گُذری بر زندگی کَهرمانانه و میهن پرستانه-یِ جاویدنام بابك خرمدين
چکیده:
بابک خُرّم دین با بَهینه سازی و رساتر کردن (کاملتر کردن) آموزش های مزدک، که ارج گُذاشتن بر زیبایی و شادی در زندگی را همانند نیایش به درگاه پروردگار میدانست، پایه و بُنیادِ یک جُنبش بی همتا برای ایستادگی در برابر تازیان عرب را گُذاشت، تا بتواند با بازپس گرفتن میهن از دست تازیان عرب، شکوه و مِهَستی (عظمت) ایران باستان را دوباره زنده گرداند. اگر چه پس از 22 سال پایورزی های فَرسختانه و دلاورانه و وارد آوردن شکست ها و هزینه های جانی و داراکی فراوان بر خلیفه-ی عباسی معتصم، بابک کُرپانی (قربانی) دَغاکاری (خیانت) یک شاهزاده-یِ ایرانی بنام افشین و تَرفندِ نهانی یک کشیش ترسایی آزمند شد، ولی داستان زندگی بابک، پَهلوان نامه-یِ پایورزی برای ایرانیان گشت، بگونه ایکه اَفروزه هایِ (شعله های) جُنبش پایداری و میهن پرستانه ای که او برای ایستادگی در برابر ویهزَک ها (متجاوزان) در دل ایرانیان میهن دوست روشن کرد، هتا تا به امروز، سده ها پس از مرگ او خاموش نگشته است و تا بیرون راندن واپسین سرباز تازی و تازی پرستان از خاک وَرجاوندِ این کشور اهورایی، همچنان زبانه خواهد کشید.
واپسین آرزویی که بابک پیش از بستن چشمانش و پیوستن به جاودانگی برای کشورش کرد:«پاینده ایران» بود.
سرآغاز:
خَرَّم در زبان پارسي هر چيزي است كه خوشي و شادي را براي انسان فراهم آورَد. اينكه بهار و باغ و بوستان را خُرَّم گویيم به اين فَرنود (دلیل) است كه مايهيِ شادي و خوشیاند. واژه-یِ دین از دَینه اوستایی می باشد که به چَمِ (معنی) وَرُوِم (وجدان) آدم شناسانده شده است. خُرَّمدين، و بگونه-یِ امروزينش دينِ خُرَّم به چَم ِديني است كه در کنار آدمساز بودنش، مايهي شادي و خوشي مردمان شود. بازنمودِ (تعریف) دين به اين آرش (معنی) در سراسر گاتِ هایِ اشو زرتشت [1] آمده است. نویسنده-یِ نَسک ( كتاب) «البدء والتاريخ» درباره-یِ پيروان زرتشت ميگويد: «هرچه انسان خُرّمي بيشتري درخواست کُند، اندوهِ اهريمن بيشتر ميشود و اهريمن، بيشتر و فَرسخت تر (جدی تر) آهنگِ جنگيدن با آدم میکند»؛ و در بازنمودِ باورهایِ خرمدينان مينويسد كه:« آنها هرچه شَوَه-ی (سبب) شادي و خوشی باشد و خویِ آدم به آن دلبستگی داشته باشد و زياني به كسي نرساند را روامند ميدانند. جُنبش ِهاگ (حق) خواهانه-یِ خرّم دینان را می توان جُنبشی بزرگ در گُذشتهنگاری ایران دانست, زیرا نیروی روانی (روحیه) و توان میهنی ایرانیان را پس از سال ها شکست، دوباره زنده و گسترش داد.
آرش (معنی) واژه-یِ بابک در واژهنامه-یِ پهلوی – اوستایی استاد بهرام فره وشی، از پاپک گرفته شده است که چَمِ (معنی) پدر گرامی و کوچک می دهد، که یکی از بزرگان سرزمین ایران از نیای ساسانی نیز بوده است.ِ شوربختانه عده ای از پانترکهایِ نافَرهیخته دستبُرد به نام این بزرگ مردِ ایرانزمین زده اند و در وبگاه هایِ خود از او درخاستگاهِ کَهرمان ِترکان نام می بردند و او را از ترکستان و مغولستان که سرزمین ترکها می باشد خوانده اند. ولی خوشبختانه نام و آرش ِنام وی سد در سد ایرانی است و این کارهایِ کودکانه تنها کوته اندیشی – ناآگاهی و اندیشه-ی واپَسگرانه-یِ آنها را برای ما نمایان می سازد؛ زیرا پاپک خرمدین از سرزمین آریایی مادهایِ آذربایجان کجا و «بای بکِ» ساختگی برخی بچه هایِ جُدایی خواه از نوادگان دَدمنش چنگیز خان مغول کجا ؟!؟!؟
بابك از نژادی ایرانی و نَشیمنگاهش آذرآبادگان بود، گويا مسلمانش كرده بودند و نام عربيش «حسن» بود. جنبشي كه بابك در ایران آغاز كرد و بگونه-یِ رَستادی (رسمی) نام جنبش خُرّمدينان برخود داشت، يك ايدیولوژي ویژه را پیش میکشید، كه هدفش براندازي فَرجامین چیرگیِ عرب – برپایی برابری مَردُمیک در ايران – فراهم آوردن خوشي براي همگان و بازگشت به شکوه و مِهَستی (عظمت) ایران باستان بود. ابن حزم مينويسد كه:« ايرانيان از نگر گُستردگی سرزمین و فزوني نيرو برهمهيِ پاتَرم ها (ملت ها) برتري داشتند، از همین رو پاژنام (لقب) آزادگان را کشورهایِ دیگر برای ایرانیان برگزیده بودند. چون دولتِ باشکوه و سَترگِ ساسانی بشَوَند (به علت) نبردهای دور و دراز با امپراتوری روم و تازش تازیان جنگجو برافتاد و عرب كه نزد آنها دونپايهترين تیره-یِ جهان بود برآنها چیره گرديد، اين شکست بر مردم ایران گران آمد و آنها خود را با آزَرَنگی (مصیبتی) برنتافتنی روبرو يافتند؛ و برآن شدند كه با راههاي گوناگون به جنگ با عرب ها برخيزند. در میان رهبران آزادی بخش و میهنی ایران میتوان سنباد، مقنع، استادسيس، بابك و ديگران را نام برد. دولتِ ساسانی که نیز در سالهای پایانی هَستیش به سر می بُرد بدون اندید (شک) اگر با تازش عرب ها روبرو نمیگشت با شورش هایِ میهنی، همچون زمان پارتیان، جای خود را به دودمانی دیگر میداد و فَرمانروایی نیرومند تر و تازه دم که به رسایی (کاملاً) ایرانی بود، روی کار می آمد همانگونه که پارتیان در برابر سلوکیان یونانی در ایران شورش کردند و دستِ بیگانگان را از این سرزمین برچیدند و دودمانِ توانمندِ شاهنشاهی پارتی را برپا نمودند.
نام خُرّمدين كه بپاخاستگانِ ايراني براي اين جنبش برگزيده بودهاند به روشني نشان ميدهد كه اين يك جنبش ِمزدكي بوده و همهي آرَنگ ها (شعارها) و برنامههايِ برابرخواهانه را در هَمیستاری (مخالفت) با بهرهكشي، همانگونه که مزدك میپنداشت، دنبال ميكرده است. خودِ مزدک، دینی را که داوشِ (ادعای) پیامبری آن را داشت، از اشو زرتشت گرفته بود و با دگرگونی هایی در آن، میخواست آن را تازه و به روز کند، ولی چون در برابر دین بهی که دارای پایه های بسیار کُهن بود توانی نداشت، نتوانست گسترش یابد. ابن حزم آشکار ميكند كه خرمدينانِ پيرو بابك يك گُروه مزدكي بودند. پایه-ی آموزش هایِ مزدك برآن بود كه مردم بايد هم در اين جهان و هم درجهان ديگر به خوشبختی و شادمانی دست يابند؛ به این چَم که هم در اين جهان با بدست آوردن كار، كشاورزي و فیار (صنعت) براي خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام كارهاي نيكو و خودداري از كارهاي بد خُرسندی (رضایت) خدا را بدست آورند تا در جهان دیگر به بهشت بروند. نيك در آموزش هایِ مزدك به آرش گفتار وكرداري بود كه به خود يا ديگري سودی برساند و خوشبختی فراهم آوَرَد؛ و بد به چَم ِگفتار يا كرداري بود كه به خود يا ديگران آسيب و گزند وارد آوَرَد يا شَوَه-یِ (سبب) بی بهرگی (محرومیت) شود. ابنالنديم در سِتایش يكي از ايرانيانِ مزدكي مانِشتَک (مُقیم) بغدا به نام خسرو ارزومگان كه ويرا پيرو دینی همانند دین خرمدينان ناميده، مينويسد كه به پيروانش دستور ميداد بهترين جامه ها را بپوشند، و خودش نيز بهترين جامه ها را ميپوشيد و به آن میبالید.
کانون کارتاری های (فعالیت های) بابك در آذربايجان بود ولی جُنبش او در سراسر شهرهای ایران سرگرم کارتاری بود. اَنبوه بزرگي از عربها پس از یورش سپاه اسلام، در شهرها و روستاهاي آذرآبادگان ماندگار شده بودند. هدفِ بابک از ميان بردن چیرگی اربابانِ عرب بود كه نزديك به دو سده، مردم ایران را تاراج ميكردند. تیره هایِ عرب همراه با پیروزی هایِ عرب ها به درون آذربايجان و دیگر شهرهای ایران سرازير شده بودند. بلاذري دربارهي سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علي، مينويسد:« بسياري از تیرگان (عشاير) عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهي بر هرچه از زمين توانست، دست يافت و آن را ازآن خود کرد، و برخی از آنها زمينهایي را از پارسیان خريدند و روستاهایي نيز به اين تیرگان (عشاير) واگذار شد، و مردم اين روستاها به کشاورزان اينها واگردانده شدند».
بابک به خون خواهی ابومسلم خراسانی در سال ١٩٤ قمری جُنبش خودش را آغاز کرد. او آشکارا میگفت که روان ابومسلم در بدنم خَلیده است (حلول کرده است). و با این سخن از سراسر ایران مردان جنگاور و سِلَهشور به او پیوستند. سُهِش (احساس) کین جویی از عربهای تازی هَمِه-یِ هَستی بابک را گرفته بود و به همه میگفت ایران را باید دوباره زنده کنیم. بسیاری از نادانان پارسا (زاهد) بر او خرده می گرفتند که خون را با خون نمی شورند، ولی او دَردها و زیان هایی را که عباسیان به مردم ایران رسانده بودند، یک به یک برمیشِمُرد. به گفته-یِ ارد بزرگ: «گُذشت (رحم) را می توان در پیوند با آدمها به کار گرفت اما باید دانست که این آموزه، ازآن آدمهاست نه کشورها، خاموشی در برابر دَدمنشی ِدشمن، هیچگاه درست نیست». طبري مينويسد که:« مردم روستاهايِ پیرامون اسپهان و همدان و ماهسپيدان و مهرگانكدك و جز اينها نيز به دين خرمدينان درآمدند. نخستين درگيري ناكامِ سپاهيان دولتِ عباسي و بابك درسال ١٩٨ خورشید گزارش شده و گُزراش از شكست سپاه عباسي ميدهد. دومين درگيري ناكامِ سپاهِ عباسي و بابك درسال ٢٠٠خورشیدی بود كه بخش آسیمی (عظیمی) از سپاهيان عباسي را بابك در باختر ايران- نزديكيهاي همدان- كشتار كرد. گُسیل نيروهايِ عباسي به جنگِ بابك در سراسر سالهاي ٢٠٠- ٢٠٦خورشیدی تكرار شد و هربار از بابك شكست يافتند. در سال ٢٠٣خورشیدی در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجستهي دولتِ عباسي کُشته شدند؛ و يك فرمانده برجسته نيز شكست يافته گُریزان شد. در سال ٢٠٦خورشیدی يك افسر برجستهي عرب در خاستگاهِ فرماندار آذربايجان گُسیل داشته شد و سپاه بزرگي در فَرادستش نهاده شد تا به كار بابك پايان دهد. اين مرد نزديك به دوسال با بابك درگير بود، و در خردادماه ٢٠٨خورشیدی دركنار روستاي بهشتاباد كشته شد و بخش بُزرگی از سپاهش تار و مار و نابود گشتند.
خليفهي عباسي در میانه-یِ تابستان ٢١٢خورشیدی چندين لشكر به غرب ايران فرستاد، كه به گزارش طبري شست هزار تن از روستایيان پیرامون همدان را کُشتار همگانی كردند، ولي بابك توانست شكستهاي سختي بر اين نيروها وارد سازد و با کُشتار بُزرگی از این مَرزگُذران (متجاوزان) آنها را با شكست به بغداد برگرداند. به دنبال اين شكستها، خليفه وَدایید (تصمیم گرفت) كه گرفتاریِ درگیری با بابك را به يك افسرِ مانوي مذهبِ نومسلمان ِايراني از خاندان ساسانی واگُذارد که به افشين نامور بود. افشين چندي پيش براي سركوب شورشهايِ مصر گُسیل شده بود و گُماردگيتش (مأموریتش) را بگونه-یِ بسيار پسنديده انجام داده بود، و هنوز در مصر به سر میبرد. افشین را خليفه فراخواند و برای رو در رویی با خرمدينان گسيل كرد. افشين درناحيهي همدان اُردوگاه زد و در باختر و میانَکِ (مركزِ) ايران از همدان و آذربايجان تا اسپهان و ري، با بزرگان ِروستاها گُفتگوهایی را انجام داد و پیمان های دروغین برای جُدا کردن آنها از کنار بابک به آنان داد كه گویا برآورندهي خواستههاي روستایيان باشند.
افشين پس از آنكه نِهیدهایِ (اوضاع) باختر ايران را در ازنایِ يكسال و نيم با چاره جویی هایِ پادایرانیش (ضد ایرانیش) و در راستایِ پُشتیابانی از سود و سرمایه-یِ عرب ها، از راه پَتِست (تهدید) و مُژدگانی هاي پیشَکی (نقدي) كه به دهخدايان ميداد، آرام كرد، براي به دام افكندنِ بابك نغشه چيد. كارواني با بار کمک هایِ پولی و خوراکی از بغداد به اردبيل گُسیل داشته شد تا به دژي كه جایگاه سپاهيان خليفه بود برساند. بابك ناآگاه از دامي كه افشين برايش چيده بود، وَدایید (تصمیم گرفت) تا راه را برآن كاروان بَربَندد و بارهايش را بدَست آوَرَد. افشين شبانه بدون سروسدا و بدون نواختن كوس و كَراناي (شيپور جنگي)، در نزديكيهاي دژ آماده شُد؛ زيرا او بیگمان بود که بابك براي دستیازیدن بر دژ خواهد آمد. بابك نُخست به يك پاسگاه كوچكِ سپاهيان خليفه در سر راهش تاخت و افرادش را كشت، آنگاه به كنار دژ رفته به افرادش آسایش داد كه روز ديگر به دژ حمله كنند. در اين هنگام افشين بر او شبيخون زد. گويا همهي افرادي كه همراه بابك بودند كشته شدند، ولي بابك جانش را رها ساخت (زمستان سال ٢١٤ خورشیدی). افشين پس ازآن به شهر برزند برگشت و در آنجا اردو زد تا با ادامه دادن پرماس (تماس) با كلانترانِ روستاها، كار پراكنده كردن بازماندگان و هواداران روستایي بابك در ایران را دنبال كند .
از آغاز سال ٢١٥خورشیدی شهرهایِ زیر فرمان بابك كه پیش از این به همدان و اسپهان و ري ميرسيد، از مرز کرانه هایِ كوهستاني هشتادسر در آذربايجان فراتر نميرفت. افشين پس از برگزاري مراسم نوروز و سيزده بهدر براي یورش به بابك آماده شد. نخستين تازش او به هشتادسر با شكست رو برو شد. پس از آن در سراسر ماههاي اين سال چندين تازش به هشتادسر انجام گرفت كه همه ناكام ماندند. داستان اين نبردها را طبري با استفاده از آرشيو گزارشهايِ نوشتاری با گُستَرده سُخنی ِموشکافانه در گُنجایش کمابیش ٣٠ برگ، بازگویی كرده است كه همه، گُزارش از سِلَهشوری هایِ بيمانندِ بابك و يارانش ميدهند .
در بهار سال ٢١٦خورشیدی سپاه امدادي خليفه با سي ميليون درهم كمك پولی به شهر بَرزَند رسيد؛ و افشين تازش هایش به بابك را ازسر گرفت. افشين ابتدا به كلانرود رفت و درآنجا اردو زد و برگرد خويش کَندگ (خندق) كشيد. به زودي يك لشكر بابك زیر فرمان آذين- برادرِ بابك- به سوي كلانرود حركت كرد. نبرد سپاهيان افشين و بابك در يكي ازدرههاي تنگ كوهستاني درگرفت، كه طبری آن را با گُسترده سُخنی (تفصيل)، بازگویی کرده است ولي برآیندِ آن را آشکار نمیکند. ازآنجا كه اين گُزارش ها از روي دَستک هایِ (سندهایِ) نوشتاری افشين برگرفته شده اند، ميتوان پنداشت كه افشين اين بار نيز با شكست رو در روی شده ولي شكست خود را در نامهاش بازتاب نداده باشد. دراين ميان لشكرهايِ کُمکی پيوسته از بغداد ميرسيد. افشين پيشرويِ آهسته در گذرگاههاي كوهستاني به سوي پایگاه بابك را ادامه داد. او بر هركدام از گذرگاههاي راهبُردی (استراتژيك) که دست مييافت دژي بنا ميكرد و پيرامونش را کَندگی (خندقی) ميكشيد و لشكري درآن ميگماشت تا رفت و آمدهایِ گمانپذیر روستایيان آن برزن را زير نگر بگيرد. بدينسان افشين به پایگاه بابك در برزن بذ در کلیبر نزديك شد. از اين به پس نام بخاراخدا یکی از فئودالهاي بزرگِ ايرانيتبارِ سغد بعنوان يكي از فرماندهان برجستهي سپاه افشين به ميان ميآيد. جایگُزینی افشين برفراز يكي از بلنديهايی که دیده ور (مشرف) بر بذ در كنار «رودرود» بود، ماهها به درازا انجاميد. بابك دستهجاتی رزمی را که آراسته به جَنگ افزار بودند، به گذرگاههاي كوهستاني ميفرستاد تا دستهجاتِ افشين را به دام افكنند، و خودش در پایگاهش در برابر ديدگان افشين رَده آرایی (صف آرایی) کرده بود و همه روزه جشن شادي برپا ميكرد و افرادش ناي و دهل ميكوفتند و پايكوبي ميكردند و سرود ميخواندند، و افشين دُشمنیار به ایران را به ریشخَند ميگرفتند. دريكي از روزها بابك اندکی خيار و سبزيجات و هندوانه براي افشين به ارمغان فرستاد و به او پيام داد كه ميبينم شما جز كُماچ و شوربا چيز ديگري براي خوردن نداريد؛ دلم برايتان ميسوزد و اميدوارم اين پیشکش ها دلتان را نيز به ما نرم كند . افشين كه ميدانست هدفِ بابك ازاين كار برآورد نيروي او باشد سردستهي اين گروهِ فرستاده شده از سوی بابک را با گروهي از کسانش فرستاد تا از سه کَندگِ بزرگ و ديگر کَندگ ها بازديد كند و گُزارش آن ها را براي بابك ببرد، شايد بابك دست از پایورزی برداشته و بسُتوهد (تسلیم شود) .
در شهريورماه ٢١٦خورشیدی و زماني كه روستایيان سرگرم كار در کشتزار و باغستانها بودند، تازش افشين به شهر بذ (ستادِ فرماندهی بابك) با سپاهی آسیم (عظیم) آغاز شد. چون افشين به نزديكي بذ رسيد و بابك تنها سرداران خود را در کنارش دید راهی به جز فریبِ افشین دَغاباز (خائن) ندید . به همین رو کسی را به نزد او فرستاد و پيام داد كه چنانچه او پیمان بسپارد كه به وي و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او واخواهد گُذاشت. افشين پاسخ سازگار داد و بابك خودش از دژ بيرون آمد تا با افشين گفتگو كند. افشين نيز هنگامیکه دانست كه بابك درهال نزديك شدن به او است به سوی او رفت. چون بابك و افشين تا اندازه-یی به هم رسیدند كه ميتوانستند سداي يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: آماده ام كه به سُتوهم (تسلیم شوم) ولي ژایش (فرصت) ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و خود را بسُتوه (خود را تسلیم کن)، ولي نپذیرفتی. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز دست از مبارزه برداری، بهتر از فرداست. بابك گفت: من وَدایش (تصمیم) خودم را گرفتهام و خودم را به شما واگذار میکُنم (تسليم ميکُنم)؛ ولي بايد پیمان نامهي نوشتاری خليفه را برايم بياوري تا بیگمان شوم كه چنانچه بسُتوهم (تسليم شوم)، نه به خودم و نه به افرادم گزندي نخواهد رسيد. افشين با او پیمان بست كه چنين خواهد كرد .
بابک که افشین را فردی دغاباز و پادایرانی (ضدایرانی) می دانست، افشین را فریب داده بود و در اندیشه پیروزی در جنگ بود. ولی در همان هنگامیکه بابك با افشين درهال گفتگو بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا گویا گفتگو با افشين به سرانجامی برسد، تيپهاي سپاه افشين به شهر بذ اَندر شدند وآتش در شهر افكندند و شهر را ويران کردند. گروهي به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههاي بسياري در كوچهها در حركت بودند وآتش به خانهها ميافكندند و شهرها را ویران کردند و گُزارش این ژنوری ها (جنایات) به بابك رسید، که به تُندی جایگاه گفتگو را واگُذاشت، و به شهر برگشت تا شايد بتواند شهر را رها سازد. ولي دير شده بود. كشتار، ویرانی و کین جویی و آتشزني تا پايان روز ادامه يافت، همه-یِ پافَنداران (مدافعان) شهر کشته شدند، و کسان خانوادهي بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به کَندگَ شان (خندقشان) برگشتند، بابك و مرداني كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در دره ای دركنار هشتادسر مخفي شدند. روز ديگر نيز به روال همان روز ویرانی و آتشزني ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر برسایی (بطور کامل) سوخت و نشانی ازآبادي برجا نماند .
افشين به همهي كلانتران روستاهای پیرامون، همچنین به ديرها و كليساهاي مسيحيان كه در همسايگي آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبري به دست آورند به آگاهی او برسانند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دو برادرش و مادر و همسرش گلاندام، راهی جنگلهای ارمنستان و آران شدند. كساني به افشين گُزارش دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك درهي پُردرخت و گياه در مرز آذربايجان و ارمنستان پنهان است. افشين در گرداگرد آن دره، دستهجات آراسته به جَنگ ابزار، جایگُزین کرد تا از هر راهي كه بابک بيرون آيد دستگيرش كنند. او همچنین زنهارنامهي خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به کسانِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكي از برادرانِ بابك و چندتني از كسانش كه از روی ناگُزیری سُتوهیده بودند (تسلیم شده بودند) سپرد و گفت: من پیوس نمی کردم (انتظار نداشتم) كه نامهي خليفه به اين زودي برسد، و اكنون كه رسيده است دُرُستی را درآن ميدانم كه این نامه را براي بابك بفرستم. افشین ازآنها خواست كه نامه را برداشته براي بابك ببرند و خُرسندش كنند كه بيايد و خود را بسُتوهد. آنها گفتند که نَشُدنی است که بابك به این درخواست گردن نهد؛ زيرا كاري كه نميبايست روی دهد، اكنون پیش آمده است و جایي براي آشتي نمانده است. افشين گفت: اگر اين را برايش ببريد او شاد خواهد شد. سرانجام دوتن از یاران بابك آماده شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامه ای همراه اينها به پدرش نوشت، و به آگاهی او رساند كه اينها با زنهارنامه-یِ خليفه به نزدش آمدهاند و او دُرُستی را درآن ميداند كه وي خود را واسپارد و بسُتوهد. چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وي نوشته بود دشنام داد و گفت اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن وامیسِپُرد. به آن دو تن نيز گفت كه شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده ميبوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مُردن در مَردانگی بهتر است از خوشی ِزندگي ِچهلساله در نامرديست. سپس يكي از آنها را دردم بكُشت و ديگري را با همان زنهارنامه-یِ خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه افسوس از نام من كه برتو است. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم .
پس ازآن بابك دريكي از روزها با همراهانش ازدره به سوي ارمنستان بیرون رفت و به راه افتاد. کسان افشين كه از بالا نگهباني ميدادند آنها را ديده و دُنبال كردند. بابك و همراهانش به چشمهساري رسيدند و از اسب پياده شدند تا بیآرامند و نيرو تازه كنند و خوارکی بخورند. کسانیکه بابک را دُنبال میکردند، برآن بودند كه بابك را فَرناس گير كنند (غافلگیر کنند)؛ ولي هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را سُهِش كرده (احساس کرده) خود را برروي اسب افكند و از جا درپريد. سواران دُنبالش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به يك کشتزار رفت كه چيزي بخُرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را واسپارند جایزه دريافت خواهند كرد. يكي از كشاورزان با ديدن بابك كه رختِ برازنده ای دربر داشت و سوار براسبي نيكو بود و شمشيري زرين میتَرابُرد (حمل میکرد)، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. از اینرو او گُزارش به كشيش روستا بُرد. كشيش چند تن را برداشته به تُندی خودش را به بابك رساند كه درهال خوراک خوردن بود. او به بابك کُرنِش كرد، دستش را بوسيد و گفت: من از دوستداران تو هستم، و از تو ميخواهم كه به مهماني به خانهام بيایي. در اين روستا و پیرامون آن همهي كشيشها دوستدار تو هستند و اگر با ما باشي آسيبي به تو نخواهد رسيد. بابك كه خسته و درمانده بود، به دام تَرفَندِ و آزَرمِش (احترام) و پیمان هاي كشيش افتاد، و همراه کشیش به خانه-یِ او اندر شد. كشيش از همانجا کسی را به نزد افشين فرستاد تا به آگاهی او رساند كه بابك درخانهي اوست. افشين يكي از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسایي كند و از درستي پيام كشيش آگاهی يابد. كشيش به فرستادهي خلیفه رخت آشپَزان پوشاند، و هنگامیکه آن مرد سيني خوراک را براي بابك و كشيش برد بابك از كشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايراني است و مدتي پيشتر ترسایی شده و به ما پيوسته در اينجا زندگي ميكند. بابك با آن مرد گفتگو کرد و پرسيد اگر ترسایی شده است چه ضرورتي داشته كه اينجا باشد. آن مرد گفت: من از اينجا زن گرفتهام. بابك به شوخي گفت:« ازمردي پرسيدند ازكجایي؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفتهام» .
بههرهال كشيش به افشين پيام داد كه دو دسته-یِ رَزمی آراسته به جنگ ابزار را به جای ویژه ای بفرستد، و روزي را نيز نشاخت کُند (تعیین کُند) كه بابك را به بهانهيِ شكار به آنجا خواهد بُرد. اين دور اندیشی براي آن بود كه او نميخواست بابك را در خانهاش به گُماشته هایِ افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و از او کین جویی کُند. برپایه-یِ پیامی که به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: چند روزي است كه درخانه نشستهاي و ميدانم كه از اين هالت دلگير و خستهاي. اگر دوست داري من زميني دارم كه آهوان بسياري درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاري نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار ميبرم. بيا فردا به شكار برويم. بابك در ازنایِ چند روزي كه مهمان كشيش بود از او و پیرامونش رفتارهاي نيكي ديده و به رسایی (كاملا) به او اَپَستام (اعتماد) يافته بود. افشين دو دستهي رزمآور از کسان برجستهاش را همراه دو افسر از خاندان ايراني سُغد به نام هاي پوزپاره و ديوداد به جایگاهی كه كشيش نشاخت کرده بود (تعيين كرده بود) فرستاد، تا كمين كنند و در هنگام شایسته برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز فَرموده شُده، همراهِ كشيش به شكار رفت ولي خودش شكارِ پوزپاره و ديوداد گرديد. درهنگامیکه بازداشتش میكردند و دستهايش را ازپشت ميبستند، بابک رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: «مردك! اگر پول ميخواستي من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد، به تو بدهم؛ بیگمان هستم كه مرا به بهاي اندك فروختهاي» .
روزي كه میخواستند بابك را به برزند (نشیمنگاه افشين) اندر كنند، افشين مردم شهر و بسياري از مردم روستاهاي دور و نزديك را در ميدانِ بزرگي در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان بازه ای (فاصله ای) بَسنده گذاشت تا بابك از آنجا بُگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك پایان یافته است. در تسویی (ساعتي) كه بابك را در زنجيرهاي گران از ميان دو رَدِه-ی (صف) مردم ميگذراندند، شيون زنان وكودكان بلند شد كه براي رهبر گرامیشان ميگريستند و برسر وسينه ميزدند. افشين با بانگ بلند، روی به زنهاي شيونكننده نهاد و گفت: «مگر شما نبوديد كه ميگفتيد بابك را دوست نداريد؟» زنان با شيون جواب دادند: «او اميد ما بود و هرچه ميكرد براي ما ميكرد.». برادر بابك را نيز که همانند بابك نزد يكي از كشيشان پنهان شده بود، آن كشيش به گُماشتگان افشين واسِپُرد .
نهاده-ی (موضع) بدام افتادن بابك چنان براي خليفه کرامَند (بااهمیت) بود كه هنگامیکه گُزارش دستگيريش را شنيد، جايزهي بزرگي براي افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر بابک را به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همهروزه به آذربايجان گُسیل ميشدند تا با افشين در پرماس ( در تماس) پیوسته باشد و او بداند كه چه هنگام و چه تسویی (ساعتي) افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهاي سرراه و دركنار جاده، ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همهروزه گروهی را همراه با پیشکش، اسب و فرجامه ها (خلعت) به نزدِ افشين ميفرستاد تا سپاسگُزاری از زاوری (خدمت) افشين را به بهترين شیوه نشان داده باشد. افشين در ديماه ٢١٦خورشیدی با شكوه بسيار زيادي به پايتختِ خليفه اندر شد؛ به كاخي رفت كه ازآن خودش بود و بابك را نيز درآن كاخ زنداني كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكي از رازدارانش (محرمانش) این گُماردگی (مأموریت) را داد تا بگونه-یِ ناشناس به نزد بابك برود و او را ببيند و بيايد، ویژگیش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين وي را درخاستگاه گُماشته ای که آب میبرد، به یاخته ای (اتاقی) بُرد كه بابك درآن زنداني بود. خليفه هنگامیکه ویژگی بابك را از اين رازدار شنيد، براي اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه مِهَستی ای (عظمتي) دارد كه ٢٢ سال مبارزه هایِ پیوسته و خستگيناپذيرش پايههاي دولتِ اسلامي را به لرزه افكنده بود، نيمه شبان برخاسته، رخت ساده برتن كرد و به خانهي افشين رفت. خلیفه بگونه-یِ ناشناس به یاخته-ی بابك اندر شُد و بدون آنكه سُخنی گوید يا خودش را به بابک بشناساند، دم هایی (دقیقه هایی) را دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهرهاش گرفته به او نگريست .
بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش سِگالید (مشورت كرد) كه چگونه بابك را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بر پایه-یِ نگر يكي از درباريان اینگونه وَداییده شد (تصمیم گرفته شد) كه بابک را سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند. پيل را با بَرناک (حنا) رنگ كردند و نیکار (نقش) و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيار زننده و خواركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. سپس، نِهادَک ها (مراسم) برای کُشتن بابك با سر و سداي بسيار زياد در پیشگاهِ خليفه برگُزار شُد؛ برفراز سكوي ویژه ای كه براي اين كار دربيرون از شهر فَراهم شده بود. براي آنكه همهي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دَمی ديگر بابك کُشته خواهد شد، چندين جارچي در پیرامون و درکنار جایگاهِ کشتن ِبابک با سدای بلند بانگ ميزدند:« نَوَد نَوَد»، اين نام دژخيم بود و همه او را ميشناختند.
ابن الجوزي مينويسد كه هَنگامیکه بابك را براي کُشتن بردند، خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه شکیبایی تو در برابر مرگ چه اندازه است! بابك پاسُخ داد: «خواهيد ديد». چون يكِ دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد چهره اش را رنگين كرد. خليفه از او پرسيد: «چرا چنين كردي؟»، بابك گفت:« هنگامیکه دستهايم را ببرند، خونهاي بدنم خارج ميشود و چهرهام زرد ميگردد، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهرهام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود. به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند. چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرند. پس از تسوهایی (ساعت هایي) كه اين هالت بر بابك گذشت، خلیفه به دژخیم دستور داد تا سر بابک را از تنش جدا كند. پس ازآن چوبهي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و پیکر بیجان بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .
واپَسین گفتار بابک [به نوشته-ی نسک (کتاب) حماسه-یِ بابک آفریده-یِ نادعلی همدانی] بدینسان بود :«تو این معتصم نپندار که با کشتن من فریاد ناوابسته خواهی ایرانیان را خاموش خواهی کرد. نه ! این نابخرَدی است اگر که میپنداری، چون افشین ِمیهن فروش را با زر خریده ای، میتوانی ایرانیان را دربنَد کُنی. من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت. من لرزه ای بر سُتون هایِ فَرمانروایی عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود. تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی، ولی هزاران بابک در اَپاختَر (شمال)، خاور و باختر ایران سربر خواهند آورد و توان پوشالی شما پاسداران نادانی و ستم را از میان بر خواهند داشت! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و چیرگی بیگانگان را برنخواهد تابید. من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد. من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که دژخیم ِتو، شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند سدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده-یِ سرکشی هستند. مازیار هنوز مبارزه میکند و سدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دستِ تازیان و یوغ عرب هایِ بدوی و مردم فریب برهانند. اما تو ای افشین . . . در پیوس (انتظار) روزی باش که همین معتصمی که امروز همانند سگان در برابرش زانو میزنی و میهن خودت را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند . مردی که به مادر خود ( میهن ) دَغا کُند (خیانت کند)، در نزد دیگران اَرجی نخواهد داشت و هیچکس به آدم خود فروخته اَپَستامی (اعتمادی) نخواهد کرد.»
و بدینسان نُخست دست چپ بابک بریده شد و پس از آن دست راست او و سپس پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و واپسین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود:« پاینده ایران».
روز کُشته شدن بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صَفَر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در نسکِ پُرآوازه-یِ «مروج الذهب» این گُذشتهنگاری را برای ایرانیان بسیار مَهَند (مهم) دانسته است. کَشتن بابك چنان رویدادِ مَهَندی شِمُرده شد كه جایگاه کُشتن بابک تا چند سده-یِ ديگر بنام «خشبهي بابك» به چم چوبهي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان کُشته شدن بابك، پايتخت دولت عباسي بود آوازه-یِ همگاني داشت و يكي از جایگاه هایِ مَهَند و ديدني شهر شِمُرده ميشد. برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه او را همانند بابك بکُشد. طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را ميبُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برميآورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند. بدينسان كار بابك پس از ٢٢ سال پيروزي پيدرپي و وارد آوردن شش شكستِ بزرگ بر ششتا از بهترين فرماندهان ارتش عباسي، و پس از اميدهاي فراواني كه روستایيان ايران به او بسته بودند، با تَرفندِ نهانی نماينده-يِ عيسای مسيح و یک شاهزاده دَغاکار به پايان رسيد. گُذشتهنگاری بداند كه داوشگران (مدعيان) سرپرستی و خاوندگاری (توليت) دين، در هردين و مذهبي دشمن تودههاي زیر ستم و همدست زورمندانند، و اين پلیدی، مَنش ویژه-یِ خاوندگاران (متوليان) يك دين ویژه نيست، ونکه (بلكه) كشيشان ترسایی (مسیحی) را نيز با همهيِ داوش هایی (ادعاهایی) كه در مهرورزی با آدم های دیگر پیش میکشند، دربر میگیرد.
امروزه ایرانیان آزاده از 10 تا 13 تیر ماهِ هر سال بر دژ سر به آسمان کشیده این سردار بزرگ گردِ هم می آیند و آیین زادروزش را گرامی می دارند. مردم ایران از شهرهای گوناگون راهی کلیبر در اَباختَر (شمال) اهر می شوند. شوربختانه برخی از پادایرانیان واپسگرا و میهن فروش این گردهمآیی میهنی را ابزار بهره برداری برای هدف بدشگون (شوم)خود کرده اند. و با برافراشتن پرچمهای ترکیه و جمهوری آران ( آذربایجان ) تلاش برای به کَژراه (انحراف) کشاندن این یابود میکنند. این کسان که به پان ترکیسم پُرآوازه هستند بازماندگان سید جعفر پیشه وری گُجستک هستند که با شایش های (امکان های) روسهای مرزگُذر (متجاوز) تلاش در فروپاشی ایران داشت. از اینرو همه ساله سپاه پاسداران دورادور همه-یِ این آیین را زیر مهار خود گرفته است.
یادداشت:
[1] گات ها سروده ها و پندهای فَرخویی (اخلاقی) اشو زرتشت هستند که بخشی از اوستا را میسازند.
http://243.blogfa.com/post-4.aspx
واپسین آرزویی که بابک پیش از بستن چشمانش و پیوستن به جاودانگی برای کشورش کرد:«پاینده ایران» بود.
سرآغاز:
خَرَّم در زبان پارسي هر چيزي است كه خوشي و شادي را براي انسان فراهم آورَد. اينكه بهار و باغ و بوستان را خُرَّم گویيم به اين فَرنود (دلیل) است كه مايهيِ شادي و خوشیاند. واژه-یِ دین از دَینه اوستایی می باشد که به چَمِ (معنی) وَرُوِم (وجدان) آدم شناسانده شده است. خُرَّمدين، و بگونه-یِ امروزينش دينِ خُرَّم به چَم ِديني است كه در کنار آدمساز بودنش، مايهي شادي و خوشي مردمان شود. بازنمودِ (تعریف) دين به اين آرش (معنی) در سراسر گاتِ هایِ اشو زرتشت [1] آمده است. نویسنده-یِ نَسک ( كتاب) «البدء والتاريخ» درباره-یِ پيروان زرتشت ميگويد: «هرچه انسان خُرّمي بيشتري درخواست کُند، اندوهِ اهريمن بيشتر ميشود و اهريمن، بيشتر و فَرسخت تر (جدی تر) آهنگِ جنگيدن با آدم میکند»؛ و در بازنمودِ باورهایِ خرمدينان مينويسد كه:« آنها هرچه شَوَه-ی (سبب) شادي و خوشی باشد و خویِ آدم به آن دلبستگی داشته باشد و زياني به كسي نرساند را روامند ميدانند. جُنبش ِهاگ (حق) خواهانه-یِ خرّم دینان را می توان جُنبشی بزرگ در گُذشتهنگاری ایران دانست, زیرا نیروی روانی (روحیه) و توان میهنی ایرانیان را پس از سال ها شکست، دوباره زنده و گسترش داد.
آرش (معنی) واژه-یِ بابک در واژهنامه-یِ پهلوی – اوستایی استاد بهرام فره وشی، از پاپک گرفته شده است که چَمِ (معنی) پدر گرامی و کوچک می دهد، که یکی از بزرگان سرزمین ایران از نیای ساسانی نیز بوده است.ِ شوربختانه عده ای از پانترکهایِ نافَرهیخته دستبُرد به نام این بزرگ مردِ ایرانزمین زده اند و در وبگاه هایِ خود از او درخاستگاهِ کَهرمان ِترکان نام می بردند و او را از ترکستان و مغولستان که سرزمین ترکها می باشد خوانده اند. ولی خوشبختانه نام و آرش ِنام وی سد در سد ایرانی است و این کارهایِ کودکانه تنها کوته اندیشی – ناآگاهی و اندیشه-ی واپَسگرانه-یِ آنها را برای ما نمایان می سازد؛ زیرا پاپک خرمدین از سرزمین آریایی مادهایِ آذربایجان کجا و «بای بکِ» ساختگی برخی بچه هایِ جُدایی خواه از نوادگان دَدمنش چنگیز خان مغول کجا ؟!؟!؟
بابك از نژادی ایرانی و نَشیمنگاهش آذرآبادگان بود، گويا مسلمانش كرده بودند و نام عربيش «حسن» بود. جنبشي كه بابك در ایران آغاز كرد و بگونه-یِ رَستادی (رسمی) نام جنبش خُرّمدينان برخود داشت، يك ايدیولوژي ویژه را پیش میکشید، كه هدفش براندازي فَرجامین چیرگیِ عرب – برپایی برابری مَردُمیک در ايران – فراهم آوردن خوشي براي همگان و بازگشت به شکوه و مِهَستی (عظمت) ایران باستان بود. ابن حزم مينويسد كه:« ايرانيان از نگر گُستردگی سرزمین و فزوني نيرو برهمهيِ پاتَرم ها (ملت ها) برتري داشتند، از همین رو پاژنام (لقب) آزادگان را کشورهایِ دیگر برای ایرانیان برگزیده بودند. چون دولتِ باشکوه و سَترگِ ساسانی بشَوَند (به علت) نبردهای دور و دراز با امپراتوری روم و تازش تازیان جنگجو برافتاد و عرب كه نزد آنها دونپايهترين تیره-یِ جهان بود برآنها چیره گرديد، اين شکست بر مردم ایران گران آمد و آنها خود را با آزَرَنگی (مصیبتی) برنتافتنی روبرو يافتند؛ و برآن شدند كه با راههاي گوناگون به جنگ با عرب ها برخيزند. در میان رهبران آزادی بخش و میهنی ایران میتوان سنباد، مقنع، استادسيس، بابك و ديگران را نام برد. دولتِ ساسانی که نیز در سالهای پایانی هَستیش به سر می بُرد بدون اندید (شک) اگر با تازش عرب ها روبرو نمیگشت با شورش هایِ میهنی، همچون زمان پارتیان، جای خود را به دودمانی دیگر میداد و فَرمانروایی نیرومند تر و تازه دم که به رسایی (کاملاً) ایرانی بود، روی کار می آمد همانگونه که پارتیان در برابر سلوکیان یونانی در ایران شورش کردند و دستِ بیگانگان را از این سرزمین برچیدند و دودمانِ توانمندِ شاهنشاهی پارتی را برپا نمودند.
نام خُرّمدين كه بپاخاستگانِ ايراني براي اين جنبش برگزيده بودهاند به روشني نشان ميدهد كه اين يك جنبش ِمزدكي بوده و همهي آرَنگ ها (شعارها) و برنامههايِ برابرخواهانه را در هَمیستاری (مخالفت) با بهرهكشي، همانگونه که مزدك میپنداشت، دنبال ميكرده است. خودِ مزدک، دینی را که داوشِ (ادعای) پیامبری آن را داشت، از اشو زرتشت گرفته بود و با دگرگونی هایی در آن، میخواست آن را تازه و به روز کند، ولی چون در برابر دین بهی که دارای پایه های بسیار کُهن بود توانی نداشت، نتوانست گسترش یابد. ابن حزم آشکار ميكند كه خرمدينانِ پيرو بابك يك گُروه مزدكي بودند. پایه-ی آموزش هایِ مزدك برآن بود كه مردم بايد هم در اين جهان و هم درجهان ديگر به خوشبختی و شادمانی دست يابند؛ به این چَم که هم در اين جهان با بدست آوردن كار، كشاورزي و فیار (صنعت) براي خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام كارهاي نيكو و خودداري از كارهاي بد خُرسندی (رضایت) خدا را بدست آورند تا در جهان دیگر به بهشت بروند. نيك در آموزش هایِ مزدك به آرش گفتار وكرداري بود كه به خود يا ديگري سودی برساند و خوشبختی فراهم آوَرَد؛ و بد به چَم ِگفتار يا كرداري بود كه به خود يا ديگران آسيب و گزند وارد آوَرَد يا شَوَه-یِ (سبب) بی بهرگی (محرومیت) شود. ابنالنديم در سِتایش يكي از ايرانيانِ مزدكي مانِشتَک (مُقیم) بغدا به نام خسرو ارزومگان كه ويرا پيرو دینی همانند دین خرمدينان ناميده، مينويسد كه به پيروانش دستور ميداد بهترين جامه ها را بپوشند، و خودش نيز بهترين جامه ها را ميپوشيد و به آن میبالید.
کانون کارتاری های (فعالیت های) بابك در آذربايجان بود ولی جُنبش او در سراسر شهرهای ایران سرگرم کارتاری بود. اَنبوه بزرگي از عربها پس از یورش سپاه اسلام، در شهرها و روستاهاي آذرآبادگان ماندگار شده بودند. هدفِ بابک از ميان بردن چیرگی اربابانِ عرب بود كه نزديك به دو سده، مردم ایران را تاراج ميكردند. تیره هایِ عرب همراه با پیروزی هایِ عرب ها به درون آذربايجان و دیگر شهرهای ایران سرازير شده بودند. بلاذري دربارهي سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علي، مينويسد:« بسياري از تیرگان (عشاير) عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهي بر هرچه از زمين توانست، دست يافت و آن را ازآن خود کرد، و برخی از آنها زمينهایي را از پارسیان خريدند و روستاهایي نيز به اين تیرگان (عشاير) واگذار شد، و مردم اين روستاها به کشاورزان اينها واگردانده شدند».
بابک به خون خواهی ابومسلم خراسانی در سال ١٩٤ قمری جُنبش خودش را آغاز کرد. او آشکارا میگفت که روان ابومسلم در بدنم خَلیده است (حلول کرده است). و با این سخن از سراسر ایران مردان جنگاور و سِلَهشور به او پیوستند. سُهِش (احساس) کین جویی از عربهای تازی هَمِه-یِ هَستی بابک را گرفته بود و به همه میگفت ایران را باید دوباره زنده کنیم. بسیاری از نادانان پارسا (زاهد) بر او خرده می گرفتند که خون را با خون نمی شورند، ولی او دَردها و زیان هایی را که عباسیان به مردم ایران رسانده بودند، یک به یک برمیشِمُرد. به گفته-یِ ارد بزرگ: «گُذشت (رحم) را می توان در پیوند با آدمها به کار گرفت اما باید دانست که این آموزه، ازآن آدمهاست نه کشورها، خاموشی در برابر دَدمنشی ِدشمن، هیچگاه درست نیست». طبري مينويسد که:« مردم روستاهايِ پیرامون اسپهان و همدان و ماهسپيدان و مهرگانكدك و جز اينها نيز به دين خرمدينان درآمدند. نخستين درگيري ناكامِ سپاهيان دولتِ عباسي و بابك درسال ١٩٨ خورشید گزارش شده و گُزراش از شكست سپاه عباسي ميدهد. دومين درگيري ناكامِ سپاهِ عباسي و بابك درسال ٢٠٠خورشیدی بود كه بخش آسیمی (عظیمی) از سپاهيان عباسي را بابك در باختر ايران- نزديكيهاي همدان- كشتار كرد. گُسیل نيروهايِ عباسي به جنگِ بابك در سراسر سالهاي ٢٠٠- ٢٠٦خورشیدی تكرار شد و هربار از بابك شكست يافتند. در سال ٢٠٣خورشیدی در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجستهي دولتِ عباسي کُشته شدند؛ و يك فرمانده برجسته نيز شكست يافته گُریزان شد. در سال ٢٠٦خورشیدی يك افسر برجستهي عرب در خاستگاهِ فرماندار آذربايجان گُسیل داشته شد و سپاه بزرگي در فَرادستش نهاده شد تا به كار بابك پايان دهد. اين مرد نزديك به دوسال با بابك درگير بود، و در خردادماه ٢٠٨خورشیدی دركنار روستاي بهشتاباد كشته شد و بخش بُزرگی از سپاهش تار و مار و نابود گشتند.
خليفهي عباسي در میانه-یِ تابستان ٢١٢خورشیدی چندين لشكر به غرب ايران فرستاد، كه به گزارش طبري شست هزار تن از روستایيان پیرامون همدان را کُشتار همگانی كردند، ولي بابك توانست شكستهاي سختي بر اين نيروها وارد سازد و با کُشتار بُزرگی از این مَرزگُذران (متجاوزان) آنها را با شكست به بغداد برگرداند. به دنبال اين شكستها، خليفه وَدایید (تصمیم گرفت) كه گرفتاریِ درگیری با بابك را به يك افسرِ مانوي مذهبِ نومسلمان ِايراني از خاندان ساسانی واگُذارد که به افشين نامور بود. افشين چندي پيش براي سركوب شورشهايِ مصر گُسیل شده بود و گُماردگيتش (مأموریتش) را بگونه-یِ بسيار پسنديده انجام داده بود، و هنوز در مصر به سر میبرد. افشین را خليفه فراخواند و برای رو در رویی با خرمدينان گسيل كرد. افشين درناحيهي همدان اُردوگاه زد و در باختر و میانَکِ (مركزِ) ايران از همدان و آذربايجان تا اسپهان و ري، با بزرگان ِروستاها گُفتگوهایی را انجام داد و پیمان های دروغین برای جُدا کردن آنها از کنار بابک به آنان داد كه گویا برآورندهي خواستههاي روستایيان باشند.
افشين پس از آنكه نِهیدهایِ (اوضاع) باختر ايران را در ازنایِ يكسال و نيم با چاره جویی هایِ پادایرانیش (ضد ایرانیش) و در راستایِ پُشتیابانی از سود و سرمایه-یِ عرب ها، از راه پَتِست (تهدید) و مُژدگانی هاي پیشَکی (نقدي) كه به دهخدايان ميداد، آرام كرد، براي به دام افكندنِ بابك نغشه چيد. كارواني با بار کمک هایِ پولی و خوراکی از بغداد به اردبيل گُسیل داشته شد تا به دژي كه جایگاه سپاهيان خليفه بود برساند. بابك ناآگاه از دامي كه افشين برايش چيده بود، وَدایید (تصمیم گرفت) تا راه را برآن كاروان بَربَندد و بارهايش را بدَست آوَرَد. افشين شبانه بدون سروسدا و بدون نواختن كوس و كَراناي (شيپور جنگي)، در نزديكيهاي دژ آماده شُد؛ زيرا او بیگمان بود که بابك براي دستیازیدن بر دژ خواهد آمد. بابك نُخست به يك پاسگاه كوچكِ سپاهيان خليفه در سر راهش تاخت و افرادش را كشت، آنگاه به كنار دژ رفته به افرادش آسایش داد كه روز ديگر به دژ حمله كنند. در اين هنگام افشين بر او شبيخون زد. گويا همهي افرادي كه همراه بابك بودند كشته شدند، ولي بابك جانش را رها ساخت (زمستان سال ٢١٤ خورشیدی). افشين پس ازآن به شهر برزند برگشت و در آنجا اردو زد تا با ادامه دادن پرماس (تماس) با كلانترانِ روستاها، كار پراكنده كردن بازماندگان و هواداران روستایي بابك در ایران را دنبال كند .
از آغاز سال ٢١٥خورشیدی شهرهایِ زیر فرمان بابك كه پیش از این به همدان و اسپهان و ري ميرسيد، از مرز کرانه هایِ كوهستاني هشتادسر در آذربايجان فراتر نميرفت. افشين پس از برگزاري مراسم نوروز و سيزده بهدر براي یورش به بابك آماده شد. نخستين تازش او به هشتادسر با شكست رو برو شد. پس از آن در سراسر ماههاي اين سال چندين تازش به هشتادسر انجام گرفت كه همه ناكام ماندند. داستان اين نبردها را طبري با استفاده از آرشيو گزارشهايِ نوشتاری با گُستَرده سُخنی ِموشکافانه در گُنجایش کمابیش ٣٠ برگ، بازگویی كرده است كه همه، گُزارش از سِلَهشوری هایِ بيمانندِ بابك و يارانش ميدهند .
در بهار سال ٢١٦خورشیدی سپاه امدادي خليفه با سي ميليون درهم كمك پولی به شهر بَرزَند رسيد؛ و افشين تازش هایش به بابك را ازسر گرفت. افشين ابتدا به كلانرود رفت و درآنجا اردو زد و برگرد خويش کَندگ (خندق) كشيد. به زودي يك لشكر بابك زیر فرمان آذين- برادرِ بابك- به سوي كلانرود حركت كرد. نبرد سپاهيان افشين و بابك در يكي ازدرههاي تنگ كوهستاني درگرفت، كه طبری آن را با گُسترده سُخنی (تفصيل)، بازگویی کرده است ولي برآیندِ آن را آشکار نمیکند. ازآنجا كه اين گُزارش ها از روي دَستک هایِ (سندهایِ) نوشتاری افشين برگرفته شده اند، ميتوان پنداشت كه افشين اين بار نيز با شكست رو در روی شده ولي شكست خود را در نامهاش بازتاب نداده باشد. دراين ميان لشكرهايِ کُمکی پيوسته از بغداد ميرسيد. افشين پيشرويِ آهسته در گذرگاههاي كوهستاني به سوي پایگاه بابك را ادامه داد. او بر هركدام از گذرگاههاي راهبُردی (استراتژيك) که دست مييافت دژي بنا ميكرد و پيرامونش را کَندگی (خندقی) ميكشيد و لشكري درآن ميگماشت تا رفت و آمدهایِ گمانپذیر روستایيان آن برزن را زير نگر بگيرد. بدينسان افشين به پایگاه بابك در برزن بذ در کلیبر نزديك شد. از اين به پس نام بخاراخدا یکی از فئودالهاي بزرگِ ايرانيتبارِ سغد بعنوان يكي از فرماندهان برجستهي سپاه افشين به ميان ميآيد. جایگُزینی افشين برفراز يكي از بلنديهايی که دیده ور (مشرف) بر بذ در كنار «رودرود» بود، ماهها به درازا انجاميد. بابك دستهجاتی رزمی را که آراسته به جَنگ افزار بودند، به گذرگاههاي كوهستاني ميفرستاد تا دستهجاتِ افشين را به دام افكنند، و خودش در پایگاهش در برابر ديدگان افشين رَده آرایی (صف آرایی) کرده بود و همه روزه جشن شادي برپا ميكرد و افرادش ناي و دهل ميكوفتند و پايكوبي ميكردند و سرود ميخواندند، و افشين دُشمنیار به ایران را به ریشخَند ميگرفتند. دريكي از روزها بابك اندکی خيار و سبزيجات و هندوانه براي افشين به ارمغان فرستاد و به او پيام داد كه ميبينم شما جز كُماچ و شوربا چيز ديگري براي خوردن نداريد؛ دلم برايتان ميسوزد و اميدوارم اين پیشکش ها دلتان را نيز به ما نرم كند . افشين كه ميدانست هدفِ بابك ازاين كار برآورد نيروي او باشد سردستهي اين گروهِ فرستاده شده از سوی بابک را با گروهي از کسانش فرستاد تا از سه کَندگِ بزرگ و ديگر کَندگ ها بازديد كند و گُزارش آن ها را براي بابك ببرد، شايد بابك دست از پایورزی برداشته و بسُتوهد (تسلیم شود) .
در شهريورماه ٢١٦خورشیدی و زماني كه روستایيان سرگرم كار در کشتزار و باغستانها بودند، تازش افشين به شهر بذ (ستادِ فرماندهی بابك) با سپاهی آسیم (عظیم) آغاز شد. چون افشين به نزديكي بذ رسيد و بابك تنها سرداران خود را در کنارش دید راهی به جز فریبِ افشین دَغاباز (خائن) ندید . به همین رو کسی را به نزد او فرستاد و پيام داد كه چنانچه او پیمان بسپارد كه به وي و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او واخواهد گُذاشت. افشين پاسخ سازگار داد و بابك خودش از دژ بيرون آمد تا با افشين گفتگو كند. افشين نيز هنگامیکه دانست كه بابك درهال نزديك شدن به او است به سوی او رفت. چون بابك و افشين تا اندازه-یی به هم رسیدند كه ميتوانستند سداي يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: آماده ام كه به سُتوهم (تسلیم شوم) ولي ژایش (فرصت) ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و خود را بسُتوه (خود را تسلیم کن)، ولي نپذیرفتی. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز دست از مبارزه برداری، بهتر از فرداست. بابك گفت: من وَدایش (تصمیم) خودم را گرفتهام و خودم را به شما واگذار میکُنم (تسليم ميکُنم)؛ ولي بايد پیمان نامهي نوشتاری خليفه را برايم بياوري تا بیگمان شوم كه چنانچه بسُتوهم (تسليم شوم)، نه به خودم و نه به افرادم گزندي نخواهد رسيد. افشين با او پیمان بست كه چنين خواهد كرد .
بابک که افشین را فردی دغاباز و پادایرانی (ضدایرانی) می دانست، افشین را فریب داده بود و در اندیشه پیروزی در جنگ بود. ولی در همان هنگامیکه بابك با افشين درهال گفتگو بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا گویا گفتگو با افشين به سرانجامی برسد، تيپهاي سپاه افشين به شهر بذ اَندر شدند وآتش در شهر افكندند و شهر را ويران کردند. گروهي به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههاي بسياري در كوچهها در حركت بودند وآتش به خانهها ميافكندند و شهرها را ویران کردند و گُزارش این ژنوری ها (جنایات) به بابك رسید، که به تُندی جایگاه گفتگو را واگُذاشت، و به شهر برگشت تا شايد بتواند شهر را رها سازد. ولي دير شده بود. كشتار، ویرانی و کین جویی و آتشزني تا پايان روز ادامه يافت، همه-یِ پافَنداران (مدافعان) شهر کشته شدند، و کسان خانوادهي بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به کَندگَ شان (خندقشان) برگشتند، بابك و مرداني كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در دره ای دركنار هشتادسر مخفي شدند. روز ديگر نيز به روال همان روز ویرانی و آتشزني ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر برسایی (بطور کامل) سوخت و نشانی ازآبادي برجا نماند .
افشين به همهي كلانتران روستاهای پیرامون، همچنین به ديرها و كليساهاي مسيحيان كه در همسايگي آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبري به دست آورند به آگاهی او برسانند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دو برادرش و مادر و همسرش گلاندام، راهی جنگلهای ارمنستان و آران شدند. كساني به افشين گُزارش دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك درهي پُردرخت و گياه در مرز آذربايجان و ارمنستان پنهان است. افشين در گرداگرد آن دره، دستهجات آراسته به جَنگ ابزار، جایگُزین کرد تا از هر راهي كه بابک بيرون آيد دستگيرش كنند. او همچنین زنهارنامهي خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به کسانِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكي از برادرانِ بابك و چندتني از كسانش كه از روی ناگُزیری سُتوهیده بودند (تسلیم شده بودند) سپرد و گفت: من پیوس نمی کردم (انتظار نداشتم) كه نامهي خليفه به اين زودي برسد، و اكنون كه رسيده است دُرُستی را درآن ميدانم كه این نامه را براي بابك بفرستم. افشین ازآنها خواست كه نامه را برداشته براي بابك ببرند و خُرسندش كنند كه بيايد و خود را بسُتوهد. آنها گفتند که نَشُدنی است که بابك به این درخواست گردن نهد؛ زيرا كاري كه نميبايست روی دهد، اكنون پیش آمده است و جایي براي آشتي نمانده است. افشين گفت: اگر اين را برايش ببريد او شاد خواهد شد. سرانجام دوتن از یاران بابك آماده شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامه ای همراه اينها به پدرش نوشت، و به آگاهی او رساند كه اينها با زنهارنامه-یِ خليفه به نزدش آمدهاند و او دُرُستی را درآن ميداند كه وي خود را واسپارد و بسُتوهد. چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وي نوشته بود دشنام داد و گفت اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن وامیسِپُرد. به آن دو تن نيز گفت كه شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده ميبوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مُردن در مَردانگی بهتر است از خوشی ِزندگي ِچهلساله در نامرديست. سپس يكي از آنها را دردم بكُشت و ديگري را با همان زنهارنامه-یِ خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه افسوس از نام من كه برتو است. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم .
پس ازآن بابك دريكي از روزها با همراهانش ازدره به سوي ارمنستان بیرون رفت و به راه افتاد. کسان افشين كه از بالا نگهباني ميدادند آنها را ديده و دُنبال كردند. بابك و همراهانش به چشمهساري رسيدند و از اسب پياده شدند تا بیآرامند و نيرو تازه كنند و خوارکی بخورند. کسانیکه بابک را دُنبال میکردند، برآن بودند كه بابك را فَرناس گير كنند (غافلگیر کنند)؛ ولي هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را سُهِش كرده (احساس کرده) خود را برروي اسب افكند و از جا درپريد. سواران دُنبالش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به يك کشتزار رفت كه چيزي بخُرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را واسپارند جایزه دريافت خواهند كرد. يكي از كشاورزان با ديدن بابك كه رختِ برازنده ای دربر داشت و سوار براسبي نيكو بود و شمشيري زرين میتَرابُرد (حمل میکرد)، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. از اینرو او گُزارش به كشيش روستا بُرد. كشيش چند تن را برداشته به تُندی خودش را به بابك رساند كه درهال خوراک خوردن بود. او به بابك کُرنِش كرد، دستش را بوسيد و گفت: من از دوستداران تو هستم، و از تو ميخواهم كه به مهماني به خانهام بيایي. در اين روستا و پیرامون آن همهي كشيشها دوستدار تو هستند و اگر با ما باشي آسيبي به تو نخواهد رسيد. بابك كه خسته و درمانده بود، به دام تَرفَندِ و آزَرمِش (احترام) و پیمان هاي كشيش افتاد، و همراه کشیش به خانه-یِ او اندر شد. كشيش از همانجا کسی را به نزد افشين فرستاد تا به آگاهی او رساند كه بابك درخانهي اوست. افشين يكي از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسایي كند و از درستي پيام كشيش آگاهی يابد. كشيش به فرستادهي خلیفه رخت آشپَزان پوشاند، و هنگامیکه آن مرد سيني خوراک را براي بابك و كشيش برد بابك از كشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايراني است و مدتي پيشتر ترسایی شده و به ما پيوسته در اينجا زندگي ميكند. بابك با آن مرد گفتگو کرد و پرسيد اگر ترسایی شده است چه ضرورتي داشته كه اينجا باشد. آن مرد گفت: من از اينجا زن گرفتهام. بابك به شوخي گفت:« ازمردي پرسيدند ازكجایي؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفتهام» .
بههرهال كشيش به افشين پيام داد كه دو دسته-یِ رَزمی آراسته به جنگ ابزار را به جای ویژه ای بفرستد، و روزي را نيز نشاخت کُند (تعیین کُند) كه بابك را به بهانهيِ شكار به آنجا خواهد بُرد. اين دور اندیشی براي آن بود كه او نميخواست بابك را در خانهاش به گُماشته هایِ افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و از او کین جویی کُند. برپایه-یِ پیامی که به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: چند روزي است كه درخانه نشستهاي و ميدانم كه از اين هالت دلگير و خستهاي. اگر دوست داري من زميني دارم كه آهوان بسياري درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاري نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار ميبرم. بيا فردا به شكار برويم. بابك در ازنایِ چند روزي كه مهمان كشيش بود از او و پیرامونش رفتارهاي نيكي ديده و به رسایی (كاملا) به او اَپَستام (اعتماد) يافته بود. افشين دو دستهي رزمآور از کسان برجستهاش را همراه دو افسر از خاندان ايراني سُغد به نام هاي پوزپاره و ديوداد به جایگاهی كه كشيش نشاخت کرده بود (تعيين كرده بود) فرستاد، تا كمين كنند و در هنگام شایسته برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز فَرموده شُده، همراهِ كشيش به شكار رفت ولي خودش شكارِ پوزپاره و ديوداد گرديد. درهنگامیکه بازداشتش میكردند و دستهايش را ازپشت ميبستند، بابک رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: «مردك! اگر پول ميخواستي من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد، به تو بدهم؛ بیگمان هستم كه مرا به بهاي اندك فروختهاي» .
روزي كه میخواستند بابك را به برزند (نشیمنگاه افشين) اندر كنند، افشين مردم شهر و بسياري از مردم روستاهاي دور و نزديك را در ميدانِ بزرگي در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان بازه ای (فاصله ای) بَسنده گذاشت تا بابك از آنجا بُگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك پایان یافته است. در تسویی (ساعتي) كه بابك را در زنجيرهاي گران از ميان دو رَدِه-ی (صف) مردم ميگذراندند، شيون زنان وكودكان بلند شد كه براي رهبر گرامیشان ميگريستند و برسر وسينه ميزدند. افشين با بانگ بلند، روی به زنهاي شيونكننده نهاد و گفت: «مگر شما نبوديد كه ميگفتيد بابك را دوست نداريد؟» زنان با شيون جواب دادند: «او اميد ما بود و هرچه ميكرد براي ما ميكرد.». برادر بابك را نيز که همانند بابك نزد يكي از كشيشان پنهان شده بود، آن كشيش به گُماشتگان افشين واسِپُرد .
نهاده-ی (موضع) بدام افتادن بابك چنان براي خليفه کرامَند (بااهمیت) بود كه هنگامیکه گُزارش دستگيريش را شنيد، جايزهي بزرگي براي افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر بابک را به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همهروزه به آذربايجان گُسیل ميشدند تا با افشين در پرماس ( در تماس) پیوسته باشد و او بداند كه چه هنگام و چه تسویی (ساعتي) افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهاي سرراه و دركنار جاده، ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همهروزه گروهی را همراه با پیشکش، اسب و فرجامه ها (خلعت) به نزدِ افشين ميفرستاد تا سپاسگُزاری از زاوری (خدمت) افشين را به بهترين شیوه نشان داده باشد. افشين در ديماه ٢١٦خورشیدی با شكوه بسيار زيادي به پايتختِ خليفه اندر شد؛ به كاخي رفت كه ازآن خودش بود و بابك را نيز درآن كاخ زنداني كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكي از رازدارانش (محرمانش) این گُماردگی (مأموریت) را داد تا بگونه-یِ ناشناس به نزد بابك برود و او را ببيند و بيايد، ویژگیش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين وي را درخاستگاه گُماشته ای که آب میبرد، به یاخته ای (اتاقی) بُرد كه بابك درآن زنداني بود. خليفه هنگامیکه ویژگی بابك را از اين رازدار شنيد، براي اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه مِهَستی ای (عظمتي) دارد كه ٢٢ سال مبارزه هایِ پیوسته و خستگيناپذيرش پايههاي دولتِ اسلامي را به لرزه افكنده بود، نيمه شبان برخاسته، رخت ساده برتن كرد و به خانهي افشين رفت. خلیفه بگونه-یِ ناشناس به یاخته-ی بابك اندر شُد و بدون آنكه سُخنی گوید يا خودش را به بابک بشناساند، دم هایی (دقیقه هایی) را دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهرهاش گرفته به او نگريست .
بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش سِگالید (مشورت كرد) كه چگونه بابك را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بر پایه-یِ نگر يكي از درباريان اینگونه وَداییده شد (تصمیم گرفته شد) كه بابک را سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند. پيل را با بَرناک (حنا) رنگ كردند و نیکار (نقش) و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيار زننده و خواركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. سپس، نِهادَک ها (مراسم) برای کُشتن بابك با سر و سداي بسيار زياد در پیشگاهِ خليفه برگُزار شُد؛ برفراز سكوي ویژه ای كه براي اين كار دربيرون از شهر فَراهم شده بود. براي آنكه همهي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دَمی ديگر بابك کُشته خواهد شد، چندين جارچي در پیرامون و درکنار جایگاهِ کشتن ِبابک با سدای بلند بانگ ميزدند:« نَوَد نَوَد»، اين نام دژخيم بود و همه او را ميشناختند.
ابن الجوزي مينويسد كه هَنگامیکه بابك را براي کُشتن بردند، خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه شکیبایی تو در برابر مرگ چه اندازه است! بابك پاسُخ داد: «خواهيد ديد». چون يكِ دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد چهره اش را رنگين كرد. خليفه از او پرسيد: «چرا چنين كردي؟»، بابك گفت:« هنگامیکه دستهايم را ببرند، خونهاي بدنم خارج ميشود و چهرهام زرد ميگردد، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهرهام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود. به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند. چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرند. پس از تسوهایی (ساعت هایي) كه اين هالت بر بابك گذشت، خلیفه به دژخیم دستور داد تا سر بابک را از تنش جدا كند. پس ازآن چوبهي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و پیکر بیجان بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .
واپَسین گفتار بابک [به نوشته-ی نسک (کتاب) حماسه-یِ بابک آفریده-یِ نادعلی همدانی] بدینسان بود :«تو این معتصم نپندار که با کشتن من فریاد ناوابسته خواهی ایرانیان را خاموش خواهی کرد. نه ! این نابخرَدی است اگر که میپنداری، چون افشین ِمیهن فروش را با زر خریده ای، میتوانی ایرانیان را دربنَد کُنی. من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت. من لرزه ای بر سُتون هایِ فَرمانروایی عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود. تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی، ولی هزاران بابک در اَپاختَر (شمال)، خاور و باختر ایران سربر خواهند آورد و توان پوشالی شما پاسداران نادانی و ستم را از میان بر خواهند داشت! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و چیرگی بیگانگان را برنخواهد تابید. من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد. من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که دژخیم ِتو، شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند سدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده-یِ سرکشی هستند. مازیار هنوز مبارزه میکند و سدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دستِ تازیان و یوغ عرب هایِ بدوی و مردم فریب برهانند. اما تو ای افشین . . . در پیوس (انتظار) روزی باش که همین معتصمی که امروز همانند سگان در برابرش زانو میزنی و میهن خودت را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند . مردی که به مادر خود ( میهن ) دَغا کُند (خیانت کند)، در نزد دیگران اَرجی نخواهد داشت و هیچکس به آدم خود فروخته اَپَستامی (اعتمادی) نخواهد کرد.»
و بدینسان نُخست دست چپ بابک بریده شد و پس از آن دست راست او و سپس پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و واپسین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود:« پاینده ایران».
روز کُشته شدن بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صَفَر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در نسکِ پُرآوازه-یِ «مروج الذهب» این گُذشتهنگاری را برای ایرانیان بسیار مَهَند (مهم) دانسته است. کَشتن بابك چنان رویدادِ مَهَندی شِمُرده شد كه جایگاه کُشتن بابک تا چند سده-یِ ديگر بنام «خشبهي بابك» به چم چوبهي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان کُشته شدن بابك، پايتخت دولت عباسي بود آوازه-یِ همگاني داشت و يكي از جایگاه هایِ مَهَند و ديدني شهر شِمُرده ميشد. برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه او را همانند بابك بکُشد. طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را ميبُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برميآورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند. بدينسان كار بابك پس از ٢٢ سال پيروزي پيدرپي و وارد آوردن شش شكستِ بزرگ بر ششتا از بهترين فرماندهان ارتش عباسي، و پس از اميدهاي فراواني كه روستایيان ايران به او بسته بودند، با تَرفندِ نهانی نماينده-يِ عيسای مسيح و یک شاهزاده دَغاکار به پايان رسيد. گُذشتهنگاری بداند كه داوشگران (مدعيان) سرپرستی و خاوندگاری (توليت) دين، در هردين و مذهبي دشمن تودههاي زیر ستم و همدست زورمندانند، و اين پلیدی، مَنش ویژه-یِ خاوندگاران (متوليان) يك دين ویژه نيست، ونکه (بلكه) كشيشان ترسایی (مسیحی) را نيز با همهيِ داوش هایی (ادعاهایی) كه در مهرورزی با آدم های دیگر پیش میکشند، دربر میگیرد.
امروزه ایرانیان آزاده از 10 تا 13 تیر ماهِ هر سال بر دژ سر به آسمان کشیده این سردار بزرگ گردِ هم می آیند و آیین زادروزش را گرامی می دارند. مردم ایران از شهرهای گوناگون راهی کلیبر در اَباختَر (شمال) اهر می شوند. شوربختانه برخی از پادایرانیان واپسگرا و میهن فروش این گردهمآیی میهنی را ابزار بهره برداری برای هدف بدشگون (شوم)خود کرده اند. و با برافراشتن پرچمهای ترکیه و جمهوری آران ( آذربایجان ) تلاش برای به کَژراه (انحراف) کشاندن این یابود میکنند. این کسان که به پان ترکیسم پُرآوازه هستند بازماندگان سید جعفر پیشه وری گُجستک هستند که با شایش های (امکان های) روسهای مرزگُذر (متجاوز) تلاش در فروپاشی ایران داشت. از اینرو همه ساله سپاه پاسداران دورادور همه-یِ این آیین را زیر مهار خود گرفته است.
یادداشت:
[1] گات ها سروده ها و پندهای فَرخویی (اخلاقی) اشو زرتشت هستند که بخشی از اوستا را میسازند.
http://243.blogfa.com/post-4.aspx
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر