیستی فراموش شده-ی ایرانیان در ایران باستان و بارور کردن زبان و فرهنگ ایرانیان، نغش برجسته ای در فرهنگ و ادب این کشور دارد که با فردوسی سنجش پذیر است. ولی شوربختانه کشور ایران تا آن روز که ارزش کار بُزرگان ِادب خود را بشناسد راه درازی را در پیش دارد. بیگانگی ایرانیان با بُزرگان ادب خود نه تنها در زمان فردوسی پایان نمی پذیرد که از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان پیشگیری کردند، ونکه (بلکه) امروز نیز ایرانیان به اندازه ای با کارهایِ استاد ابراهیم پورداود و زاوری هایی (خدمت هایی) که او برایِ نمایان کردن کیستی ایرانی انجام داد، بیگانه هستند که هتا از نامگُذاری یک خیابان بنام او در زادگاهش، رشت، خودداری میکنند. مردمی که به فرآورده های دانشیک و فرهنگی ِ بُزرگان ادب و فرهنگ خود بهایی نمی بخشند، ناگُزیر خواهند بود که برای همیشه چاره-ی گرفتاری های خودشان را در چاه چمکران جستجو کنند.
سرآغاز:
یادی از استاد ابراهیم پورداود به هنگام ِ سي و نهمين سال ِ خاموشي ي خُسران بار او
کارنامه و مَنِش و کنِش ِ استاد ابراهیم پورداود
چکیده:
کمتر کسی است که با نام اُستاد ابراهیم پورداود آشنایی داشته باشد، با آنکه پیشکاری این فرزانه-ی ایرانی برای بازشناسی فرهنگ و کیستی فراموش شده-ی ایرانیان در ایران باستان و بارور کردن زبان و فرهنگ ایرانیان، نغش برجسته ای در فرهنگ و ادب این کشور دارد که با فردوسی سنجش پذیر است. ولی شوربختانه کشور ایران تا آن روز که ارزش کار بُزرگان ِادب خود را بشناسد راه درازی را در پیش دارد. بیگانگی ایرانیان با بُزرگان ادب خود نه تنها در زمان فردوسی پایان نمی پذیرد که از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان پیشگیری کردند، ونکه (بلکه) امروز نیز ایرانیان به اندازه ای با کارهایِ استاد ابراهیم پورداود و زاوری هایی (خدمت هایی) که او برایِ نمایان کردن کیستی ایرانی انجام داد، بیگانه هستند که هتا از نامگُذاری یک خیابان بنام او در زادگاهش، رشت، خودداری میکنند. مردمی که به فرآورده های دانشیک و فرهنگی ِ بُزرگان ادب و فرهنگ خود بهایی نمی بخشند، ناگُزیر خواهند بود که برای همیشه چاره-ی گرفتاری های خودشان را در چاه چمکران جستجو کنند.
سرآغاز:
ابراهیم پورداود (رشت، 15 اسفند 1264– تهران، 27 آبان 1347،) پس از گذراندن دورههای آموزشیی نخستین در زادگاهش، به یک مدرسهی سنّتی در حوزهی دینی رفت تا درس دین و فقه بیاموزد. امّا دیری در این حال و هوا نماند و آن سودا را از سر بیرون کرد و سپس برای پیگیریی آموزش، رهسپار بیروت شد که در آن زمان به سبب ِ بودن ِ آموزشگاههای اروپایی در آن جا، دروازهی جهان ِ باختر به شمار میآمد و برخی از خانوادههای توانا و پویا و پیشرو و آیندهنگر میهنمان، فرزندانشان را بدانجا میفرستادند. ولی در آنجا نیز دیری نپایید و سرشت ِ بلند پرواز و جُستارگرش، پیش از جنگ جهانیی یکم، او را به اروپا کشانید.
پورداود، نخست در فرانسه دانشجوی رشتهی حقوق شد؛ امّا در سفری که به آلمان کرد، به سبب ِشرایط ِ زمان ِ جنگ، نتوانست از آن کشور بیرون رود و ناگزیر از درنگی درازمدّت در آن جا شد. او که از اوان ِ نوجوانی دلی پُر از مهر و سری سرشار از سودا و شور ِ ایراندوستی داشت و تا بدان هنگام، نتوانسته بود رهرو ِ آگاه و پیگیر این راه شود، پیرامون آلمان را که با کارهای والای ِ دانشمندان ایرانشناس در دانشگاهها و پژوهشگاههایش پایگاه بزرگ ِ ایرانشناسی در جهان ِ آن روز بود، به درستی مناسب ِ آرمان بلندِ خویش شناخت. او ژایش (فرصت) ِ ماندگارشدن ِ از روی ناگزیری در آن سرزمین را غنیمت شمرد و همهی توش و توان و کوشش ِ خویش را بدین کار گماشت و آموزش و پژوهش در گاهان ِ زرتشت و بخشهای ِ پنجگانهی اوستای ِ پسین را که کهنترین سرودها و نسک های (کتاب های) برجامانده از ایرانیان باستان هستند، هدف بُنیادین و دستور کار خویش کرد. از آن پس، سالهای دراز با برخورداری از دانش و دستاوردهای ارزشمند پژوهندگان نامدار آن کشور به کار پرداخت و سپس برای نخستینبار، آموختهها و پژوهیدههای خود را به زبان مادریاش برگردانید. او در دهههای پس از آن و تا هنگام ِخاموشیاش، دفترهای گزارش و یادداشتهایِ گاهان و اوستای نو را نخست در هندوستان و بعد در ایران پراکنده کرد و پس از سدهها، جای تُهیِ بزرگی را در زبان فارسی پر کرد.
آوازهی کوشش و کنش ِ والای پورداود، در اندک زمانی به همهی جهان ایرانی و دلبستگان به فرهنگ باستانیمان رسید. پارسیان هندوستان – بازماندگان ِ زرتشتیان ِ گریخته از زادبوم و پناه جسته در آن سرزمین ِ خاوری پس از تازش ِِ تازیان به ایران و فروپاشیی دولت ساسانیان – در سال 1304 (1925 میلادی) پورداود را به هند فراخواندند و بزرگداشت شایستهای از وی به کار آوردند. او – که تا سال 1307 درهندوستان ماند – فرصتی زرّین یافت که با برخی از خاستگاههای اَپَرماندیِ (سنّتیی) ِ گاهانشناسی و اوستاپژوهی آشنا شود و با شماری از دانشوران پارسی، در زمینهی کار ِ خود گفت و شنود و داد و ستد ِ اندیشگی داشته باشد و دامنهی گستردهتری به پژوهشهایش ببخشد.
در همین سفر بود که چاپخش ِچند بخش از گاهان و اوستای نو را با پشتیبانی و دهش ِ میزبانان خود آغاز کرد. کاری که آن را پس از بازگشتش به ایران در سال 1316، در تهران پی گرفت.
استاد پورداود در سال 1307 از بمبئی به آلمان بازگشت و کارهای پژوهشیاش را با دامنهای فراختر ادامه داد. وی در سال 1311 (1932 میلادی) به فراخوان رابیند رانات تاگور، شاعر نامدار ِ بنگالی، برای تدریس ِ فرهنگ ایران باستان در دانشگاه ِ وي ويسو بهاراتي در شانتی نیکیتان – که تاگور خود بنیادگذار آن بود – بار دیگر به هندوستان سفرکرد و دو سال دیگر را در آن جا گذراند. در مدّت این سفر، تاگور جشن ِ گلریزان شکوهمندی برای ارجگزاریی کوشش ایرانشناختیی پورداود برگزار کرد و پارسیان هند نیز او را به آیین ِ "یزِشْن" – که جُز زرتشتیان بدان راه ندارند – فراخواندند و باشندگی اش را گرامی داشتند. [ به جز وی، تنها سه تن ِ دیگر که زرتشتی نبودند، به چم (یعنی) دانشمندان ِایران شناس و اوستاپژوه باختری، هوگ آلمانی، جکسن آمریکایی و منان فرانسوی، بدین آیین راه یافته بودند].
استاد در سال 1313 از بمبئی به آلمان بازگشت و کار خویش را دنبال کرد. امّا در سال 1316، هرچند هنوز کارهای ناتمامی در زیر دست داشت و نیازمند به بهرهگیری از دستاورد دانشمندان آلمانی بود، ناگزیر شد که به تهران بازگردد و در آن جا در نِهِش (وضع) بسیار دشواری به کار بپردازد. با این همه، از بهر پشتکار، کوشش و ارادهی نستوهش توانست کمبودها و تنگناها را پشت سر بگذارد و خویشکاریِ (وظیفه-ی) شگرفش را به سرانجامی سزاوار برساند.
دانشگاه تهران که در هنگام بازگشت پورداود به میهن، تازه دو سه سالی از گشایش آن میگذشت، با پذیرفتن ِ سزاوار ِ پایگاه ِ دانشی و پژوهشیِ او، کرسیِ استادیِ ادب و فرهنگ باستانیِ ایران را بدو سپرد. وی درجایگاه بنیادگذار دانش ِشناخت ِ ایران باستان، از آن زمان تا پایان زندگانیِ برومندش، افزون بر پروردن ِ سدها دانشجو و پژوهشگر در این زمینه – که برخی از آنان سپس به استادی در همین رشته رسیدند – به کار ِ گزارش سرودها و نوشته هایِ کهن ِ برجامانده-یِ ایرانی پرداخت و مانداکِ (میراث) ِ گرانمایهای را که سدهها ناشناخته و دور از دسترس و فرورفته در غبار فراموشی مانده بود، از هزارتوهای رازآمیز بیرون کشید و به دانشگاه و پژوهشگاهها و نسکخانه های (کتابخانههای) همگانی و سپس به خانههای همهی ایرانیان کشانید و ارج و پایگاه والای آن را بر همهی دوستداران ایران آشکار گردانید.
پورداود در گزارش گاهان و اوستای نو، هیچگاه به دست ِ کم خرسند نشد و تا آنجا که میشد به پیش رفت تا هرچه بیشتر و رساتر بنویسد و ژرفانگری و کنجکاوی کند و گوشه و کنارهای درونمایهی سخن را روشنی بخشد. یکی از سودمندترین و آموزندهترین سویههای کار ِ او این بود که در تنگنای ِ خاستگاهها و پشتوانههای برجامانده و یافتنی از ایران ِباستان نماند و همهی تاریخ و فرهنگ و ادب ِ هزارهی واپَسین را نیز – که فرآوردههایش بیشتر و یافتنیتر بود – در چشمانداز ِ خویش جای داد. استاد پورداود راه ِ پیموده-یِ بزرگان اهل اندیشه و فرهنگ ایران در سدههای نزدیکتر به روزگارش را با گُذشتِ زمان و گِواک (مکان)، گام به گام درنوردید و در هر جا که نشان ِ پایی از روزگاران ِ سپری شدهی کهن یافت، آن را با ارزش شمرد و گرامی داشت و پیوند ِ آن را با بُنیادها و سرچشمهها در هزارههای دور دریافت و آفتابی کرد. استاد پورداود در این رهگذر دهها نسک (کتاب) گُذشتهنگاری و دیوان چامه (شعر) را (خواه به فارسی، خواه به عربی) کاوید و سدها نمار (اشاره) و بیت و عبارت را از آنها برگرفت و در بافتار ِ گستردهی گزارش خود گنجانید تا خواننده دریابد که سرچشمهیِ سرچشمهها در کجاست. از این دیدگاه، میتوان گفت که او نه تَرجُمان (مترجم) یا گزارشگر سادهی سرودها و نوشته هایِ برجاماندهی دیرینه، ونکه (بلکه) فراهمآورنده و سامانبخش ِ پارههای پراکنده و ازهم گسیختهی فرهنگ ِ پریشان شدهی ِ میهن خویش بود. او در این کنِش ِ والایش، شاگرد ِ فردوسیی بزرگ بود و پا بر جای پای استاد ِ توس گذاشت و اگر چه حماسهای نسرود، هزارهای پس از او، گزارشی حماسهگونه از مردهریگ (میراث) فرهنگیی نیاکان، به هم میهنانش پیشکش کرد. او نخستین کسی بود که در گسترهی پژوهش، توانست دیوار ِ میان ِ دو بخش ِ پیش و پس از اسلام ِ تاریخ ایران را فروریزد و به ایرانیان ِ این روزگار و آیندگان نشان دهد که پیشینهای نه تنها هزارساله، بلکه هزاران ساله دارند و صدها گوهر ِ شبچراغ در گنج شایگان نیاکانشان نهفته است.دورهی گزارش گاهان و اوستای ِ نو ِ پورداود، فرهنگنامه یا دانشنامهی گُذشتهنگاری و ادب کیش ِ مزداپرستی از آغاز تا روزگار ِ وی بهشمار میآید که هرچند پارهای از دادههای آن در پژوهشهای پسین و با دستیابیِ پژوهندگان به پشتوانههایِ نویافته، گونه و بازگُفت (روایت) بهتر و رساتری یافته است، ارج ِ پژوهشیاش به شَوَندهایِ (علت های) بسیاری همچنان برجاست. این گزارش، خود سرچشمهی بزرگی است برای کوششهای پسین ِ شاگردان و رهروان ِ راه ِ فرخندهی استاد. برای نمونه، نسک (کتاب) ِ بسیار ارجمند ِ دوجلدیِ مزدیسنا و ادب ِ پاارسی، نوشته-ی ِ استاد ِ زنده یاد دکتر محمّد معین، پیگیریِ سزاوار ِ راه ِ استادش، پورداود بهشمار میآید.دستاورد ِ پورداود، تنها دورهی گزارش گاهان و اوستای نو نیست. چندین نسکِ دیگر و نیز دهها گفتار ِ جداگانه که همه با بُنمایهها و درونمایههای ِ فرهنگی ِ ایرانی سر و کار دارند، از دیگر نوشتههای او بهشمار میآیند. (برای آشنایی با کارنامهی فرهنگی – ادبیِ استاد و زندگینامهی گستردهی وی، نگا. یادنامهی پورداود، فراهم آوردهی دکتر محمّد معین در دو جلد به زبانهای فارسی و اروپایی، تهران - 1325، پیشگفتار ِ پوراندختنامه (دیوان ِ چامه های استاد )، بمبئی - 1306، دیباچهی مرتضی گُرجی بر نسک ِ اناهیتا، پنجاه گفتار ِ پورداود، امیرکبیر، تهران -1343، نوشتهی نگارندهی این گفتار با عنوان ِ کارنامهی ِ هشتاد سال زندگی در ماهنامهی پیام نوین، 7: 12، تهران - اسفند ماه 1344 و نوشتهی همو با عنوان ِ سالشمار ِ زندگی ِ پورداود در ماهنامهی راهنمای ِ کتاب، 11: 9، تهران - دی ماه 1347.)* * *
دکتر جلیل دوستخواه، پژوهشگر برجسته ی تاریخ و فرهنگ ایران
آشناییی من با کارهای پورداود از دههی بیست آغاز شد که در زادگاهم اصفهان، دانشآموز دبیرستان بودم. در آن سالها انگیزهای نیرومند و پرشور مرا به درنگ نکردن در چهار چوبِ دینیِ خانوادگی و جُستار در چگونگی همه-یِ کیشهای رایج در پیرامون زندگیام واداشته بود و سالها در این سودا بودم. برای دریافتی از کیش زرتشتی، نخست به جزوههایی از ارباب کیخسرو شاهرخ، از جمله آیینۀ مزدیسنی – که بیشتر جنبهی آوازهگری و راهنماییِ فراگیر (کلّی) و آشناگردانی با برخی از آیینها و نیایشهای آن کیش داشت – روی آوردم. ولی آن گونه نوشتهها، تشنگیِ مرا فرو نمینشاند تا این که در نسکخانهی فرهنگ در خیابان چهارباغ اصفهان – که سالها عضو پر و پا قرص آن بودم – به یکی دو جلد از گزارش پورداود، چاپ بمبئی برخوردم و با همان خواندن شتابزده و نه چندان ژرفِ خود، احساس کردم که آنچه را در جست و جویش بودهام، یافتهام. سپس دیگر دفترهای آن گزارش به دستم افتاد و گامهای شمردهتر و سنجیدهتری به سوی گسترهیِ پژوهشهای استاد برداشتم و با برخی پرس و جوها آرام آرام توانستم در اندازه-یِِ نخستین کوششها، دریابم که "بیهوده سخن بدین درازی نَبُوَد!"
ده سالی به درازا کشید تا به دانشکدهی ادبیّات دانشگاه تهران پذیرفته شدم. در روز ِ نام نویسی، هنگامی که در برنامهی درسی و فهرست نام های استادانم به نام ِ استاد ابراهیم پورداود برخوردم، سراپا شور و شوق شدم و همچون تشنهکامی که داستانی از چشمهسار شنیده باشد، چشم به راه رسیدن به آب ِ زُلال و گوارای ِ دانش و فرهنگ ِ استاد ماندم. چند روز پس از آن، در یکی از روزهای پاییز 1336 در نشستِ درس ِ اوستا حاضرشدم. سی نفری دختر و پسر دانشجو بودیم. استاد در بهنگام (سر ِ ساعت) با کیف ِ چرمی تا اندازه ای فرسودهای در دست، به اتاق درس درآمد. همه به آزَرِش (احترام) او از جای برخاستیم و او با چهرهی پدرانه و مهربانش رو به ما کرد و سری به نشان همدلی و سپاس تکان داد و بفرماییدی گفت و بر کَتش (صندلیاش) نشست. من و دیگر دانشجویان – که مانند من تا آن روز استاد را ندیده و تنها چیزهایی جسته گریخته در بارهی او شنیده بودند – سراپا چشم و گوش بودیم. استاد کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت و با لحنی گرم و پرمهر آغاز به سخن کرد و گهگاه نیز واژهای یا یادداشتی را از روی کاغذها میخواند. بانگ دلاویز و شورانگیز او هنوز در گوش هوش و جانم وَر افکنده است (طنین افکنده است) و پژواک آن، شکوهمندترین سمفونیِ زندگیِ فرهنگیِ من است:
"... رو مَتاب ازین گنج ِ شایگان/ سر مَپیچ ازین پند ِ باستان/ راستی شنَو، راستی بخوان/ راستی بجو، راستی بگو/ خوان اَشِم وُهو، گو یتا اَهو/ گو یتا اهو، خوان اَشِم وُهو."
* * *
پیوند و پیمان ِ جان و روان ِ من با استادم ابراهیم پورداود، در همان نخستین نشست درس او – که کانون ِ مهر ِ فروزان ایران بود – استوار شد و نه تنها تا پایان زندگانیی سرشار و پربار او برقرار ماند که تا به امروز، از پس ِ پنجاه سال، نیز بر همان مدار مانده است. نشستهای درس ِ آن فرزانهی زمانهمان، پیوسته این پیوند ِ پدر و فرزندیِ فرهنگی (و نه نسبت ِ ساده و خشک ِ استادی و دانشجویی) را میان ما ژرفتر کرد تا جایی که دیدارهای ما از اتاق درس دانشکده، به نسکخانهی آسیم (عظیم) استاد در خانهاش در خیابان آبان (از تخت جمشید به سوی شمال)، کوچهی پنجم کشید و تنها خاموشیِ دل آزار و اندوهبار او در آبان ماه 1347 به ظاهر توانست نقطهی پایانی بر آنها بگذارد؛ هرچند – به گفتهی خواجهی شیراز – "آتشی که نمیرد، همیشه در دل ِ ماست."
هنوزچند ماهی از آغاز ِ درس استاد نگذشته بود که استاد با زیرکی دریافت که من برای گرفتن نمره و گواهینامه به دانشگاه نیامدهام؛ ونکه (بلکه)تشنهکامانه به سوی سرچشمهی دانش و فرهنگ گام در راه گذاشتهام و از سراب سوزان زمانه در رنج و شکنج و گداز و گریزم. از این رو، یک روز پس از پایان درس، مرا به نزدِ خویش خواند و با رویکردی بسیار مهرآمیز، روز و تسویی (ساعتی) را نشاخت کرد (تعیین کرد) تا برای دیداری به خانهاش بروم و نشانیِ خانه را به من داد. من که از این فراخوان گرم و پدرانهی استاد، سخت به شور آمده و احساس سرافرازی و سربلندی میکردم، فراخوان استاد را با سپاس فراوان پذیرفتم و تا روز ِ دید و باز دیدمان، بیقرار بودم و دم (دقیقه) شماری میکردم. روز و تسوی (ساعت) نشاخت کرده-یِ ( تعیین کردهی) استاد که رسید، خود را به در ِ خانهی استاد رساندم. زنگ در را فشردم. مرد ِ جوان ِ چهارشانهای در را به رویم گشود. (سپس دریافتم که خدمتکار استاد بود و مُراد نام داشت). پس از درود گویی، نگاهی گذرا به من کرد و گفت: "بفرمایید به درون، استاد در نسکخانه شما را می بیوسند (منتظر شمایند)." و خود از پیش رفت و مرا از پلکان ِ میان ساختمان به ایوان و از آنجا به راهرویی که در ِ نسکخانهی استاد در سوی چپ آن بود، راهنمایی کرد.
وارد کتابخانه که شدم، استاد در پشت میز کارش، رو به روی پنجرهی بزرگ ِ مُشرف به ایوان و اَسپانوَر (حیاط) خانه، نشسته بود. در برابر دو دیوار خاوری و باختری اتاق، گنجه هایِ پر از نسک از پایین تا بالا، دیده میشد. سوی اپاختری (شمالی) اتاق، دهانهای بود به اتاقی دیگر که یک میز ناهارخوری بزرگ در میان آن جای داشت.
استاد با بزرگواری ازجای خود برخاست و کَتِ آزادِ کنارِ میزش را به من پیشکش کرد. از هر دری سخن گفتیم که البتّه همه در گسترهی پژوهشهای استاد و آماجهای ایرانشناختیاش قرارداشت و من همانا بیشتر گوش و چشم بودم تا زبان. ولی استاد که شرم پاشندگی و رودربایستیِ مرا دریافته بود، زمینهی سخنش را بهگونهای گسترد که مرا به کنار زدن ِ پردهی تکلّف و سخن گفتن و پرسیدن وادارد و بهراستی که این تدبیرش کارساز بود و زبان پرسشگر و جویای مرا گشود و استاد هم که آگاهانه همین را میخواست، با شکیبایی و بردباریی هرچه بیشتر به پرسشهای من پاسخ گفت و یک گفت و شنود پُر و پیمان و بسیار سودمند را به سرانجام رسانیدیم. احساس بسیار گوارایی داشتم. به ماهی از آب دورماندهای میمانستم که دستی ناگهان به جويبار آب زُلالی انداخته باشد.
آن دیدار ِ فراموش نشدنی، در فراسوی نشستهای درسی استاد در دانشگاه، برای من در حکم ِ آیین ِ پاگشایی به جهان فرهنگی و پژوهشی او و آغاز ِ رازآموزیِ راستین در کانون گرم ِ آموزش و پرورش وی بود و راه ِ پویش و کوشش را به رویم گشود.
در پایان آن دیدار، استاد رو به من کرد و گفت: "در ِ این کتابخانه همیشه به روی شما بازست. وقتهایی هم که من در خانه نباشم، میتوانید به این جا بیایید و از کتابها بهره بگیرید. به مُراد سفارش میکنم که در را به روی شما بازکند."من که از مهر و دلسوزیی استاد غرق در شور و غرور شده بودم، در پاسخ، گفتم:"بسیار سپاسگزارم؛ ولی برتری را در این میبیم که هرگاه نیازمند به بهرهگیری از نسکخانه شوم، با آگاهی رسانی پیشین و با باشندگی استاد، باشد تا از راهنماییهای شما نیز برخوردار گردم."
استاد دیگر پافشاری نکرد و من هم تا آغاز سال 1342 که در تهران بودم، بارها با گاهی راسانی حضوری و یا درخواست تلفنی، به آن گنجینهی سرشار ِ اوستاپژوهی و ایرانشناسی روی آوردم؛ هر بار افزون بر بهرهگیری از کتابهای ارزشمند و گاه نایاب و یا کمیاب استاد، در گفت و شنود با ایشان، نکتههای باریکتر از مویی را که در هیچ جای دیگری بدانها دسترس نداشتم، درمییافتم. ولی جدا از آن، استاد شماری از نسکهای خود و از جمله همهی دورهی گزارش اوستا (چاپ هندوستان و ایران) و نیز برخی از نسکهای دیگر ایرانشناسان را – که رونوشتهای دیگری از آنها داشت – به من پیشکش داد و راه مرا برای پژوهشهای پسینم هموار کرد.
در سال 1341، استاد از من خواست که گزینهای از دورهی گزارش اوستای او در یک جلد تدوین کنم و بییادداشتهای پژوهشیی ویژهکارانه، به زبانی ساده و روان، برای بهره گیریِ همگانیِ ِخوانندگان ِدوستدار ِفرهنگ باستانیِ ایران، بهویژه جوانان نشر دهم. من با خشنودی و سرافرازی، این درخواست استاد را پذیرا شدم و یک سالی سرگرم آن بودم و هر هفته یکی دو بار به دیدار استاد میشتافتم و آنچه را برگزیده و بازنوشته بودم، برای او بازمیخواندم و او یادآوریهای ویرایشی میکرد و نکتههایی را برای افزودن بر نوشته و بهتر و رساتر کردن ِ آن گوشزد میفرمود. وقتی کار به سرانجام رسید، نسک را که اُستاد، نامهی مینَویِ آیین ِ زرتشت نام داده بودم، برای چاپخش به "انتشارات مروارید" سپردم. فروشگاه این ناشر در ساختمانی رو به روی دانشگاه تهران جای داشت که یک زرتشتی مالک آن بود. او که از دست داشتن ِ "مروارید" در کار ِ نشر اوستا آگاهی یافته بود، گُزارش به سران دینیِ زرتشتی برده بود و آنان که مایل نبودند کاری دربارهی دین زرتشتی از سوی کسی به جُز خودشان انجام پذیرد و هتا استاد پورداود را به گونهای هَماورد (رقیب) خویش میشمردند و کار دانشگاهی و دانشیک او را نمیپذیرفتند، زرتشتیِ مالک را برانگیختند که با "مروارید" درآویزد و از پراکندن (نشر) این نسک پیشگیری کُند. ولی ناشر که مایل به کوتاه آمدن نبود و به فرسختی (جِدّ)، تصمیم به نشر آن کتاب داشت، پیشنهادِ دیداری با استاد پورداود را پیش کشید و قرار شد که کسی از سوی "مروارید" همراه با زرتشتیِ مالک و من به دیدار استاد برویم تا او در این کار داوری کند و به ناسازگاری پایان بخشد.
برای این دیدار از استاد اجازه گرفتم و درعصر ِ روزی از تابستان 1342 من و مجید روشنگر – یکی از شریکان مروارید – و زرتشتی مالک به خانهی استاد رفتیم و این بار نه در نسکخانه، بلکه در اَسپانوَر (حیاط) و در میان باغچههای آب پاشی شده بر کَت های (صندلیهای) دور یک میز ِ فلزّیی گرد نشستیم و نهاده-ی (موضوع) پادیاری اختلاف) زرتشتیان با ناشر را پیش کشیدیم. استاد که از کارشکنی سران زرتشتیان در کار نشر گزینهی اوستا، سخت ناخشنود و دل آزرده بود، پس از روشن سازی سربسته و فراگیر در مورد تاریخچهی پژوهشهای آزاد و دانشگاهیِ اوستاشناسی در ایران و بازنمودی (شرحی) کوتاه در مورد ِ چند ایراد ِ پرت و ناشایست به نکتههایی در نسک که زرتشتی مالک بازگویندهی آنها بود، بزرگوارانه و فروتنانه و بیهیچ نماری ( اشارهای) به کار ِ بزرگ خود، رو به وی کرد و با واچیکی (لحنی) که اندکی تندی گرفته بود، ولی به هیچ روی از ادب ِ همزیستی دور نمینمود، گفت:
"بروید به آنها [ فردیدش (منظورش) سران دینیی زرتشتیان بود] بگویید: خودتان که تا کنون هیچ کار شایستهای نکردهاید؛ حالا هم که یک جوان ِ جُزْ دین (غیر ِ زرتشتی) گامی برداشته است و میخواهد خدمتی به شناخت دین شما بکند، سنگ بر سر ِ راهش میاندازید! تا کی میخواهید این گونه رفتار کنید؟"
زرتشتیِ مالک که در تراز ِ گفتگو و پاسخگویی به استاد نبود، آن پیام را شنید تا به سران دینیاش برساند. دیدار ما با استاد در شامگاه آن روز پایان یافت و پیامگیران زرتشتی هم بازپس نشستند و کوتاه آمدند و کار ِ تولید نسک پی گرفته شد و نخستین بار در سال 1343 نشر یافت و تا سال 1366 – که نگارنده از ناشر خواستار دست کشیدن از بازچاپ آن گردید – به چاپ ششم رسید.
* * *
واپسین دیدار من با استاد، در روز ِ سوم آبان ماه 1347 ( 24 روز پیش از روز ِ خاموشیی او) بود. دوست انگلیسی من دیوید بلو – که در مدرسهی پژوهشهای آسیایی – آفریقاییِ دانشگاه لندن فارسی خوانده بود و نخستین گامهایش را در راه ایرانشناسی برمیداشت – در تهران بود و میل داشت که دیداری با پورداود داشته باشد. زنگ زدم و او را به استاد شناساندم و اجازه خواستم که همراه با وی به حضور استاد برويم. استاد با مهر همیشگیاش پذیرفت و رفتیم. او با لطف و میهماننوازی تا لب ایوان به پذیرهی ما آمد و سپس به کتابخانه رفتیم و نشستیم و پس از آشناییی استاد و دیوید با یکدیگر، از هر دری سخن به میان آمد. خاطرههای استاد از سفرهایش به انگلستان زنده شد و بهویژه از سفری در سال 1914 میلادی یاد کرد و یادماندههایی از لندن در آن زمان بیان داشت که برای دیوید بسیار دلپذیر و شورانگیز بود. دیوید نیز از پژوهشهای استاد – که با آنها آشنایی داشت – یاد کرد و پرسشهایی را در پیش نهاد که مایهی خشنودیی استاد شد و با دقّت ِ تمام بدانها پاسخ گفت.
در آن روز، دو چیز دلم را فروریخت و با سُهِش (حسّ ِ) ششم دریافتم که دیگر استادم را نخواهم دید. یکی آن که به جای دهانهی باز ِ سوی ِاپاباختر (شمالی) اتاق که پیشتر به اتاق ناهارخوری راه داشت، قفسههای پراز کتاب و یک تختخواب در پای آنها گذاشته شده بود. چیزی که تازه و ناسازوار (غیر ِ عادی) بود؛ و دریافتم که استاد با این آرایش تازهی کتابخانه، بر آن شده است تا شبها در کنار کتابها، این یاران و همدمان همیشگیاش، به خواب رود که تصویری دلهرهآور از جدایی و بدرود را در خاطرم نقش زد! امّا ناگزیر دلشورهام را پنهان نگاه داشتم و به روی خود نیاوردم. نکتهی دیگر این بود که استاد در آخرین دقیقههای دیدارمان، ناگهان از جای برخاست و به سراغ یکی از گنجههای نسک رفت. شیشه را به کنار زد و نسکی را برداشت و مرا به نزد خود خواند. از جای برخاستم و به کنارش رفتم. نسک را به دستم داد و گفت:
"از شما میخواهم که این نسک (کتاب) را به فارسی برگردانید و منتشر کنید. میدانم کاری وقت گیر است؛ امّا ارزش دارد."نسک را گرفتم. سپاسگزاری کردم و قول دادم که سفارش استاد را به جان و دل و با افتخار انجام خواهم داد.
نسک در دست، سر ِ جایم نشستم. خاموش بودم؛ امّا در اندرونم غوغایی بود. این کار ِ غیر ِ عادی و وصیّتگونهی استاد، کابوس ِ جدایی را بر ذهنم چیرهتر کرد. چه میدانستم که درست بیست و چهار روز پس از آن، خبر ِ اندوهبار خاموشیی شبْهنگام ِ استاد در همان اتاق و همان تختخواب ِ برابر ِ قفسههای کتاب را از دور، در اصفهان دریافت خواهم کرد.نسکی که استاد با آن سفارش ِ واپسین به من داد: PROF. JACKSON MEMORIAL VOLUME, Papers on Iranian Subjects, Written By SEVERAL SCHOLARS in honuour of the late Prof. A. V. Williams Jackson نام داشت و از سوی "انجمن خاورشناسی ک. ر. کاما" در بمبئی منتشرشده بود. خواندن آن را از شامگاه همان روز، آغازیدم و سپس برای برگرداندن آن به فارسی آهنگ خود را اُستوان ساختم. کاری کارستان بود و برای من به منزلهی نخستین آزمون فَرستختم (جدّیام) در این راستا، آسان پیش نمیرفت. ولی آن را از دست فرو ننهادم و همهی پیچ و تابهای ترجمهی نسکی چنین کارشناسانه (تخصّصی) را برتافتم تا سالها پس از آن به پایان رسید و با سرنویس (عنوان) ِ ایران شناخت، یادنامهی استاد آ. و. ویلیامز جکسن، بیست گفتار ِ پژوهشی ایرانشناختی آمادهی چاپخش شد. ولی با دریغ فراوان، در کار ِ چاپ و نشر ِ آن، با بُنبست ِ پدید آورده از سوی یک "ناشر" و درنگی بیش از یک دهه، رو به رو شدم. نسک در حبسْ انبار ِ آن "ناشر" خاک خورد و چشم من در پیوس ( انتظار) نشرش سفید شد. سپس همین کار ِ ناپسندیده را "ناشر" دیگری که بيهوده بدو امید بسته بودم، تکرار کرد و او نیز چند سالی مرا در سراب ِ نشر، تشنهکام گذاشت تا آن که سرانجام، دو سال پیش، ناشری راستین و پیمانشناس (نشر ِ آگه)، با خوشرویی و بزرگواری، کار چاپخش این اثر گرانمایه را عهدهدار شد و با همهی تنگناهای گریبانگیر ِ صنعت نشر، به پیش برد و نسک، سرانجام سی و هفت سال پس از روزی که استاد آن را به من سپرد، در زمستان 1384 نشر یافت! اکنون با همه تلخکامیهای گذشته، خشنودم که – هرچند با دیرکردی چنین دراز – توانستهام سفارش استادم را به سرانجامی سزاوار برسانم.در آغاز ِ دههی پنجاه، به درخواست سازمان نسکهای جیبی و بُنیادِ (مؤسّسهی) انتشارات فرانکلین، گزینهی دیگری از گاهان زرتشت و بخشهای اوستای نو از گزارش استاد برای نشر در گردآیه ای (مجموعهای) به نام ِ سخن پارسی – که بیشتر جوانان را در دیدگاه داشت – آماده کردم و به ناشر سپردم. نسک با پسندیدهترین شیوه-یِ شدنی در آن زمان، به چاپ رسید و آمادهی شیرازهبندی و جلد شدن و نشر بود که توفان سر برکشید و قمر در عقرب شد و کار بر زمین ماند. در سال 1358 که برای پیگیری کار ِ نشر ِ آن، به دست اندرکاران ِ نورسیده روی آوردم، چندی امروز و فردا و وقتگذرانی کردند و مرا سر دواندند و سرانجام روزی یکیشان در پرماسی (تماسی) تلفنی، به من گفت که دیگر کار ِ آن نسک را پی نگیرم! به همین سادگی! بازده-یِ چندین سال کار، باد ِ هوا شد! پافشاری و پیگیریِ سپسین من نشان داد که آن اثر منتشر شده است؛ ولی به گونه-ی بسته برای تَرابَری (حمل) آجیل و شیرینی! (یک نمونه از شکل استحاله نیافتهاش، به چم (یعنی) نمونهی چاپیِ آن را در هنگامیکه هنوز نسک بود، برای دفترینه شدن (ثبت) در گُذشتهنگاری سرافرازی هایِ (افتخارهای) فرهنگی، نگاه داشتهام!
در سال 1364 برای گرامیداشت ِ یکصدمین سال ِ زادْروز ِ استاد، گزارش ِ نسک رسای (متن کامل) ِ گاهان ِ زرتشت و همهی بخشهای برجامانده از اوستای پسین را بر بنیاد ِ آموختههایم از استاد و نیز پژوهشها و آموختههای سپسینام، همراه با یاداشتهای روشنگرانهی گسترده و پیوستها و فهرستهای چندگانه آمادهی چاپ و نشرکردم و به ناشر ِ اوستا، نامهی مینوی ِ آیین ِ زرتشت سپردم که بازهم با در ِ بسته رو به رو شد و هفت سال آزگار به درازا کشید تا لای در را بگشایند و "اجازه بفرمایند"! نسک، با سرنویس ِ اوستا، کهنترین سرودها و متنهای ِ ایرانی در سال 1370 در دو جلد منتشر شد و خوشبختانه با پذیره و پیشوازی گستردهی هممیهنان و دوستداران ِ فرهنگ کهن ایران رو به رو گردید و تا سال 1384 به چاپ دهم رسید.* * *در بارهی ارزشهای والای ِ پژوهشهای استاد پورداود، سخنها گفته شده است و هراندازه هم که بازگفته شود، زیادهگویی و ستایش بیجا نیست. من نیز به سهم اندک خود و در پایگاه ِ شاگرد کوچک ِ دبستان فرهنگ او، هم پیش از این و هم در این گفتار، سخنانی بر خامه (قلم) آوردهام تا وامی را که به آن فرهیخته مرد و ایرانیِ آزاده و نمونه دارم – دست ِ کم، یک از هزاران – ادا کرده باشم.
"گویند: مگو سعدی چندین سخن از عشقش! / میگویم و بعد از من، گویند به دورانها."
ولی گذشته از سویههای پژوهشی و دانشیِ کار ِ استاد، ویژگیهای مَنِشی و کُنِشیی استاد در برخورد و رفتار با دیگران، خواه در باشندگی، خواه در اَوناکی (غیاب)، سخت آزادهوار و ستایشانگیز و چشمگیر بود. هیچگاه از کسی به دشمنی و کینتوزی یاد نمیکرد و اگر هم با دیدگاه و برداشت ِ کسی همداستان نبود، خُرده گیری (انتقاد) خود را نه با تندی و تیزی، ونکه (بلکه) با گونهای شوخی (طنز)، بذله گویانه و پوشیده – که برای شاگردان و دوستانش شناخته و آشنا بود – و بینام بردن از او بیان میداشت. برای نمونه، دربارهی کسانی که در ایرانستایی، کار را به زیادهگویی و رویکردی پرستشگونه کشانده بودند و ریشه و بنیاد ِ همهی واژگان ِ زبان عربی را در زبانهای ایرانی میجستند و برای مثال، واژهی "اُم" را قلب شده یا وارونهی "ما" (ساخت ِ کوتاه ِ "مادر") میشمردند، میگفت:"آخر یکی نیست بپرسد که این عرب ِ مادرمرده، پیش از این که تنهاش به تنهی ایرانی بخورد، برای مادری که در دامانش پرورده شده بوده، نامی نداشت؟!"هتا زمانی که یکی از سخنگویان ِ نامور (مشهور) ِانجمن های (مجلسهای) آمه پسند (عامّهپسند)، با واژگانی تند و دشنامآلود و به نام، از استاد یاد کرده و او را بدنام به آوازهگری برای کیش ِ زرتشتی در میان جوانان و دانشجویان نموده و گروهی را به دُشمنیِ وی برانگیخته بود تا بلکه بتوانند آموزه هایِ استاد در دانشگاه را به فرویش (تعطیل) بکشانند، بیآن که نامی از آن کسِ دشنامگو بر زبان آورد، تنها به این بسنده میکرد که:« برخی فرنام (عنوان) رسته ای (صنفی ِ) او را همراه با فروزه (صفت) "هرزه" یادآور شوند».استاد، گاه در میانهی سخن و به مناسبتی که پیش میآمد، یادماندههایی از دیدهها و شنیدهها و آزمونها و برخوردهای گذشتهی خود را بازمیگفت که همه، بهویژه هنگامی که چاشنیی بذله گویی داشت، دلپذیر و شنیدنی بود. از آن میان، دو سه مورد را که به یادم مانده است، نمونهوار در این جا بازمیآورم:یک. در سال 1313 خورشیدی (1934 میلادی) کنگره و جشن هزارهی فردوسی با هُماسش (شرکت) شمار زیادی از دانشوران ایرانی و ایرانشناسان یا فرهیختگانی از سرزمینهای دیگر در تهران و توس برگزار گردید. از جمله فراخواندگان ِ انیرانی به آن آیین، یکی هم رابیند رانات تاگور، چامه سرای (شاعر) نامدار ِ بنگالی بود. استاد – چنان که پیشتر در همین گفتار اشاره رفت – با وی پیشینهی آشنایی و دوستی داشت و در تهران نیز برای دیدارهایِ خودویژه-یِ (شخصیِ) او، همراه و راهنما و ترجمانش بود. به گفتهی پورداود، روزی تاگور ابراز علاقه کرده بود که با کسی از عالمان دینیی ایران دیداری داشته باشد و پرس و جوهایی در مورد دیدگاههای او بکند. برای این کار، آیت الله شریعت ِ سنگلجی، روحانیی نامور ِ آن زمان در نگر گرفته شده بود و استاد همراه با چامه سرایِ میهمان، به دیدارش رفته بودند. در ضمن ِ سخن گفتن ِ آن دو، آن روحانی پرسیده بود:
" به نگر حضرت ِعالی، کدام یک از هفتاد و دو ملّت، آمرزیده و رستگار میشوند؟"تاگور پاسخ داده بود:
"من چامه سرا هستم، آشغم (عاشقم)؛ از دیدگاه ِ من همه رستگار خواهند شد."ولی آن روحانی دست برنداشته و باز پرسیده بود که:
"مَعَ ذلک، بفرمایید که کدام یک رستگارتر خواهند بود."استاد میگفت:
"من دیگر شگفت مانده بودم که این پافشاری و بسامدِ (تکرار)ِ پرسش ِ آن روحانی و این «مَعَ ذلک» ِ او را چگونه برای تاگور ترجمه کنم!"دو. در همان زمان، باز تاگور گفته بود که مایل است به یکی از نشستهای ادبیِ تهران برود و با چامه سرایان و نویسندگان آشنا شود. قرار بر این گذاشته بودند که شبی چامه سرایِِ میهمان را به یکی از انجمنهای ادبی تهران ببرند و چنین کرده بودند. به گفتهی استاد، هموندان انجمن، خود را برای پیشوازی از چامه سرایِ بنگالی آماده کرده بودند و هنگام ورود ِ میهمان، یکی از آنان برای خوشامدگویی به پیشباز وی رفته و سرودهای از خود را برخوانده بود:
"خوش و خوب آمدی رابیند رانات / نظیرت نیست در مازندرانات / ..."سه. وقتی، از استاد خواسته شده بود که در دانشکدهی حقوق، درسی را با فرنام (عنوان )ِ "حقوق در ایران باستان" برعهده بگیرد. استاد میگفت:"این درس را پذیرفتم. در نشستهای درس شمار ِ نه چندان زیادی دانشجو حاضر میشدند و من هم کارم را میکردم تا روز ِ آزمون رسید. به تالاری که برای این کار نِشاخت شده بود (تعیین شده بود)، رفتم و با شگفتی دیدم که گروهی با چندین برابر ِ شمار ِ آنان که در نشستهای درس حاضر میشدند، بر نیمکت ها نشسته و آزمون را پیوس میکنند (منتظر هستد). به سراغ ِ یکیشان که هرگز ندیده بودمش رفتم و گفتم: آقا، من شما را ندیدهام و به جا نمیآورم. سر برآورد و گفت: اختیار دارید استاد؛ من ارادت ِ غایبانه دارم!"* * *
پورداود، نشستهای آموزه اش را یک همایش سُخنرانی و سخنوری خشک با سرهم کردن ِ زنجیرهای از واژگان و گُزاره های ناشناخته و شگفتیانگیز برای افسون کردن ِ ذهن ِ دانشجو نمیانگاشت؛ بلکه آنها را کانون مهر پدر و فرزندان و چنبره-یِ (حلقهی) دوستی خانوادهگونه میشمرد و با چنان آرامش، آوایِ گرم و شکوهی سخن میگفت که ذهن و ضمیر دانشجو – هر اندازه هم که تُهی بود – با نهاد ِ وی همسو میشد و بهگونهای اینهمانی میرسید و نیازی به پرسش نمییافت. گویی استاد، پرسشهای دانشجویان را ناشنیده درمییافت و با فرآیند ِ گفتار ِ خویش درمیآمیخت. زیادهگویی نیست اگر بگویم که شیوهی آموزش دادن ِ او یگانه و تافتهی جدا بافته بود، گمان نمیبرم که هیچیک از باشندگان در نشستهای آموزشی او، سخن مرا از سر ِ شیفتگی و ارادت بشمارد.
استاد در برخورد با دانشجویانش، همه را پدرانه و دلسوزانه (مشفقانه) به یک چشم میدید؛ امّا در همان حال، نسبت به دختران دانشجو، مهر و رویکردی ویژه داشت و از این که دختران میهنش توانستهاند تا فرازْجای دانش و پژوهش پَر بکشند و همدوش با برادرانشان در آیندهسازیِ میهن انباز گردند (شریک شوند)، بهراستی سُهِش (احساس) شور و بالندگی (غرور) میکرد و گل از گلش میشکفت و هیچگاه چنین نگرشی را پنهان نمیداشت. در هنگام رویآوری به متنهای باستانی نیز، آگاهانه بر شایستگیهای زنان نامدار در گسترههای گوناگون زندگی و فرهنگ پافشاری میورزید. گویی دانسته، میخواست به دختران ِ امروز گوشزد کند که آنان میراثداران چنان فرهنگ شکوهمندی هستند که باید آن را نیک بشناسند و ارج بگزارند و رهروان ِ همان راه ِ فرخنده باشند. برای نمونه، پایگاه والای زنان در کنار مردان را از دیدگاه زرتشت ِ گاهانسرای با چه مایه از سرافرازی به ستایش درمیآورد و میستود تا شنوندگانش بدانند که این گُفتاورد ( بحث) ِ برابریی هاگ های (حقّهای) زنان و مردان برای ایرانیان، امروزینه نیست و هزارهها پیشینه و پشتوانه دارد.
هنگامی که از زنان شکوهمند شاهنامه سخن به میان میکشید، دیگر یکپارچه فرّ و فروغ ِ پُر از دلیری میشد. رزم ِ دلاورانهی گُردآفرید با سهراب را که بازمینمود (شرح میداد)، در هنگام رسیدن به فرازْجای ِ داستان، دیگر این آوایِ ابراهیم پورداود نبود که شنیده میشد؛ ونکه (بلکه) بانگ ِ خداوندگار پهلوان نامه-یِ، ابوالقاسم فردوسی بود که از فراسوی سده ها به گوش میرسید:
... بدانست سهراب کو دخترست / سر و موی ِ او از در ِ افسرست/ شگفت آمدش؛ گفت: از ایران سپاه / چُنین دختر آید به آوردگاه / سُواران ِ جنگی به روز ِ نبرد / همانا به ابر اندر آرند گَرد / [زنانْشان چُنیناند ایرانیان / چهگونهند گُردان به گُرز ِ گران؟]
پورداود در نامگذاریی نسکهایش نیز همین رویکرد آزادمنشانه و مهرآمیز و یکسان به دختران و پسران را داشت. او دفتر چامه هایش را به نام ِ تنها فرزندش، پوراندختنامه نامید و دو گردآیه-یِ (مجموعهی) بسیار ارزشمند از گفتارهایش را به نامهای نبیرگانش، با سرنویس هایِ (عنوانهای) هُرمَزدنامه و اَناهیتا نشر داد.
* * *بر من ببخشایید اگر پیرانهسر در یاد کرد از استادم – از شما چه پنهان – به شور آمدهام و شیفتهوار سخن میگویم تا شاید آن سالها و هال ها را – دست ِ کم در کارگاه ِ خیال – بر پردهی جان بازآفرینم و نغش زنم و دمی در آن پَردیس ِ آرامش بخش، بیاسایم.
"من چه گویم – یک رگم هشیار نیست – / وصف ِ آن یاری که او را یار نیست؟"از من مخواهید که بیش از این سخنی بگویم:
"حرف و گفت و صوت را برهم زنم / تا که بیاین هرسه با (او) دم زنم!"دنبالهی سخن را از دیگرْ همسفرانم، کاروانیان ِ کاروان ِ شکوهمند ِ فرهنگ ِ کهن ِ ایرانی به کاروانسالاریِ آن یگانهی روزگار، بخواهید که در میهن و گوشه و کنار جهان پراکندهاند و سینههای پر سخن از آن سخنور ِ نغزْ گفتار و جان های گرم از تابش ِ آن آتشکدهی ِ مهر و دانش و فرهنگ دارند. از صدرالدّین الهی در کالیفرنیا و مُنیر طه در وَنکوور و بسیاران دیگر در کران تا کران ِ گیتی بپرسید تا شما را نیز در شور و غرور خویش انباز گردانند و آنگاه دریابید که:
"نه من بر آن گُل ِ (دانش) غزل سرایم و بس / که عندلیب ِ (وی) از هر طرف هزارانند."
* * *
گرامی بداریم نام و یاد و دستاورد گرانمایهی استاد ابراهیم پورداود، نیکْ اندیش، نیکْ گفتار و نیکْ کردار ِ بنیادگذار ِ دانش ِ گاهانشناسی و اوستاپژوهیی نوین در ایران را به هنگام ِ سي و نهمين سال ِ خاموشيِ خُسران بار وي و در یکصد و بیست و یکمین سالروز ِ زادن ِ فرخندهاش. هرچه باشکوهتر باد نام و یاد او! رهرو ِ پویا و پایدار ِ راه آزادگی و ایراندوستی او باشیم و دیگران را نیز به این راه زرّین و خجسته فراخوانیم.
ایدون باد! ایدون تر باد!
ایدون باد! ایدون تر باد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر