۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

واپسین هُشدار به دینکاران و روحانیون،


خشایار رُخسانی


چکیده:

پس از سه دهه حکومت اسلامی در ایران، مردم بجای بِهِشتِ اسلامی ایکه دینکاران در چهارده سده-ی پیش به آنها نوید آنرا میدادند، دوزخ بر روی زمین را آزمودند. این آزمون تلخ و شکست خورده باید که دینکاران را از خواب بیدار کنُد و نگذارد که همچنان به بهای از میان رفتن ارج دین، بنام دین در این کشور حکومت و ستم شود. اگر که دینکاران میخواهند در فردای پیروزی و بهار آزادی درکنار مردم و با آنها در آشتی و دوستی از ارج و آزَرمِش برخوردار باشند، راهی بجز اَپَستام سازی (اعتمادسازی) از راه پیوستن به جُنبش آزادیخواهی سبزجامگان برایِ جدا کردن راه دین از حکومت و بازگشت به مَزگَت ها (مسجدها) ندارند.

سرآغاز:

آن بِهِشتِ افسانه ای که شما در 14 سده-یِ گذشته نویدِ ساختن آن را به مردم ایران میدادید، دوزخی بود که حکومت اسلامی ِچیره شده بر این کشور در سه دهه گذشته برای مردم ایران فراهم آورد که رویداهایِ دهشتناک در سیاهچال های کهریزک تنها نمونه هایِ کوچک ولی آشکار شده-ی این دوزخ بودند؛ مردم با پوست، گوشت و استخوان خود این دوزخ را که به گُستردگی ایران بود آزمودند و در آن سوختند. چهارده سده شما با چشمداشتِ بدست گرفتن سررشته داری کشور، به مردم ایران امید برپایی یک همبودگاهِ بهتر بر پایه-یِ آیین و داتنامه های «دادورزانه-ی» قرآن و اسلام میدادید. شما بنام اسلام سه دهه فرمانروایی کردید، ولی سرمایه های کیهانی به بهای تنگدستی مردم و ورشکستگی کشور اندوختید، و آسن (غریزه) قدرت خواهی خود را با دستیازیدن بر حکومت برآورده ساختید. برآیندِ سه دهه حکومت شما بجز کوهی از گرفتاری ها و گره هایِ گشوده نشده-یِ همبودگاهی، ورشکستگی ترازداری (اقتصاد) و نابودی فَرخویی (اخلاقی)، فرهنگی و کیستی مردم ایران و کشاندن ایران به مرز فروپاشی نبوده است که گذشتهنگاریِ ای چندین هزار ساله دارد و گهواره-ی شهرآیینی (تمدن) در جهان بوده است. اکنون مردم با سنگین ترین هزینه های جانی و داراکی (مالی) که در سه دهه گذشته پرداخته اند، آزموده اند که نویدهایِ شما در ساختن بهشتِ اسلامی بر روی زمین نه تنها یک افسانه و آبسَواری (حبابی) بیش نبوده است، ونکه (بلکه) دوزخی ترسناکتر از آن گَهنامی (جهنمی) بوده است که شما آنها را همیشه از «مار غایشه و اژدهایش» ترسانده بودید. اگر شما خودتان نیز همانند مردم عادی در رویا و با نویدهایی زندگی میکردید که همیشه به آنها می باوراندید، اکنون پس از سه دهه ناتوانی حکومت دینی در زُدایش گرفتاری هایی کشور و شکست های پی در پی ِبرنامه هایِ آن در پهنه-یِ کشور و گُستره-یِ جهان، باید که پی برده باشید که دین، توانایی اداره و سرشته داری یک کشور در جهان نوین و در سده-ی بیست و یکم را ندارد؛ و هنگام آن رسیده است که برای پاسداشت ارج ِدین، راه آنرا از حکومت جدا ساخته و به مَزگَت ها (مَسجدها) بازگردید.
همانگونه که در جریان هستید، نزدیک به شش ماه است که مردم ناامید و خشمگین با دامن زدن به جنبش سبزجامگان به خیابان ها ریخته اند تا به این کابوس بدشگون برای همیشه پایان دهند. کودتاچیان دیر یا زود رفتنی هستند و در زیر خیزآبِ آسیم (موج ِعظیم) جَنبش مردم ناپدید خواهند شد. و همکنون گورهای آنها کنده و آماده شده اند؛ ولی اگر که شما میخواهید همچنان در آشتی و دوستی با مردم ایران زندگی کنید، راهی بجز اَپَستام سازی (اعتماد سازی) و بدست آوردن نام و آوازه-یِ نیک ندارید. نگذارید که گذشتهنگاری، همه-یِ این تبهکاری ها و ستم هایی را کودتاچیان به نام دین انجام میدهند، به پای شما بنویسد. آن اسلام داد و آزادیخواهی که شما در 14 سده-یِ گُذشته برای آن داستان ها سرهم میکردید، و از «عدل علی و کشیدن خلخال از پای یک زن یهودی» داستان ها می سراییدید، در جهان راستینگی (واقعیت) و درست در زمانی که حکومت میکند، کارش به آنجا رسیده است که دینکاری چون مصباح یزدی به مُزدوران شیطان در سیاهچال های کهریزک، پروانه-ی جَنوری (جنایت) و سُپُوزش (تجاوز) به جوانان آزاده-ی این کشور را میدهد و آن را «مباح» میداند. همکنون این خویشکاری شماست که در برابر این دینکار دَغاکار (خائن) و رهبر او خامنه ای ستمکار که بیگمان چراغ سبز برای انجام چنین جَنوری هایی (جنایت هایی) را به او داده است، به ایستید، اگر که به «امر به معروف و نهی از منکر» باور دارید، و همیستار (مخالف) سُپُوزش به جوانان هَستید و همچنین این چنین گفته یا فتویی را نوک کوه بیشرمی می پندارید. برای بازسازی آن آسیبی که در سه دهه-ی گذشته به مردم ایران زده اید، پیشگام شوید دلیری کنید و دوش به دوش رهبران جنبش سبزجامگان مهندس میرحسین موسوی، شیخ بزرگ مهدی کروبی، جناب محمد خاتمی، آیت الله بُزرگ حسینعلی منتظری، آیت الله بزرگ صانعی، آیت الله دستغیب و آیت الله بیات زنجانی به این فتنه-ی گُجسته پایان بخشید، اگر که میخواهید در فردایِ پیروزیِ سبزجامگان و بهار آزادی در آشتی و دوستی با مردم ایران و در کنار آنها با ارج و آزَرمِش به هَستی خود ادامه بدهید.
ایدون باد
خشایار رخسانی
‏شنبه‏، 2009‏/11‏/28

بزرگان جهان درباره اشو زرتشت چه می گویند


گفته ی بزرگان در باره ی اشو زرتشت


چکیده:

اشو زرتشت نُخستین نیکوکار و فرزانه-ی جهان بود که بر آزادی آدم ها و هاگ (حق) آنها در گُزینش دین و آیین و رفتارشان و برابری زن و مرد پافشاری کرد. اشور زرتشت بر این باور است که بهترین راهنمای آدمی برای یافتن فرهود (حقیقت) نیروی دادخواهی در اندرون اوست. هرکس که به ندای این نیروی اندرونی گوش فرادهد آن فرهود را مییابد. به کمک نیروی اندیشه-یِ آدم ها اگر آبشخور آن پارسایی باشد میتوان جهانی بهتر بدون جنگ، درد و تنگدستی آفرید. اشو زرتشت دین خود را بر سه بُنیادِ پندار نیک، گفتار نیک، و رفتار نیک استوار کرد که تاکنون هیچ دینی نتوانسته است نه بر این بُنیادها بیافزاید و نه از آن بکاهد و یا آنها را زیر پرسش ببرد. و این راز جاودانی پیام زرتشت است که پس از گذاشت چندهزار سال، امروز نیز با همان تازگی پاسخگوی نیاز و گرفتاری ها آدم ها در سده-ی بیست و یکم میباشد.


سرآغاز:

جكسون

بودا و كنفوسيوس و سقراط كه جويندگان نور و فروغ و روشنايي بودند. از پايه‌هايي بلند و سركشيده برخوردار بودند، ولي بايد پذيرفت كه زردشت از همه آنها بالاتر و والاتر وارزشمندتر بود. او بي گمان يكي از آموزگاران بزرگ خاوربه شمار ميآيد .

دکتر ویت نی

دین زرتشتی در یکی از اقوام برترکره ارض متنعم شده است . آنکس که از حیث مراتب فیلسوفانه و روحانی و جسمانی و پاکی صوری و معنوی دعوی اصالت نجابتش محل توجه است دینش زرتشتی است .

پرفسور دکتر گیگر

به راستی هیچ قومی از اقوام باستانی خاور زمین قدرت حفظ و صحت کیش خویش را مانند زرتشتیان نداشته اند و این خود از تاثیر حقیقت این مذهب است که در عین حقیقت بدون نقصانی در اصول باقی مانده است . در همه تفتیشاتی که در طول زندگی کرده ام هیچ آیینی و قومی را مانند زرتشتیان در یکتاپرستی - خداشناسی - آزاد منشی - پاکی و حقیقت ندیده ام . چه خوشبخت است قومی که این آیننشان است .

نيچه- فیلسوف آلمانی

زردشت بزرگترين پيامبر هوشمند و تيزهوشي است كه پايه‌هاي گسترده انديشه سازنده و مردميش تاكنون براي باختر استوارترين ستون زندگي بوده است. انديشه زردشت آموزشهاي بزرگي براي نيك زندگي كردن، نيك در پيوند بودن، نيك‌‌رفتار داشتن ونيك سخن گفتن و بالاتر از همه، چگونه ارج و ارزش نهي به ديگران است. او هيچگاه در هيچ سخنش از به كاربردن پي‌درپي «راستي و درستي‌ خودداري نكرده و پيوسته همه مردم را بدين سو خوانده است. در سخن زردشت، شكوهي يافت ميشود كه در كمتر سخني ميتوان يافت.

پرفسورهرتسفيلد

پشتكار و كوششهاي خستگي‌ناپذير، از فروزه‌هاي درخشان ايرانيان مي‌باشد كه برپايه راستي و درستي استوار شده است كه همه آنها پرتوي از آيين شكوهمند و پرفروغ زردشت است.

پروفسور ميه

فروزه‌هاي ايرانيان باستان ستايش آميزند. ولي بايد دانست كه انگيزه‌ آنها ، آموزشهاي نيك خواهانه و مردمي زردشت ميباشد . زردشت از منشي والا برخوردار بود كه توانست بر دل مردم رخنه نمايد وآنها را به سوي خود و آفريدگار مهربان و نيك خواهش بكشاند .

التهيم

سروده‌هايي به اين ژرفنايي و استادي و با رواني بي‌همانند در اين دوران تنها از كساني برميآيد كه نيك پرورش يافته باشند و از خانوادة‌ نژاده‌اي باشند كه از آموزش و پرورش نيك برخوردار باشند. سرودهاي زرتشت از يك مايه بنيادين بينشمندي و ادبي كم مانند بهره‌ور است كه با دوران هند و اروپايي پيوندي ناگسستني دارند. بي پروا ميتوان گفت كه درونمايه گاتها از يك گفتار جهان برين برخوردار است كه به انديشه اين مرد بزرگ رخنه كرده و درآن جاي گرفته است. زرتشت انديشمندي يكتا و بي‌همتا و درشناسايي و روشن‌نگري بسيار برجسته و والا بود. از اين رو پيشواي بي چون وچراي كساني شد كه با ژرف‌بيني و ژرف نگري به جهان نگريستند و پايه‌گزار بينشمندي شدند .

گوته

دانشمند بلند آوازه آلماني، سخت فريفته گفتار و سروده‌هاي زرتشت بود و او را مردي بسيار بزرگ و نوشته‌هايش را شكوهمند بازنمود كرده است. گوته، زرتشت را خردمندي به شمار ميآورد كه جهان خرد كمتر همانند او را به خود ديده است. او در همه جا از كسي نام مي‌برد كه هماره درانديشه خوشبختي و آسايش مردم بوده است و جز راستي و پاكدلي سخن نگفته است .
وتين آمريكايي

زردشت از همه نگرها ستودني است، بيگمان مسيح پيرو او بوده و از انديشه او بهره گرفته است. سه سخن رسا و روان و شكوهمند او: پندار نيك –گفتار نيك- كردار نيك، پايه و بنياد همه دينها ست و هيچ خردمندي نتوانسته است چيزي بر آن بيفزايد .

توماس هايد

اين نويسنده بزرگ انگليسي درباره زرتشت مي گويد: كه در آن منش او را سخت مي‌ستايد و او را انديشمندي بزرگ به شمار ميآورد. او مينويسد كه خداوند زرتشت را براي مردم ايران برگزيد، زيرا ايرانيان از يك آگاهي بزرگي درباره خداوند برخوردار بودند. اين مردم با خرد، سزاوار مرد خردمندي چون زردشت بودند .

هومباخ

درگاتها اين سروده‌ي باشكوه زردشت، يك آفريدگار يافت ميشود كه اهورامزداي نيك خواه و خيرانديش است. آموزش هاي او برترين آموزشهاي نيك و برجسته در راه يك زندگي پاك و آراسته و درست و شايسته است كه بازده‌هاي درخشان آن نيك آشكار ميباشد . او را ميتوان يك استاد مهر و پاكدلي خواند كه جز در راه راستي و درستي گام ننهاد و از اهورامزدا جز خوشبختي مردمان روي زمين را نخواست.

پرفسور جان هینلز

دین زرتشت را باید نخستین دین آزادی انسانها و حقوق بشر در جهان خواند .

پرفسور هانري ماسه - رنه گروسه

زرتشت اولين شخصي است که پايه هاي يکتا پرستي را در جهان بنيان نهاد .

دکتر هاگ

زرتشتیان مقام زن و مرد را برابر دانسته اند . رسومات دینی زنان و مردان برابر است . مراسم تدفین مردگان برای زن و مرد فرقی ندارد .

خانم فرانسیس پاورکاب

من شگفت دارم از این که اگر زرتشت در هزاران سال پیش از میلاد در شرایطی که هیچ قانونی برای بشریت وجود نداشت ظهور نمی کرد و چنین آموزه هایی را برای ما به جای نمی گذاشت که پس از هزاران سال بدون کوچکترین ناهمگونی با شرایط امروز، همچنان پایه های انسانیت بشر را شکل میدهد؛ به راستی امروزه جامعه بشریت چه حالی داشت و در چه شکلی زندگی میکرد؟

گزیده ای از اوستا کهن

«بشنوید این سخنان را، با اندیشه روشن بنگرید ، مرد و زن بایستی خود این چنین با خرد و اندیشه راه خویش را برگزینند (اوستا ، يسنا، بخش 30 )؛»
درآيه بالا مي گويد هر كس باید راه خود را با اندیشیدن برگزيند. همچنين در جاهاي گوناگون اوستا نام زن و مرد با هم آمده و انسانها بر اساس شايستگيشان سنجش مي شوند نه جنسيت.
«آنگاه که زمان مفهوم يافت، آن دو گوهر ِهمزادِ نخستین پیدا شدند، آن دو گوهری که يكي شان در اندیشه و گفتار و کردار نیک بود و دیگری زشت؛ از میان این دو، مردمان بایستی با داوریِ اندیشه، راه نیک را برگزینند، نه راه بد را (اوستا ، يسنا، بخش 30)؛»
«اینک ای مردمان ، به آیینی که فرستاده-یِ خداوندِ جان و خرد است نیک بنگرید، نیک بیاندیشید، فرمان ها را نگاه دارید، به خوشی و رنج این دنیا بنگرید، در پاداش ِنیک واپسین و کیفرهایِ دیرپایِ بدکاران به ژرفی اندیشه کنید (اوستا، يسنا، بخش 30 )؛»
«آن گونه تو را شناختم ای اهورامزدا، که از روی فکر، به درون اندیشه کردم. سپس دریافتم که تویی خرد سراسر جهان و چون در اندیشه، تو را دریافتم، در سراسر هستی نیز تو را دیدم، تویی که آغازی و تویی که انجامی و تویی که خداوند جان و خرد و سرور راستی هستی (اوستا، يسنا، بخش 31)؛»
«ای اهورامزدا، تو در جان ما نیرویِ گزینش و تشخیص به ارمغان گذاشتی و از خردِ همه-یِ جهان، جانمان را بیامیختی و آن گاه راه و بی راه در جهان پیدا شد، هر کسی اختیار و آزادی داشت تا راه را برگزیند (يسنا، بخش 31 )؛ »
در آيه بالا زرتشت اشاره به وجود اختيار و نيروي گزينش در آدمي مي كند. توجه كنيد كه زرتشت نخستين فيلسوفي بود كه در تاريخ به موضوع جبر و اختيار پرداخت و آن را چنان توجيه كرد كه هنوز هيچ دين و فلسفه اي به اين روشني نتوانسته اثبات كند؛
«همه بایستی از روی اندیشه به گفتار و آموزش دیگران گوش فرا دهند (يسنا، بخش 31 )؛ »
«به درگاه اهورا مزدا گله می کنم، از آن کسی که با گفتار نابخردانه اش ، مردم را از راه اندیشیدن باز می دارد و نیک مَنِشی را به تباهی می کشاند (يسنا، بخش 32 )؛»
«منم زرتشت، منم راهنمای مردم، که به نیروی راستی و پاک منشی، اندیشیدم تا راه راستین را دریافتم (يسنا، بخش 33 )؛ »
«هر گاه از روی اندیشه و با دیده دل بنگرید همگان درخواهید يافت که او همه جا آشکار و هویدا است. اینک ای مردمان پرهیزتان می دهم از آن که مبادا آن پیشوایان دروغین با بدآموزی هاشان گمراه تان سازند و زندگی راستین را برای شما تباه و آلوده گردانند (يسنا، بخش 45 )؛»
در آيه بالا اشاره شده كه خداوند را تنها مي توان با ديده دل نگاه كرد و باز آدم را به اندیشیدن فراميخواند؛
«آن هنگام با آفرینش، آدمی را برساختی، و کالبد پدید آوردی و در آن جان و روان بنهادی و از مَنِش ِنیکِ خویش در پیکرها، روشنایی ِشناختِ نیک و بد بخشیدی و نیرویِ کار و آموزش هایِ درست، ارمغان نمودی تا آنکه هر کس آزادانه دین و آیین خویش را برگزیند (يسنا، بخش 31 )؛»
در اين آيه آزادي انسان به نهايت درجه مي رسد. به باور من اگر هزار بار هم اين آيه را بخوانيم باز هم كم است. در اينجا نخست مي گويد كه خداوند نيروي گزينش و انتخاب و نيروي شناختن خوب و بد را در انسان نهاد و پس از آن مي گويد كه اين اختيار براي آن است كه هر كس آزادانه دين خود را انتخاب كند. آزادي اديان كه پس از هزاران سال به دنبال آنيم در دين زرتشت به اوج خود مي رسد. به جرات مي توانيم ادعا كنيم كه دين زرتشت نماد آزادي و آزادگي است و هيچ ديني تا اين اندازه به آزادي، اين واژه اَشوک (مقدس)، ارج نگذاشته است؛
«منم زرتشت ، که برمی خوانم اینک بزرگان و سران خان و مان ها، روستاها، شهرها و کشورها را که برابر این دین اهورایی زرتشتی بیندیشند و آنگاه اندیشه ها را به گفتار و کردار درآورند (يسنا، بخش 8 )؛ »
در اين آيه مي بينيم كه زرتشت به انسانها پیشنهاد مي كند كه در مورد هر چيز و حتي دين زرتشت، نُخست بينديشند و سپس کار كنند و بدون انديشه هيچ چيز حتي دين خود او را نيز نپذيرند؛ بشنوید به گوش هوش آموزش هایم را ، به داوری خرد بسنجید و با منش روشن به ژرفا بنگرید پیش از آن که از میان دو راه نیک و راه بد يكي را برگزینید .

پند ها و آموزهای اشو زرتشت اسپنتمان

خوشبخت کسی است که خوشبختی دیگران را فراهم سازد ( زرتشت - اشتودگات – یسنای 43)
انسان در گزینش خوب و بد زندگی اش آزاد است . هر زن و مردی بایستی بهترین گفتار را بشنوند و مسیر خویش را در زندگی برگزیند . ( زرتشت – یسنای 30 )
بهشت و دوزخ ما در این جهان در دستان خود ماست . نیکی پاسخ نیکی است و بدی سزای بدی . بازده-یِ زندگی ما برآیند رفتار ماست . ( زرتشت – یسنای 30 و 31 – بند 11 - 10 )
خویشکاری (وظیفه) هر آدمی در زندگی اش کار و کوشش و آبادی و پیشرفت جهان است . ( زرتشت – یسنای 34 – بند 14 )
هر کس باید بیاندیشد که کیست ؟ از کجا آمده است و برای چه در این جهان زندگی میکند ؟ ( زرتشت – یسنای 43 – بند 7 )
خداوند این جهان زیبا را برای شادی آدم در راه نیک آفریده است . ( زرتشت – یسنای 43 – بند 6 )
کسانی در زندگی سرافراز و آسوده خواهند زیست که در زندگی به ندای وجدان درونی خویش گوش فرا دهند و آن را ارج نهند . زیرا وجدان درونی همه انسانها آنها را به سوی کردار نیک رهنمایی میکند . ( زرتشت – یسنای 45 – بند 5 )
آن آدمیکه آدم گمراهی را ببیند و او را با دانش و خرد خویش راهنمایی نکند در ردیف گناهکاران است . ( زرتشت – یسنای 46 – بند 6 )
آدم به هر چه که اراده کند خواهد رسید . اندیشه آدمی سازنده زندگی اوست . ( یسنای 48 – بند 4 )
بهترین زندگی دو جهان برای کسانی است که نیک بیاندیشند و پارسایی را الگویِ زندگی خویش کنند . ( زرتشت – یسنای 51 – بند 15 )
همسری را که برای دخترت برگزیدی به او بشناسان ولی گُزینش فرجامین را به دست خودش بسپار . ( زرتشت - یسنای 53 – بند 3 )


برگرفته از پایگاه آریارمن

هَشدار مهندس حشمت طبرزدی به کودتاچیان


سومین تهدید برای من و خانواده ام طی 6 روز گذشته


طی 6 روز گذشته سومین تهدید را از نیرو های امنیتی رژیم آدمکش، متجاوز، ضدبشری و قرون وسطایی اسلامی حاکم بر ایران دریافت کردم. در تهدید اول، دامادم را به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات واقع در خیابان صبا احضار کردند. به زودی دریافتند که این تهدید کارساز نبود.
نوبت دوم احضاریه ای مجعول از اجرای احکام زندان اوین پشت در خانه ام انداختند که به من بفهمانند که بدون دادگاه نیز می شود حکم صادر کرد و سپس به دنبال اجرای آن بر آمد. اما نیک می دانند که زندان برای مبارز همچون آب است برای ماهی. پس با این ترفند نیز نمی توان طبرزدی را از میدان به در کرد.
امروز اما تهدید ضد انسانی و متناسب با شان رژیم سراسر جهل و تجاوز اسلامی را به نمایش گذاشتند. آن ها که مرتب تلفن خانه ی ما را کنترل می کنند می دانستند که دختر من که دوره ی پیش دانشگاهی را سپری می کند امروز آدینه باید بدون سرویس به مدرسه برود. در مسیر برگشت فردی رنو سوار با ریش و پشم و قیافه ی آدم های متجاوز و آدمکش، راه را بر فرزند من می بندد. او کارتی نشان داده و می گوید که نگران نباش از دادگستری هستم. رشته ی ریاضی می خوانی؟شنیده ام که درست هم خوب است. بیا بالا نترس چند تا سوال ازت دارم؟
او مدعی می شود که آموزشگاه دارد و می تواند به او کمک کند که رتبه اش زیر صد باشد(!؟) این نیروی تحت امر ولایت، اصرار می کند که فرزند من را سوار اتومبیل کند که موفق نمی شود. چون دختر طبرزدی مثل خودش شیر است و نه شیره ای قاتل و آدمکش. او هراسان به خانه آمد و ماجرا را برای ما بازگو کرد.امروز دریافته ام که نیرو های ولایت فقیه خانه به خانه به دنبال مبارزین و مخالفین افتاده اند تا آن ها را به وحشت بیندازند و یا از آن ها انتقام بگیرند. چند روز پیش از خانم ستوده شنیدم که با خانواده ی شیرین عبادی نیز چنین کرده اند.
بسیار خوب! ولی اجازه دهید تا من به خامنه ای و نیرو های تحت امر او بسیار شفاف سخن بگویم. پیش از این هم گفته ام و یک باردیگر نیز تکرار می کنم. زن و بچه ی من، آبروی من ،جان من و هر آنچه دارم فدای ایران و مردم ایران. دیشب یکی از زنان شیردل ایرانی از ترکیه با من صحبت می کرد. او اینک یک پناه جو است. از کسانی است که در زندان خامنه ای و توسط نیرو های تحت امر او از 30 خرداد به مدت چندین روز مورد تجاوز قرار گرفته است. وقتی با من سخن می گفت گریه به او امان نمی داد. به او گفتم :عزیزم، خواهرم،شرافتم، افتخارم، تو را مورد تجاوز قرار داده اند. اما تو گریه نکن. مثل کوه باش و افتخار کن که بهترین سرمایه ات که همانا ناموس و عصمت و پاکی ات بوده است را برای ایران و ایرانی از تو گرفته اند. تو افتخار ایران هستی. پس قوی باش و گریه نکن. می گفت که دو فرزندم را در ایران جا گذاشته ام و شوهرم را که حتا نمی داند چه بلایی بر سر من آورده اند.من در عین حالی که از درد این زن با شرافت ایرانی به خود می پیچیدم اما به افتخار و شرافت او رشک می بردم. شرافتی که با چنین هزینه ی سنگینی به دست آورده است. او با صدای امریکا نیز صحبت کرده که در شرایطی که خودش لازم بداند آن مصاحبه پخش خواهد شد تا خامنه ای به حکومت خود و نیرو های تحت امرش ببالد!اما من سخنی با نیرو های تحت امر ولایت دارم. البته حساب ،اکثریت بسیجی ها و سپاهی ها و امنیتی ها را که می دانم آدم های ایرانی و با شرافتی هستند را از آن اقلیت مزدور و آدمکش و متجاوز جدا می کنم. به آن ها می گویم اگر فرزندان و همسر و بستگانم را یکی یکی در پیش چشمانم سر ببرید یا به آن ها تجاوز کنید، به شرافت انسانیت و ایران دست از مبارزه بر نخواهم داشت. پس خود را برای هر جنایتی آماده کنید و آماده هستم. سر راه یک دختر بچه که می دانید همه ی فکر و ذهن او درس است و شاگرد ممتاز مدرسه اشان است را بیهوده نگیرید. این بار ناگهانی بر سر او بریزید او را با خود ببرید و آن چه در شأن خودتان است و با زنان و دختران ایرانی انجام دادید با او هم انجام دهید و جسم نیمه جان او را در خیابان رها کنید تا من بیایم و با افتخار او را جمع کنم.

سخنی نیز با مردم عزیز میهنم دارم.

عزیزان با شرافت. فرزندان کوروش بزرگ.انسان های با شرافت. من روز 16 آذر ماه ساعت 5 پس از ظهر به همراه هزاران جوان و دانشجوی شما در دانشگاه تهران خواهم بود. من دست و پای شما زنان و مردان با شرافت ایرانی را می بوسم. شما را به شرافت و انسانیتی که دارید سوگند می دهم که 16 آذر فرزندان و پدران و مادران خود را تنها نگذارید. من اگر تا آن روز بودم و در زندان نبودم همچون روز قدس و 13 آبان در خیابان خواهم بود.
می دانید که این آدم خواران برای پول نفت و برای ثروت هایی که گرد آورده اند و برای حفظ باند های قدرت و جنایت ، دست به هر اقدامی می زنند تا شما مردم در روز 16 آذر از خانه بیرون نیایید. بیایید و یک بار دیگر تصمیم گرفته و سواره و پیاده به سوی دانشگاه تهران و در شهرستان ها به سوی مکان هایی که مبارزین مشخص می کنند، هجوم ببریم و آدمکش ها را مایوس کنیم. باید ایران از دست این آدم خواران رها شود.
سخنی نیز با اصلاح طلبان و روحانیان دارم.

این بلا را شما ها بر سر ایران آوردید و اینک خود نیز گرفتار شدید. از زندان و کتک خوردن و آبرو دادن نهراسید. از کروبی و منتظری و صانعی و موسوی و خاتمی و دستغیب ها بیاموزید. بیایید و یک صدا مردم را به تظاهرات مسالمت آمیز دعوت کنید و خود نیز در آن شرکت کنید. با این کار خود، آبروی از دست رفته ی اسلام و شیعه را ممکن است تا حدودی جبران نمایید. کاری کنید که در فردای پیروزی ملت ایران، در این مملکت آخوند کشی و مسلمان کشی به راه نیفتد. امروز و پیش از این تهدید جدید، با همسرم که فردی عمیقا مذهبی، غیر سیاسی و مسالمت جو است صحبت می کردیم. من به او می گفتم با این کار ِخامنه ای و دار و دسته اش تا ابد اسلام از ایران رخت بر خواهد بست. او به من می گفت که آدم از این ها وحشت دارد. از مامور ساده ی دادگاه تا بازجو و بالاتر هایشان. خدا کند آدم به دست این ها نیفتد. دیدم خودش با خودش می گفت باید همه ی این ها را کشت! او آدمی است که دل کشتن یک مورچه را نیز ندارد.اما مراجع تقلید شیعه و برخی علمای غیر حکومتی و انسان های متدین باید به هوش باشند که تا کنون نیز زمان گذشته است. پیروان ولایت فقیه ،قمه به دست به جان مردم افتاده اند. در روز 13 آبان در جلوی چشم ملیون ها ایرانی و ملیون ها غیر ایرانی، دختران و زنان و پسران ایرانی را انگونه اماج توهین و باتوم و مشت ولگد قرار دادند. ولی سردار نقدی غیر ایرانی آدمکش که اخیرا حضرت ولایت او را به سرداری بسیج مفتخر کرده اند، می گوید که ما هنوز سرکوب نکرده ایم. فقط لباس یکی دونفر پاره شده است!؟ ای اف بر ما ایرانیان که یک غیر ایرانی این گونه تحقیرمان کند!
به شرافت ایرانی و به حقیقت انسانی، بنای تحریک و تهدید و پرگویی ندارم. من آدم به شدت مسالمت جویی هستم. اما نیک می دانم که اگر در شرایط کنونی که این اژدهای هفت سر و این ضحاک زمان را زخمی کرده ایم، کوتاه بیاییم به بلای بزرگ و جبران ناپذیر گرفتار خواهیم شد.
زنده باد آزادی-برقرار باد دموکراسی-گسسته باد زنجیر استبداد.حشمت اله طبرزدی/ادینه/6/آذر ماه/1388/خورشیدی[تاريخ مطلب: ششم آذر ۱۳۸۸ برابر با بيست و هفتم نوامبر ۲۰۰۹

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

پیش بسوی سازماندهی ایستکاری های (اعتصاب های) سراسری،


خشایار رخسانی

چکیده:

جُنبش سبزجامگان تنها تا پایان امسال این ژایش (فرصت) را دارد تا با پایورزی ها و ایستادگی هایِ شهروندی در برابر کودتاچیان، به یک دگرگونی ساختاری در کشور دستیابد، زیرا با پایان پذیرفتن مُلِشی (مهلتی) که کشورهای باختر برای زُدایش (برطرف کردن) گرفتاریِ اتمی شان با حکومت اسلامی به این حکومت داده اند، شایمندی (احتمال) آروایش هایِ (تحریم هایِ) سخت تر و یا تازش رزمی به کارخانه های اتمی بسیار زیادتر خواهد شد. این چنین نِهِشتی (وضعیتی) به سود کودتاچیان و به زیان سبزجامگان خواهد بود و میتواند زمینه ها و بهانه های بسنده را برای سرکوب فرجامین جُنبش سبزجامگان و خاموشی آتش آن، بدست کودتاچیان دهد. برایِ پیشگیری از اینچنین پیشآمدی، سبزجامگان چاره ای بجز آغازیدنِ ایستکاری هایِ (اعتصاب های) سراسری برای سرنگونیِ ِزودبهنگام ِدولت کودتا ندارند.

سرآغاز:

سبزجامگان و ایرانیان آزاده! هر چه که به پایان سال جاری ترسایی نزدیکتر میشویم، زمان بیشتر به زیان جنبش سبزجامگان خواهد گُذشت. زیرا کشورهایِ باختر تا پایان امسال به دولت کودتایِ احمدی نژاد مُلِش (مُهلت) داده اند تا دولت کودتا گرفتاری اتمی خود را با آنها در چهارچوب پیمان نامه های جهانی به زُداید. اگر جُنبش سبزجامگان نتواند تا پایان امسال با فشارهایِ خیابانی و دست زدن به ایستکاری ها (اعتصاب ها)، ترازداریِ (اقتصاد)، دولت کودتا را زمینگیر و آن را سرنگون کند، در سال آینده هر گونه درآمیختگی کشورهای باختر چه از راه آروایش هایِ (تحریم های) سخت تر ِترازداریک (اقتصادی) و چه از راه تازش رزمی به کارخانه های اتمی حکومت، سرنوشت جُنبش را به پژمرگ (خطر) خواهد افکند و رویدادها را به سودِ کودتاچیان به پایان خواهد رساند. از اینرو جنبش سبزها، زمان ِزیادی برای رسیدن به دگرگونی های ساختاری در کشور در دست ندارد. اگر تنها راهبند برپایی دمکراسی در ایران دولت کودتای احمدی نژاد است و اگر تنها راهکار برای پیشگیری از شّر یک جنگ خانمانسوز جهانی و اتمی، سرنگونی این دولت کودتاست که آهنگ ساختن بمب اتمی را در سر میپروراند، پس بیاید زمان مانده را از دست ندهیم و از همین امشب همه-ی خَرَد و اندیشه های خود را در راه چاره اندیشی برای سازماندهی ایستکاری هایِ ( اعتصاب های) سراسری، بکاربگیریم. زیرا برپایی ایستکاری هایِ سراسری یگانه راهی هست که به سرنگونی دولت کودتا می سرانجامد. تا زمانیکه کودتاچیان به سرچشمه-یِ بیکران چاه هایِ نفت دسترسی دارند و میتوانند نفت بفروشند و کارمُزدِ چماقدارانشان و نیروهای سرکوبگر را با دلارهای خونین پرداخت کنند، نخواهیم توانست تنها با راهپیمایی و گردهمایی های پَتکارشی (اعتراضی) آنها را از تخت فرمانروایی به زیر بکشیم. از اینرو همکنون و در این گامه (مرحله) از مبارزه، سازماندهی ایستکاری هایِ (اعتصاب های) سراسری، بُنیادی ترین گرفتاری است و دیگر گرفتاری ها در سنجش با آن، گرفتاری های شاخه ای میباشند. در این پیوند هر دیدگاه، راهکار و نگر ساده که هوادارن جُنبش به آن دسترسی پیداکنندَ، میتواند، راهگشایِ این گرفتاری شود. از اینرو از شما درخواست میبشود که از درمیان گذاردن دیدگاه های خودتان با دیگر یاران و بازتاب آن در تارکده (اینترنت) خودداری نکنید. اگر هر یک از هواداران جُنبش سبز آماده نباشد به اندازه-ی توانش خویشکاری (مسئولیت) بپذیرد و در پی یافتن راهکاری برای ادامه-ی مبارزه باشد، باید که بیگُمان باشد که از آسمان نیز کُمکی نخواهد رسید.


۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

پیشنهادی به کَدبان رضا پهلوی: «ایران ازآنِ همه-یِ تیره هایِ ایرانی»


خشایار رُخسانی


چکیده:

پیروزی جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران به گُستردگی و فراگیر شدن آن در میان همه-ی پَشک های همبودگاهی (طبقات اجتمایی) و تیره هایِ ایرانی بستگی دارد. برای فراهم آوردن زمینه های هنبازی (مشارکت) همه-ی تیره هایِ ایرانی در جُنبش، باید که در آنها این سُهِش (احساس) را زنده کرد، که ایران ازآن همه-ی ایرانیان است. و سامه-ی (شرط) این کار هم این است که تیره های ایرانی بتوانند خودشان را در یک ایران مردمسالار به شیوه-یِ اِرمانیک اُستانی (فدراتیو استانی) اداره کُنند.

سرآغاز:

با درود به کدبان رضا پهلوی،
زادروز شما را با اندکی درنگ به شما شادباش میگویم و آرزوی تندرستی و بهروزی برای شما دارم.
با این نامه میخواستم پیشنهادی به شما بکنم که شاید بتواند راهگشایِ گرفتاریِ مردم ِایران برایِ پایان دادن به کابوسی باشد که سایه-ی بدشگونش در سه دهه گذشته، تنها پیام آور ترس و مرگ در این کشور بوده است.
نُُخست میخواهم از پُشتیبانی خَردمندانه-یِ شما از جنبش سبزجامگان ایران سپاسگذاری کُنم زیرا همبستگی شما از جُنبش بگونه ای هُشکارانه انجام گرفت تا شکافی در میان هواداران آن نیاندازد. و سپس ویژگی آزادمنشی و مردمسالار بودن شما را ستایش کُنم که میتواند در این هنگامه-ی سُهَنده (حساس) از گُذشتهنگاری کشور ما، نغش برجسته و سازنده ای در چرخش ِسرنوشتِ کشور به سوی برپایی یک ساختار مردمسالار، بازی کند.
پایندگی و پیروزی جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران بستگی به گُستردگی دامنه و روشن نگه داشتن افروزه-ی آن، دارد. برای هرچه فراگیرتر و گُسترده تر کردن جنبش ِسبزجامگان، نیاز هست که سوایِ شهروندان تهران و شهروندان شهرهای بُزرگ کشور، همه-ی تیره هایِ ایرانی از عرب ها گرفته تا ترکان، کُردها، بلوچ ها و پارسی زبانان در این جُنبش، کوشا به هُماسند (شرکت کنند). و بیگمان سامه-ی (شرط) هَنبازی (مشارکت) همه-ی تیره هایِ ایرانی در این جنبش نیز این خواهد بود که آنها پاسُخ به خواسته هایِ مردمسالارانه و هاگ های (حق های) شهروندی خود را در هدف جُنبش بازیابند. از اینرو، همکنون زمان آن فراسیده است که این سُهِش (احساس) در همه-ی تیره هایِ ایرانی زنده شود، که کشور ایران ازآن همه-ی ایرانیان است؛ با پذیرش یک ساختار اِرمانیک اُستانی (فدراتیو استانی) برای اداره-ی کشور ایران در آینده، این شایش (امکان) برای همه-ی تیره های ایرانی فراهم خواهد شد، تا آنها در آینده، دولت ها و مَهِستان های (مجلس های) بومی خودشان را داشته باشند و بتوانند به شکوفایی زبان ها و فرهنگ های بومی و ترازداری (اقتصاد) خود در یک ایران مردمسالار به پردازند، و این درهالی خواهد بود که زبان پارسی زبان بُنیادین و رَستادی (رسمی) کشور برای پیوند دادن همه-ی تیره هایِ ایرانی به یکدیگر پابرجا خواهد ماند و همچنین در کنار آن برای آشنا شدن همه-ی تیره های ایرانی با فرهنگ یکدیگر، فراگیری دیگر زبان ها و آیین هایِ بومی در سراسر دبستان ها، دبیرستان ها و کانون های آموزشی کشور، خویشکاری (وظیفه-ی) هر شهروند ایرانی خواهد بود. در اینچنین ساختاری همه-ی تیره های ایرانی گرفتاری های اندرونی خود را خودشان بدون وابستگی به دولت میانک (مرکزی)، کارپردازی خواهند کرد، که برپایه-ی پیمان نامه های جهانی درهماهنگی با گرامیداشتِ هاگ هایِ آدمی (حقوق بشر) انجام خواهند گرفت. و این درهالی ست که برنامه ریزی هایِ کلان کشور همچون کارهایی که به امور جهانداریک (سیاست خارجی) و رهبری و سازماندهی ارتش ِمیهنی پیوسته هستند، از کارها و خویشکاری های نهادین دولت و مَهِستان میانک با درنگریستن به ناوابستگی این نهادها به یکدیگر خواهند بود. با آنکه در فردای پیروزی، سرنوشتِ ساختار کشورداری برای آینده-ی ایران، سرانجام از راه یک همه پرسی نشاخت خواهد شد (تعیین خواهد شد)، که آیا کشور برپایه-یِ یک سامان جمهوری مردمسالار یا پادشاهی پارلمانی سررشته داری شود، ولی برای خشنودی همه-ی تیره های ایرانی و هَنبازی (مشارکت) گُسترده-ی آنها در جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران، راهکار ِاداره-ی کشور از راه یک ساختار اِرمانیک اُستانی (فدراتیو اُستانی) باید که همین امروز برنهاده شود و پابرجا بماند.
به پاس جایگاهِ مَهَندی (مُهمی) که شما در گُذشتهنگای ایران از آن برخوردارید و آوازه-ی خوشی که در میان مردم ایران دارید، تنها کسی هستید که میتواند، با پایندانی دادن در پیگیری این برنامه، همه-ی تیره های ایرانی را در جنبش سبز با هم همبسته کند.
با ارجمندی

زنده و تندرست باشید
خشایار رخسانی
‏دوشنبه‏، 2009‏/11‏/16


یادی ازِ استاد ابراهیم پورداود، پدر ایرانشناسی نوین و فردوسی زمان


دکتر جلیل دوستخواه
یادی از استاد ابراهیم پورداود به هنگام ِ سي و نهمين سال ِ خاموشي ي خُسران بار او
کارنامه و مَنِش و کنِش ِ استاد ابراهیم پورداود

چکیده:

کمتر کسی است که با نام اُستاد ابراهیم پورداود آشنایی داشته باشد، با آنکه پیشکاری این فرزانه-ی ایرانی برای بازشناسی فرهنگ و کیستی فراموش شده-ی ایرانیان در ایران باستان و بارور کردن زبان و فرهنگ ایرانیان، نغش برجسته ای در فرهنگ و ادب این کشور دارد که با فردوسی سنجش پذیر است. ولی شوربختانه کشور ایران تا آن روز که ارزش کار بُزرگان ِادب خود را بشناسد راه درازی را در پیش دارد. بیگانگی ایرانیان با بُزرگان ادب خود نه تنها در زمان فردوسی پایان نمی پذیرد که از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان پیشگیری کردند، ونکه (بلکه) امروز نیز ایرانیان به اندازه ای با کارهایِ استاد ابراهیم پورداود و زاوری هایی (خدمت هایی) که او برایِ نمایان کردن کیستی ایرانی انجام داد، بیگانه هستند که هتا از نامگُذاری یک خیابان بنام او در زادگاهش، رشت، خودداری میکنند. مردمی که به فرآورده های دانشیک و فرهنگی ِ بُزرگان ادب و فرهنگ خود بهایی نمی بخشند، ناگُزیر خواهند بود که برای همیشه چاره-ی گرفتاری های خودشان را در چاه چمکران جستجو کنند.

سرآغاز:


ابراهیم پورداود (رشت، 15 اسفند 1264– تهران، 27 آبان 1347،) پس از گذراندن دوره­های آموزشی­ی نخستین در زادگاهش، به یک مدرسه­ی سنّتی در حوزه­ی دینی رفت تا درس دین و فقه بیاموزد. امّا دیری در این حال و هوا نماند و آن سودا را از سر بیرون کرد و سپس برای پیگیری­ی آموزش، رهسپار بیروت شد که در آن زمان به سبب ِ بودن ِ آموزشگاههای اروپایی در آن جا، دروازه­ی جهان ِ باختر به شمار می­آمد و برخی از خانواده­های توانا و پویا و پیشرو و آینده­نگر میهنمان، فرزندانشان را بدان­جا می­فرستادند. ولی در آن­جا نیز دیری نپایید و سرشت ِ بلند پرواز و جُستارگرش، پیش از جنگ جهانی­ی یکم، او را به اروپا کشانید.
پورداود، نخست در فرانسه دانشجوی رشته­ی حقوق شد؛ امّا در سفری که به آلمان کرد، به سبب ِشرایط ِ زمان ِ جنگ، نتوانست از آن کشور بیرون رود و ناگزیر از درنگی درازمدّت در آن جا شد. او که از اوان ِ نوجوانی دلی پُر از مهر و سری سرشار از سودا و شور ِ ایران­دوستی داشت و تا بدان هنگام، نتوانسته بود رهرو ِ آگاه و پی­گیر این راه شود، پیرامون آلمان را که با کارهای والای ِ دانشمندان ایران­شناس در دانشگاهها و پژوهشگاههایش پایگاه بزرگ ِ ایران­شناسی در جهان ِ آن روز بود، به درستی مناسب ِ آرمان بلندِ خویش شناخت. او ژایش (فرصت) ِ ماندگارشدن ِ از روی ناگزیری در آن سرزمین را غنیمت شمرد و همه­ی توش و توان و کوشش ِ خویش را بدین کار گماشت و آموزش و پژوهش در گاهان ِ زرتشت و بخشهای ِ پنجگانه­ی اوستای ِ پسین را که کهن­ترین سرودها و نسک های (کتاب های) برجامانده از ایرانیان باستان هستند، هدف بُنیادین و دستور کار خویش کرد. از آن پس، سالهای دراز با برخورداری از دانش و دستاوردهای ارزشمند پژوهندگان نامدار آن کشور به کار پرداخت و سپس برای نخستین­بار، آموخته­ها و پژوهیده­های خود را به زبان مادری­اش برگردانید. او در دهه­های پس از آن و تا هنگام ِخاموشی­اش، دفترهای گزارش و یادداشت­هایِ گاهان و اوستای نو را نخست در هندوستان و بعد در ایران پراکنده کرد و پس از سده­ها، جای تُهیِ بزرگی را در زبان فارسی پر کرد.
آوازه­ی کوشش و کنش ِ والای پورداود، در اندک زمانی به همه­ی جهان ایرانی و دل­بستگان به فرهنگ باستانی­مان رسید. پارسیان هندوستان – بازماندگان ِ زرتشتیان ِ گریخته از زادبوم و پناه جسته در آن سرزمین ِ خاوری پس از تازش ِِ تازیان به ایران و فروپاشی­ی دولت ساسانیان – در سال 1304 (1925 میلادی) پورداود را به هند فراخواندند و بزرگداشت شایسته­ای از وی به کار آوردند. او – که تا سال 1307 درهندوستان ماند – فرصتی زرّین یافت که با برخی از خاستگاه­های اَپَرماندیِ (سنّتی­ی) ِ گاهان­شناسی و اوستاپژوهی آشنا شود و با شماری از دانشوران پارسی، در زمینه­ی کار ِ خود گفت و شنود و داد و ستد ِ اندیشگی داشته باشد و دامنه­ی گسترده­تری به پژوهشهایش ببخشد.
در همین سفر بود که چاپخش ِچند بخش از گاهان و اوستای نو را با پشتیبانی و دهش ِ میزبانان خود آغاز کرد. کاری که آن را پس از بازگشتش به ایران در سال 1316، در تهران پی گرفت.
استاد پورداود در سال 1307 از بمبئی به آلمان بازگشت و کارهای پژوهشی­اش را با دامنه­ای فراخ­تر ادامه داد. وی در سال 1311 (1932 میلادی) به فراخوان رابیند رانات تاگور، شاعر نامدار ِ بنگالی، برای تدریس ِ فرهنگ ایران باستان در دانشگاه ِ وي ويسو بهاراتي در شانتی نیکیتان – که تاگور خود بنیادگذار آن بود – بار دیگر به هندوستان سفرکرد و دو سال دیگر را در آن جا گذراند. در مدّت این سفر، تاگور جشن ِ گلریزان شکوهمندی برای ارج­گزاری­ی کوشش ایران­شناختی­ی پورداود برگزار کرد و پارسیان هند نیز او را به آیین ِ "یزِشْن" – که جُز زرتشتیان بدان راه ندارند – فراخواندند و باشندگی اش را گرامی داشتند. [ به جز وی، تنها سه تن ِ دیگر که زرتشتی نبودند، به چم (یعنی) دانشمندان ِایران شناس و اوستاپژوه باختری، هوگ آلمانی، جکسن آمریکایی و منان فرانسوی، بدین آیین راه یافته بودند].
استاد در سال 1313 از بمبئی به آلمان بازگشت و کار خویش را دنبال کرد. امّا در سال 1316، هرچند هنوز کارهای ناتمامی در زیر دست داشت و نیازمند به بهره­گیری از دستاورد دانشمندان آلمانی بود، ناگزیر شد که به تهران بازگردد و در آن جا در نِهِش (وضع) بسیار دشواری به کار بپردازد. با این همه، از بهر پشتکار، کوشش و اراده­ی نستوهش توانست کمبودها و تنگناها را پشت سر بگذارد و خویشکاری­ِ (وظیفه-ی) شگرفش را به سرانجامی سزاوار برساند.
دانشگاه تهران که در هنگام بازگشت پورداود به میهن، تازه دو سه سالی از گشایش آن می­گذشت، با پذیرفتن ِ سزاوار ِ پایگاه ِ دانشی و پژوهشی­ِ او، کرسی­ِ استادی­ِ ادب و فرهنگ باستانی­ِ ایران را بدو سپرد. وی درجایگاه بنیادگذار دانش ِشناخت ِ ایران باستان، از آن زمان تا پایان زندگانی­ِ برومندش، افزون بر پروردن ِ سدها دانشجو و پژوهشگر در این زمینه – که برخی از آنان سپس به استادی در همین رشته رسیدند – به کار ِ گزارش سرودها و نوشته هایِ کهن ِ برجامانده­-یِ ایرانی پرداخت و مانداکِ (میراث) ِ گرانمایه­ای را که سده­ها ناشناخته و دور از دسترس و فرورفته در غبار فراموشی مانده بود، از هزارتوهای رازآمیز بیرون کشید و به دانشگاه و پژوهشگاهها و نسکخانه های (کتابخانه­های) همگانی و سپس به خانه­های همه­ی ایرانیان کشانید و ارج و پایگاه والای آن را بر همه­ی دوستداران ایران آشکار گردانید.
پورداود در گزارش گاهان و اوستای نو، هیچ­گاه به دست ِ کم خرسند نشد و تا آن­جا که می­شد به پیش رفت تا هرچه بیشتر و رساتر بنویسد و ژرفانگری و کنجکاوی کند و گوشه و کنارهای درونمایه­ی سخن را روشنی بخشد. یکی از سودمندترین و آموزنده­ترین سویه­های کار ِ او این بود که در تنگنای ِ خاستگاهها و پشتوانه­های برجامانده و یافتنی از ایران ِباستان نماند و همه­ی تاریخ و فرهنگ و ادب ِ هزاره­ی واپَسین را نیز – که فرآورده­هایش بیشتر و یافتنی­تر بود – در چشم­انداز ِ خویش جای داد. استاد پورداود راه ِ پیموده­-یِ بزرگان اهل اندیشه و فرهنگ ایران در سده­های نزدیک­تر به روزگارش را با گُذشتِ زمان و گِواک (مکان)، گام به گام درنوردید و در هر جا که نشان ِ پایی از روزگاران ِ سپری شده­ی کهن یافت، آن را با ارزش شمرد و گرامی داشت و پیوند ِ آن را با بُنیادها و سرچشمه­ها در هزاره­های دور دریافت و آفتابی کرد. استاد پورداود در این رهگذر دهها نسک (کتاب) گُذشتهنگاری و دیوان چامه (شعر) را (خواه به فارسی، خواه به عربی) کاوید و سدها نمار (اشاره) و بیت و عبارت را از آنها برگرفت و در بافتار ِ گسترده­ی گزارش خود گنجانید تا خواننده دریابد که سرچشمه­یِ سرچشمه­ها در کجاست. از این دیدگاه، می­توان گفت که او نه تَرجُمان (مترجم) یا گزارشگر ساده­ی سرودها و نوشته هایِ برجامانده­ی دیرینه، ونکه (بلکه) فراهم­آورنده و سامان­بخش ِ پاره­های پراکنده و ازهم گسیخته­ی فرهنگ ِ پریشان شده­ی ِ میهن خویش بود. او در این کنِش ِ والایش، شاگرد ِ فردوسی­ی بزرگ بود و پا بر جای پای استاد ِ توس گذاشت و اگر چه حماسه­ای نسرود، هزاره­ای پس از او، گزارشی حماسه­گونه از مرده­ریگ (میراث) فرهنگی­ی نیاکان، به هم میهنانش پیشکش کرد. او نخستین کسی بود که در گستره­ی پژوهش، توانست دیوار ِ میان ِ دو بخش ِ پیش و پس از اسلام ِ تاریخ ایران را فروریزد و به ایرانیان ِ این روزگار و آیندگان نشان دهد که پیشینه­ای نه تنها هزارساله، بلکه هزاران ساله دارند و صدها گوهر ِ شبچراغ در گنج شایگان نیاکانشان نهفته است.دوره­ی گزارش گاهان و اوستای ِ نو ِ پورداود، فرهنگنامه یا دانشنامه­ی گُذشتهنگاری و ادب کیش ِ مزدا­پرستی از آغاز تا روزگار ِ وی به­شمار می­آید که هرچند پاره­ای از داده­های آن در پژوهش­های پسین و با دست­یابی­ِ پژوهندگان به پشتوانه­هایِ نویافته، گونه و بازگُفت (روایت) بهتر و رساتری یافته است، ارج ِ پژوهشی­اش به شَوَندهایِ (علت های) بسیاری همچنان برجاست. این گزارش، خود سرچشمه­ی بزرگی است برای کوشش­های پسین ِ شاگردان و رهروان ِ راه ِ فرخنده­ی استاد. برای نمونه، نسک (کتاب) ِ بسیار ارجمند ِ دوجلدی­ِ مزدیسنا و ادب ِ پاارسی، نوشته-ی ِ استاد ِ زنده یاد دکتر محمّد معین، پی­گیری­ِ سزاوار ِ راه ِ استادش، پورداود به­شمار می­آید.دستاورد ِ پورداود، تنها دوره­ی گزارش گاهان و اوستای نو نیست. چندین نسکِ دیگر و نیز دهها گفتار ِ جداگانه که همه با بُنمایه­ها و درونمایه­های ِ فرهنگی­ ِ ایرانی سر و کار دارند، از دیگر نوشته­های او به­شمار می­آیند. (برای آشنایی با کارنامه­ی فرهنگی – ادبی­ِ استاد و زندگینامه­ی گسترده­ی وی، نگا. یادنامه­ی پورداود، فراهم آورده­ی دکتر محمّد معین در دو جلد به زبانهای فارسی و اروپایی، تهران - 1325، پیشگفتار ِ پوراندخت­نامه (دیوان ِ چامه های استاد )، بمبئی - 1306، دیباچه­ی مرتضی گُرجی بر نسک ِ اناهیتا، پنجاه گفتار ِ پورداود، امیرکبیر، تهران -1343، نوشته­ی نگارنده­ی این گفتار با عنوان ِ کارنامه­ی ِ هشتاد سال زندگی در ماهنامه­ی پیام نوین، 7: 12، تهران - اسفند ماه 1344 و نوشته­ی همو با عنوان ِ سال­شمار ِ زندگی ِ پورداود در ماهنامه­ی راهنمای ِ کتاب، 11: 9، تهران - دی ماه 1347.)* * *

دکتر جلیل دوستخواه، پژوهشگر برجسته ی تاریخ و فرهنگ ایران


آشنایی­ی من با کارهای پورداود از دهه­ی بیست آغاز شد که در زادگاهم اصفهان، دانش­آموز دبیرستان بودم. در آن سالها انگیزه­ای نیرومند و پرشور مرا به درنگ نکردن در چهار چوبِ دینی­ِ خانوادگی و جُستار در چگونگی­ همه­-یِ کیشهای رایج در پیرامون زندگی­ام واداشته بود و سالها در این سودا بودم. برای دریافتی از کیش زرتشتی، نخست به جزوه­هایی از ارباب کیخسرو شاهرخ، از جمله آیینۀ مزدیسنی – که بیشتر جنبه­ی آوازه­گری و راهنماییِ فراگیر (کلّی) و آشناگردانی با برخی از آیینها و نیایشهای آن کیش داشت – روی آوردم. ولی آن گونه نوشته­ها، تشنگی­ِ مرا فرو نمی­نشاند تا این که در نسکخانه­ی فرهنگ در خیابان چهارباغ اصفهان – که سالها عضو پر و پا قرص آن بودم – به یکی دو جلد از گزارش پورداود، چاپ بمبئی برخوردم و با همان خواندن شتابزده و نه چندان ژرفِ خود، احساس کردم که آنچه را در جست و جویش بوده­ام، یافته­ام. سپس دیگر دفترهای آن گزارش به دستم افتاد و گام­های شمرده­تر و سنجیده­تری به سوی گستره­یِ پژوهشهای استاد برداشتم و با برخی پرس و جوها آرام آرام توانستم در اندازه-یِِ نخستین کوششها، دریابم که "بیهوده سخن بدین درازی نَبُوَد!"
ده سالی به درازا کشید تا به دانشکده­ی ادبیّات دانشگاه تهران پذیرفته شدم. در روز ِ نام نویسی، هنگامی که در برنامه­ی درسی و فهرست نام های استادانم به نام ِ استاد ابراهیم پورداود برخوردم، سراپا شور و شوق شدم و همچون تشنه­کامی که داستانی از چشمه­سار شنیده باشد، چشم به راه رسیدن به آب ِ زُلال و گوارای ِ دانش و فرهنگ ِ استاد ماندم. چند روز پس از آن، در یکی از روزهای پاییز 1336 در نشستِ درس ِ اوستا حاضرشدم. سی نفری دختر و پسر دانشجو بودیم. استاد در بهنگام (سر ِ ساعت) با کیف ِ چرمی­ تا اندازه ای فرسوده­ای در دست، به اتاق درس درآمد. همه به آزَرِش (احترام) او از جای برخاستیم و او با چهره­ی پدرانه و مهربانش رو به ما کرد و سری به نشان همدلی و سپاس تکان داد و بفرماییدی گفت و بر کَتش (صندلی­اش) نشست. من و دیگر دانشجویان – که مانند من تا آن روز استاد را ندیده و تنها چیزهایی جسته گریخته در باره­ی او شنیده بودند – سراپا چشم و گوش بودیم. استاد کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت و با لحنی گرم و پرمهر آغاز به سخن کرد و گهگاه نیز واژه­ای یا یادداشتی را از روی کاغذها می­خواند. بانگ دلاویز و شورانگیز او هنوز در گوش هوش و جانم وَر افکنده است (طنین افکنده است) و پژواک آن، شکوهمندترین سمفونی­ِ زندگی­ِ فرهنگی­ِ من است:
"... رو مَتاب ازین گنج ِ شایگان/ سر مَپیچ ازین پند ِ باستان/ راستی شنَو، راستی بخوان/ راستی بجو، راستی بگو/ خوان اَشِم وُهو، گو یتا اَهو/ گو یتا اهو، خوان اَشِم وُهو."


* * *


پیوند و پیمان ِ جان و روان ِ من با استادم ابراهیم پورداود، در همان نخستین نشست درس او – که کانون ِ مهر ِ فروزان ایران بود – استوار شد و نه تنها تا پایان زندگانی­ی سرشار و پربار او برقرار ماند که تا به امروز، از پس ِ پنجاه سال، نیز بر همان مدار مانده است. نشستهای درس ِ آن فرزانه­ی زمانه­مان، پیوسته این پیوند ِ پدر و فرزندی­ِ فرهنگی (و نه نسبت ِ ساده و خشک ِ استادی و دانشجویی) را میان ما ژرف­تر کرد تا جایی که دیدارهای ما از اتاق درس دانشکده، به نسکخانه­ی آسیم (عظیم) استاد در خانه­اش در خیابان آبان (از تخت جمشید به سوی شمال)، کوچه­ی پنجم کشید و تنها خاموشی­ِ دل آزار و اندوهبار او در آبان ماه 1347 به ظاهر توانست نقطه­ی پایانی بر آنها بگذارد؛ هرچند – به گفته­ی خواجه­ی شیراز – "آتشی که نمیرد، همیشه در دل ِ ماست."
هنوزچند ماهی از آغاز ِ درس استاد نگذشته بود که استاد با زیرکی دریافت که من برای گرفتن نمره و گواهینامه به دانشگاه نیامده­ام؛ ونکه (بلکه)تشنه­کامانه به سوی سرچشمه­ی دانش و فرهنگ گام در راه گذاشته­ام و از سراب سوزان زمانه در رنج و شکنج و گداز و گریزم. از این رو، یک روز پس از پایان درس، مرا به نزدِ خویش خواند و با رویکردی بسیار مهرآمیز، روز و تسویی (ساعتی) را نشاخت کرد (تعیین کرد) تا برای دیداری به خانه­اش بروم و نشانی­ِ خانه را به من داد. من که از این فراخوان گرم و پدرانه­ی استاد، سخت به شور آمده و احساس سرافرازی و سربلندی می­کردم، فراخوان استاد را با سپاس فراوان پذیرفتم و تا روز ِ دید و باز دیدمان، بی­قرار بودم و دم (دقیقه­) شماری می­کردم. روز و تسوی (ساعت) نشاخت کرده-یِ ( تعیین کرده­ی) استاد که رسید، خود را به در ِ خانه­ی استاد رساندم. زنگ در را فشردم. مرد ِ جوان ِ چهارشانه­ای در را به رویم گشود. (سپس دریافتم که خدمتکار استاد بود و مُراد نام داشت). پس از درود گویی، نگاهی گذرا به من کرد و گفت: "بفرمایید به درون، استاد در نسکخانه شما را می بیوسند (منتظر شمایند)." و خود از پیش رفت و مرا از پلکان ِ میان ساختمان به ایوان و از آن­جا به راهرویی که در ِ نسکخانه­ی استاد در سوی چپ آن بود، راهنمایی کرد.
وارد کتابخانه که شدم، استاد در پشت میز کارش، رو به روی پنجره­ی بزرگ ِ مُشرف به ایوان و اَسپانوَر (حیاط) خانه، نشسته بود. در برابر دو دیوار خاوری و باختری اتاق، گنجه هایِ پر از نسک از پایین تا بالا، دیده می­شد. سوی اپاختری (شمالی) اتاق، دهانه­ای بود به اتاقی دیگر که یک میز ناهارخوری­ بزرگ در میان آن جای داشت.
استاد با بزرگواری ازجای خود برخاست و کَتِ آزادِ کنارِ میزش را به من پیشکش کرد. از هر دری سخن گفتیم که البتّه همه در گستره­ی پژوهشهای استاد و آماجهای ایران­شناختی­اش قرارداشت و من همانا بیشتر گوش و چشم بودم تا زبان. ولی استاد که شرم پاشندگی و رودربایستی­ِ مرا دریافته بود، زمینه­ی سخنش را به­گونه­ای گسترد که مرا به کنار زدن ِ پرده­ی تکلّف و سخن گفتن و پرسیدن وادارد و به­راستی که این تدبیرش کارساز بود و زبان پرسشگر و جویای مرا گشود و استاد هم که آگاهانه همین را می­خواست، با شکیبایی و بردباری­ی هرچه بیشتر­ به پرسش­های من پاسخ گفت و یک گفت و شنود پُر و پیمان و بسیار سودمند را به سرانجام رسانیدیم. احساس بسیار گوارایی داشتم. به ماهی­ از آب دورمانده­ای می­مانستم که دستی ناگهان به جويبار آب زُلالی انداخته باشد.
آن دیدار ِ فراموش نشدنی، در فراسوی نشستهای درسی­ استاد در دانشگاه، برای من در حکم ِ آیین ِ پاگشایی به جهان فرهنگی و پژوهشی­ او و آغاز ِ رازآموزی­ِ راستین در کانون گرم ِ آموزش و پرورش وی بود و راه ِ پویش و کوشش را به رویم گشود.
در پایان آن دیدار، استاد رو به من کرد و گفت: "در ِ این کتابخانه همیشه به روی شما بازست. وقتهایی هم که من در خانه نباشم، می­توانید به این جا بیایید و از کتابها بهره بگیرید. به مُراد سفارش می­کنم که در را به روی شما بازکند."من که از مهر و دل­سوزی­ی استاد غرق در شور و غرور شده بودم، در پاسخ، گفتم:"بسیار سپاسگزارم؛ ولی برتری را در این میبیم که هرگاه نیازمند به بهره­گیری از نسکخانه شوم، با آگاهی رسانی پیشین و با باشندگی استاد، باشد تا از راهنمایی­های شما نیز برخوردار گردم."
استاد دیگر پافشاری نکرد و من هم تا آغاز سال 1342 که در تهران بودم، بارها با گاهی راسانی حضوری و یا درخواست تلفنی، به آن گنجینه­ی سرشار ِ اوستاپژوهی و ایران­شناسی روی آوردم؛ هر بار افزون بر بهره­گیری از کتابهای ارزشمند و گاه نایاب و یا کمیاب استاد، در گفت و شنود با ایشان، نکته­های باریک­تر از مویی را که در هیچ جای دیگری بدانها دسترس نداشتم، درمی­یافتم. ولی جدا از آن، استاد شماری از نسکهای خود و از جمله همه­ی دوره­ی گزارش اوستا (چاپ هندوستان و ایران) و نیز برخی از نسکهای دیگر ایران­شناسان را – که رونوشت­های دیگری از آنها داشت – به من پیشکش داد و راه مرا برای پژوهشهای پسینم هموار کرد.
در سال 1341، استاد از من خواست که گزینه­ای از دوره­ی گزارش اوستای او در یک جلد تدوین کنم و بی­یادداشتهای پژوهشی­ی ویژه­کارانه، به زبانی ساده و روان، برای بهره گیری­ِ همگانی­ِ ِخوانندگان ِدوستدار ِفرهنگ باستانیِ ایران، به­ویژه جوانان نشر دهم. من با خشنودی و سرافرازی، این درخواست استاد را پذیرا شدم و یک سالی سرگرم آن بودم و هر هفته یکی دو بار به دیدار استاد می­شتافتم و آنچه را برگزیده و بازنوشته بودم، برای او بازمی­خواندم و او یادآوری­های ویرایشی می­کرد و نکته­هایی را برای افزودن بر نوشته و بهتر و رساتر کردن ِ آن گوشزد می­فرمود. وقتی کار به سرانجام رسید، نسک را که اُستاد، نامه­ی مینَوی­ِ آیین ِ زرتشت نام داده بودم، برای چاپخش به "انتشارات مروارید" سپردم. فروشگاه این ناشر در ساختمانی رو به روی دانشگاه تهران جای داشت که یک زرتشتی مالک آن بود. او که از دست داشتن ِ "مروارید" در کار ِ نشر اوستا آگاهی یافته بود، گُزارش به سران دینی­ِ زرتشتی برده بود و آنان که مایل نبودند کاری درباره­ی دین زرتشتی از سوی کسی به جُز خودشان انجام پذیرد و هتا استاد پورداود را به گونه­ای هَماورد (رقیب) خویش می­شمردند و کار دانشگاهی و دانشیک­ او را نمی­پذیرفتند، زرتشتی­ِ مالک را برانگیختند که با "مروارید" درآویزد و از پراکندن (نشر) این نسک پیشگیری کُند. ولی ناشر که مایل به کوتاه آمدن نبود و به فرسختی (جِدّ)، تصمیم به نشر آن کتاب داشت، پیشنهادِ دیداری با استاد پورداود را پیش کشید و قرار شد که کسی از سوی "مروارید" همراه با زرتشتی­ِ مالک و من به دیدار استاد برویم تا او در این کار داوری کند و به ناسازگاری پایان بخشد.
برای این دیدار از استاد اجازه گرفتم و درعصر ِ روزی از تابستان 1342 من و مجید روشنگر – یکی از شریکان مروارید – و زرتشتی­ مالک به خانه­ی استاد رفتیم و این بار نه در نسکخانه، بلکه در اَسپانوَر (حیاط) و در میان باغچه­های آب پاشی شده بر کَت های (صندلی­های) دور یک میز ِ فلزّی­ی گرد نشستیم و نهاده-ی (موضوع) پادیاری اختلاف) زرتشتیان با ناشر را پیش کشیدیم. استاد که از کارشکنی سران زرتشتیان در کار نشر گزینه­ی اوستا، سخت ناخشنود و دل آزرده بود، پس از روشن سازی سربسته و فراگیر در مورد تاریخچه­ی پژوهشهای آزاد و دانشگاهی­ِ اوستا­شناسی در ایران و بازنمودی (شرحی) کوتاه در مورد ِ چند ایراد ِ پرت و ناشایست به نکته­هایی در نسک که زرتشتی­ مالک بازگوینده­ی آنها بود، بزرگوارانه و فروتنانه و بی­هیچ نماری ( اشاره­ای) به کار ِ بزرگ خود، رو به وی کرد و با واچیکی (لحنی) که اندکی تندی گرفته بود، ولی به هیچ روی از ادب ِ همزیستی دور نمی­نمود، گفت:
"بروید به آنها [ فردیدش (منظورش) سران دینی­ی زرتشتیان بود] بگویید: خودتان که تا کنون هیچ کار شایسته­ای نکرده­اید؛ حالا هم که یک جوان ِ جُزْ دین (غیر ِ زرتشتی) گامی برداشته است و می­خواهد خدمتی به شناخت دین شما بکند، سنگ بر سر ِ راهش می­اندازید! تا کی می­خواهید این گونه رفتار کنید؟"
زرتشتی­ِ مالک که در تراز ِ گفتگو و پاسخ­گویی به استاد نبود، آن پیام را شنید تا به سران دینی­اش برساند. دیدار ما با استاد در شامگاه آن روز پایان یافت و پیام­گیران زرتشتی هم بازپس نشستند و کوتاه آمدند و کار ِ تولید نسک پی گرفته شد و نخستین بار در سال 1343 نشر یافت و تا سال 1366 – که نگارنده از ناشر خواستار دست کشیدن از بازچاپ آن گردید – به چاپ ششم رسید.


* * *


واپسین دیدار من با استاد، در روز ِ سوم آبان ماه 1347 ( 24 روز پیش از روز ِ خاموشی­ی او) بود. دوست انگلیسی­ من دیوید بلو – که در مدرسه­ی پژوهشهای آسیایی – آفریقاییِ دانشگاه لندن فارسی خوانده بود و نخستین گامهایش را در راه ایران­شناسی برمی­داشت – در تهران بود و میل داشت که دیداری با پورداود داشته باشد. زنگ زدم و او را به استاد شناساندم و اجازه خواستم که همراه با وی به حضور استاد برويم. استاد با مهر همیشگی­اش پذیرفت و رفتیم. او با لطف و میهمان­نوازی تا لب ایوان به پذیره­ی ما آمد و سپس به کتابخانه رفتیم و نشستیم و پس از آشنایی­ی استاد و دیوید با یکدیگر، از هر دری سخن به میان آمد. خاطره­های استاد از سفرهایش به انگلستان زنده شد و به­ویژه از سفری در سال 1914 میلادی یاد کرد و یادمانده­هایی از لندن در آن زمان بیان داشت که برای دیوید بسیار دلپذیر و شورانگیز بود. دیوید نیز از پژوهشهای استاد – که با آنها آشنایی داشت – یاد کرد و پرسشهایی را در پیش نهاد که مایه­ی خشنودی­ی استاد شد و با دقّت ِ تمام بدانها پاسخ گفت.
در آن روز، دو چیز دلم را فروریخت و با سُهِش (حسّ ِ) ششم دریافتم که دیگر استادم را نخواهم دید. یکی آن که به جای دهانه­ی باز ِ سوی ِاپاباختر (شمالی­) اتاق که پیشتر به اتاق ناهارخوری راه داشت، قفسه­های پراز کتاب و یک تختخواب در پای آنها گذاشته شده بود. چیزی که تازه و ناسازوار (غیر ِ عادی) بود؛ و دریافتم که استاد با این آرایش تازه­ی کتابخانه، بر آن شده است تا شبها در کنار کتابها، این یاران و همدمان همیشگی­اش، به خواب رود که تصویری دلهره­آور از جدایی و بدرود را در خاطرم نقش زد! امّا ناگزیر دلشوره­ام را پنهان نگاه داشتم و به روی خود نیاوردم. نکته­ی دیگر این بود که استاد در آخرین دقیقه­های دیدارمان، ناگهان از جای برخاست و به سراغ یکی از گنجه­های نسک رفت. شیشه را به کنار زد و نسکی را برداشت و مرا به نزد خود خواند. از جای برخاستم و به کنارش رفتم. نسک را به دستم داد و گفت:
"از شما می­خواهم که این نسک (کتاب) را به فارسی برگردانید و منتشر کنید. می­دانم کاری وقت گیر است؛ امّا ارزش دارد."نسک را گرفتم. سپاسگزاری کردم و قول دادم که سفارش استاد را به جان و دل و با افتخار انجام خواهم داد.
نسک در دست، سر ِ جایم نشستم. خاموش بودم؛ امّا در اندرونم غوغایی بود. این کار ِ غیر ِ عادی و وصیّت­گونه­ی استاد، کابوس ِ جدایی را بر ذهنم چیره­تر کرد. چه می­دانستم که درست بیست و چهار روز پس از آن، خبر ِ اندوهبار خاموشی­ی شبْ­هنگام ِ استاد در همان اتاق و همان تختخواب ِ برابر ِ قفسه­های کتاب را از دور، در اصفهان دریافت خواهم کرد.نسکی که استاد با آن سفارش ِ واپسین به من داد: PROF. JACKSON MEMORIAL VOLUME, Papers on Iranian Subjects, Written By SEVERAL SCHOLARS in honuour of the late Prof. A. V. Williams Jackson نام داشت و از سوی "انجمن خاورشناسی­ ک. ر. کاما" در بمبئی منتشرشده بود. خواندن آن را از شامگاه همان روز، آغازیدم و سپس برای برگرداندن آن به فارسی آهنگ خود را اُستوان ساختم. کاری کارستان بود و برای من به منزله­ی نخستین آزمون فَرستختم (جدّی­ام) در این راستا، آسان پیش نمی­رفت. ولی آن را از دست فرو ننهادم و همه­ی پیچ و تابهای ترجمه­ی نسکی چنین کارشناسانه (تخصّصی) را برتافتم تا سالها پس از آن به پایان رسید و با سرنویس (عنوان) ِ ایران شناخت، یادنامه­ی استاد آ. و. ویلیامز جکسن، بیست گفتار ِ پژوهشی­ ایران­شناختی آماده­ی چاپخش شد. ولی با دریغ فراوان، در کار ِ چاپ و نشر ِ آن، با بُن­بست ِ پدید آورده از سوی یک "ناشر" و درنگی بیش از یک دهه، رو به رو شدم. نسک در حبسْ انبار ِ آن "ناشر" خاک خورد و چشم من در پیوس ( انتظار) نشرش سفید شد. سپس همین کار ِ ناپسندیده را "ناشر" دیگری که بيهوده بدو امید بسته بودم، تکرار کرد و او نیز چند سالی مرا در سراب ِ نشر، تشنه­کام گذاشت تا آن که سرانجام، دو سال پیش، ناشری راستین و پیمان­شناس (نشر ِ آگه)، با خوش­رویی و بزرگواری، کار چاپخش این اثر گرانمایه را عهده­دار شد و با همه­ی تنگناهای گریبان­گیر ِ صنعت نشر، به پیش برد و نسک، سرانجام سی و هفت سال پس از روزی که استاد آن را به من سپرد، در زمستان 1384 نشر یافت! اکنون با همه تلخ­کامی­های گذشته، خشنودم که – هرچند با دیرکردی چنین دراز – توانسته­ام سفارش استادم را به سرانجامی سزاوار برسانم.در آغاز ِ دهه­ی پنجاه، به درخواست سازمان نسکهای جیبی و بُنیادِ (مؤسّسه­ی) انتشارات فرانکلین، گزینه­ی دیگری از گاهان زرتشت و بخشهای اوستای نو از گزارش استاد برای نشر در گردآیه ای (مجموعه­ای) به نام ِ سخن پارسی – که بیشتر جوانان را در دیدگاه داشت – آماده کردم و به ناشر سپردم. نسک با پسندیده­ترین شیوه-یِ شدنی در آن زمان، به چاپ رسید و آماده­ی شیرازه­بندی و جلد شدن و نشر بود که توفان سر برکشید و قمر در عقرب شد و کار بر زمین ماند. در سال 1358 که برای پی­گیری­ کار ِ نشر ِ آن، به دست اندرکاران ِ نورسیده روی آوردم، چندی امروز و فردا و وقت­گذرانی کردند و مرا سر دواندند و سرانجام روزی یکی­شان در پرماسی (تماسی) تلفنی، به من گفت که دیگر کار ِ آن نسک را پی نگیرم! به همین سادگی! بازده-یِ چندین سال کار، باد ِ هوا شد! پافشاری و پی­گیری­ِ سپسین من نشان داد که آن اثر منتشر شده است؛ ولی به گونه-ی بسته برای تَرابَری (حمل) آجیل و شیرینی! (یک نمونه از شکل استحاله نیافته­اش، به چم (یعنی) نمونه­ی چاپی­ِ آن را در هنگامیکه هنوز نسک بود، برای دفترینه شدن (ثبت) در گُذشتهنگاری سرافرازی هایِ (افتخارهای) فرهنگی، نگاه داشته­ام!
در سال 1364 برای گرامی­داشت ِ یکصدمین سال ِ زادْروز ِ استاد، گزارش ِ نسک رسای (متن کامل) ِ گاهان ِ زرتشت و همه­ی بخشهای برجامانده از اوستای پسین را بر بنیاد ِ آموخته­هایم از استاد و نیز پژوهشها و آموخته­های سپسین­ام، همراه با یاداشتهای روشنگرانه­ی گسترده و پیوستها و فهرستهای چندگانه آماده­­­­ی چاپ و نشرکردم و به ناشر ِ اوستا، نامه­ی مینوی ِ آیین ِ زرتشت سپردم که بازهم با در ِ بسته رو به رو شد و هفت سال آزگار به درازا کشید تا لای در را بگشایند و "اجازه بفرمایند"! نسک، با سرنویس ِ اوستا، کهن­ترین سرودها و متنهای ِ ایرانی در سال 1370 در دو جلد منتشر شد و خوشبختانه با پذیره­ و پیشوازی گسترده­ی هم­میهنان و دوستداران ِ فرهنگ کهن ایران رو به رو گردید و تا سال 1384 به چاپ دهم رسید.* * *در باره­ی ارزشهای والای ِ پژوهشهای استاد پورداود، سخنها گفته شده است و هراندازه هم که بازگفته شود، زیاده­گویی و ستایش بی­جا نیست. من نیز به سهم اندک خود و در پایگاه ِ شاگرد کوچک ِ دبستان فرهنگ او، هم پیش از این و هم در این گفتار، سخنانی بر خامه (قلم) آورده­ام تا وامی را که به آن فرهیخته مرد و ایرانی­ِ آزاده و نمونه دارم – دست ِ کم، یک از هزاران – ادا کرده باشم.
"گویند: مگو سعدی چندین سخن از عشقش! / می­گویم و بعد از من، گویند به دورانها."
ولی گذشته از سویه­های پژوهشی و دانشی­ِ کار ِ استاد، ویژگی­های مَنِشی و کُنِشی­ی استاد در برخورد و رفتار با دیگران، خواه در باشندگی، خواه در اَوناکی (غیاب)، سخت آزاده­وار و ستایش­انگیز و چشم­گیر بود. هیچ­گاه از کسی به دشمنی و کین­توزی یاد نمی­کرد و اگر هم با دیدگاه و برداشت ِ کسی همداستان نبود، خُرده گیری (انتقاد) خود را نه با تندی و تیزی، ونکه (بلکه) با گونه­ای شوخی (طنز)، بذله گویانه و پوشیده – که برای شاگردان و دوستانش شناخته و آشنا بود – و بی­نام بردن از او بیان می­داشت. برای نمونه، درباره­ی کسانی که در ایران­ستایی، کار را به زیاده­گویی و رویکردی پرستش­گونه کشانده بودند و ریشه و بنیاد ِ همه­ی واژگان ِ زبان عربی را در زبانهای ایرانی می­جستند و برای مثال، واژه­ی "اُم" را قلب شده یا وارونه­ی "ما" (ساخت ِ کوتاه ِ "مادر") می­شمردند، می­گفت:"آخر یکی نیست بپرسد که این عرب ِ مادرمرده، پیش از این که تنه­اش به تنه­ی ایرانی بخورد، برای مادری که در دامانش پرورده شده بوده، نامی نداشت؟!"هتا زمانی که یکی از سخن­گویان ِ نامور (مشهور) ِانجمن های (مجلس­­­های) آمه پسند (عامّه­پسند)، با واژگانی تند و دشنام­آلود و به نام، از استاد یاد کرده و او را بدنام به آوازه­گری برای کیش ِ زرتشتی در میان جوانان و دانشجویان نموده و گروهی را به دُشمنیِ وی برانگیخته بود تا بلکه بتوانند آموزه هایِ استاد در دانشگاه را به فرویش (تعطیل) بکشانند، بی­آن که نامی از آن کسِ دشنام­گو بر زبان آورد، تنها به این بسنده می­کرد که:« برخی فرنام (عنوان) رسته ای (صنفی­ ِ) او را همراه با فروزه (صفت) "هرزه" یادآور شوند».استاد، گاه در میانه­ی سخن و به مناسبتی که پیش می­آمد، یادمانده­هایی از دیده­ها و شنیده­ها و آزمونها و برخوردهای گذشته­ی خود را بازمی­گفت که همه، به­ویژه هنگامی که چاشنی­ی بذله گویی داشت، دلپذیر و شنیدنی بود. از آن میان، دو سه مورد را که به یادم مانده است، نمونه­وار در این جا بازمی­آورم:یک. در سال 1313 خورشیدی (1934 میلادی) کنگره و جشن هزاره­ی فردوسی با هُماسش (شرکت) شمار زیادی از دانشوران ایرانی و ایران­شناسان یا فرهیختگانی از سرزمین­های دیگر در تهران و توس برگزار گردید. از جمله فراخواندگان ِ انیرانی به آن آیین، یکی هم رابیند رانات تاگور، چامه سرای (شاعر) نامدار ِ بنگالی بود. استاد – چنان که پیشتر در همین گفتار اشاره رفت – با وی پیشینه­ی آشنایی و دوستی داشت و در تهران نیز برای دیدارهایِ خودویژه-یِ (شخصی­ِ) او، همراه و راهنما و ترجمانش بود. به گفته­ی پورداود، روزی تاگور ابراز علاقه کرده بود که با کسی از عالمان دینی­ی ایران دیداری داشته باشد و پرس و جوهایی در مورد دیدگاههای او بکند. برای این کار، آیت الله شریعت ِ سنگلجی، روحانی­ی نامور ِ آن زمان در نگر گرفته شده بود و استاد همراه با چامه سرایِ میهمان، به دیدارش رفته بودند. در ضمن ِ سخن گفتن ِ آن دو، آن روحانی پرسیده بود:
" به نگر حضرت ِعالی، کدام یک از هفتاد و دو ملّت، آمرزیده و رستگار می­شوند؟"تاگور پاسخ داده بود:
"من چامه سرا هستم، آشغم (عاشقم)؛ از دیدگاه ِ من همه رستگار خواهند شد."ولی آن روحانی دست برنداشته و باز پرسیده بود که:
"مَعَ ذلک، بفرمایید که کدام یک رستگارتر خواهند بود."استاد می­گفت:
"من دیگر شگفت مانده بودم که این پافشاری و بسامدِ (تکرار)ِ پرسش ِ آن روحانی و این «مَعَ ذلک» ِ او را چگونه برای تاگور ترجمه کنم!"دو. در همان زمان، باز تاگور گفته بود که مایل است به یکی از نشستهای ادبی­ِ تهران برود و با چامه سرایان و نویسندگان آشنا شود. قرار بر این گذاشته بودند که شبی چامه سرایِِ میهمان را به یکی از انجمن­های ادبی­ تهران ببرند و چنین کرده بودند. به گفته­ی استاد، هموندان انجمن، خود را برای پیشوازی از چامه سرایِ بنگالی آماده کرده بودند و هنگام ورود ِ میهمان، یکی از آنان برای خوشامدگویی به پیشباز وی رفته و سروده­ای از خود را برخوانده بود:
"خوش و خوب آمدی رابیند رانات / نظیرت نیست در مازندرانات / ..."سه. وقتی، از استاد خواسته شده بود که در دانشکده­ی حقوق، درسی را با فرنام (عنوان )ِ "حقوق در ایران باستان" برعهده بگیرد. استاد می­گفت:"این درس را پذیرفتم. در نشست­های درس شمار ِ نه چندان زیادی دانشجو حاضر می­شدند و من هم کارم را می­کردم تا روز ِ آزمون رسید. به تالاری که برای این کار نِشاخت شده بود (تعیین شده بود)، رفتم و با شگفتی دیدم که گروهی با چندین برابر ِ شمار ِ آنان که در نشستهای درس حاضر می­شدند، بر نیمکت ها نشسته و آزمون را پیوس میکنند (منتظر هستد). به سراغ ِ یکی­شان که هرگز ندیده بودمش رفتم و گفتم: آقا، من شما را ندیده­ام و به جا نمی­آورم. سر برآورد و گفت: اختیار دارید استاد؛ من ارادت ِ غایبانه دارم!"* * *
پورداود، نشست­های آموزه اش را یک همایش سُخنرانی و سخنوری­ خشک با سرهم کردن ِ زنجیره­ای از واژگان و گُزاره های ناشناخته و شگفتی­انگیز برای افسون کردن ِ ذهن ِ دانشجو نمی­انگاشت؛ بلکه آنها را کانون مهر پدر و فرزندان و چنبره-یِ (حلقه­ی) دوستی خانواده­گونه می­شمرد و با چنان آرامش، آوایِ گرم و شکوهی سخن می­گفت که ذهن و ضمیر دانشجو – هر اندازه هم که تُهی بود – با نهاد ِ وی همسو می­شد و به­گونه­ای این­همانی می­رسید و نیازی به پرسش نمی­یافت. گویی استاد، پرسشهای دانشجویان را ناشنیده درمی­یافت و با فرآیند ِ گفتار ِ خویش درمی­آمیخت. زیاده­گویی نیست اگر بگویم که شیوه­ی آموزش دادن ِ او یگانه و تافته­ی جدا بافته بود، گمان نمی­برم که هیچ­یک از باشندگان در نشست­های آموزشی او، سخن مرا از سر ِ شیفتگی و ارادت بشمارد.
استاد در برخورد با دانشجویانش، همه را پدرانه و دلسوزانه (مشفقانه) به یک چشم می­دید؛ امّا در همان حال، نسبت به دختران دانشجو، مهر و رویکردی ویژه داشت و از این که دختران میهنش توانسته­اند تا فرازْجای دانش و پژوهش پَر بکشند و همدوش با برادرانشان در آینده­سازی­ِ میهن انباز گردند (شریک شوند)، به­راستی سُهِش (احساس) شور و بالندگی (غرور) می­کرد و گل از گلش می­شکفت و هیچ­گاه چنین نگرشی را پنهان نمی­داشت. در هنگام روی­آوری به متن­های باستانی نیز، آگاهانه بر شایستگی­های زنان نامدار در گستره­های گوناگون زندگی و فرهنگ پافشاری می­ورزید. گویی دانسته، می­خواست به دختران ِ امروز گوشزد کند که آنان میراث­داران چنان فرهنگ شکوهمندی هستند که باید آن را نیک بشناسند و ارج بگزارند و رهروان ِ همان راه ِ فرخنده باشند. برای نمونه، پایگاه والای زنان در کنار مردان را از دیدگاه زرتشت ِ گاهان­سرای با چه مایه از سرافرازی به ستایش درمی­آورد و می­ستود تا شنوندگانش بدانند که این گُفتاورد ( بحث) ِ برابری­ی هاگ های (حقّ­های) زنان و مردان برای ایرانیان، امروزینه نیست و هزاره­ها پیشینه و پشتوانه دارد.
هنگامی که از زنان شکوهمند شاهنامه سخن به میان می­کشید، دیگر یکپارچه فرّ و فروغ ِ پُر از دلیری می­شد. رزم ِ دلاورانه­ی گُردآفرید با سهراب را که بازمینمود (شرح میداد)، در هنگام رسیدن به فرازْجای ِ داستان، دیگر این آوایِ ابراهیم پورداود نبود که شنیده می­شد؛ ونکه (بلکه) بانگ ِ خداوندگار پهلوان نامه-یِ، ابوالقاسم فردوسی بود که از فراسوی سده ها به گوش می­رسید:
... بدانست سهراب کو دخترست / سر و موی ِ او از در ِ افسرست/ شگفت آمدش؛ گفت: از ایران سپاه / چُنین دختر آید به آوردگاه / سُواران ِ جنگی به روز ِ نبرد / همانا به ابر اندر آرند گَرد / [زنانْ­شان چُنین­اند ایرانیان / چه­گونه­ند گُردان به گُرز ِ گران؟]
پورداود در نام­گذاری­ی نسکهایش نیز همین رویکرد آزادمنشانه و مهرآمیز و یکسان به دختران و پسران را داشت. او دفتر چامه هایش را به نام ِ تنها فرزندش، پوراندخت­نامه نامید و دو گردآیه-یِ (مجموعه­ی) بسیار ارزشمند از گفتارهایش را به نام­های نبیرگانش، با سرنویس هایِ (عنوان­های) هُرمَزدنامه و اَناهیتا نشر داد.
* * *بر من ببخشایید اگر پیرانه­سر در یاد کرد از استادم – از شما چه پنهان – به شور آمده­ام و شیفته­وار سخن می­گویم تا شاید آن سالها و هال ها را – دست ِ کم در کارگاه ِ خیال – بر پرده­ی جان بازآفرینم و نغش زنم و دمی در آن پَردیس ِ آرامش بخش، بیاسایم.
"من چه گویم – یک رگم هشیار نیست – / وصف ِ آن یاری که او را یار نیست؟"از من مخواهید که بیش از این سخنی بگویم:
"حرف و گفت و صوت را برهم زنم / تا که بی­این هرسه با (او) دم زنم!"دنباله­ی سخن را از دیگرْ همسفرانم، کاروانیان ِ کاروان ِ شکوهمند ِ فرهنگ ِ کهن ِ ایرانی به کاروان­سالاری­ِ آن یگانه­ی روزگار، بخواهید که در میهن و گوشه و کنار جهان پراکنده­اند و سینه­های پر سخن از آن سخنور ِ نغزْ گفتار و جان های گرم از تابش ِ آن آتشکده­ی ِ مهر و دانش و فرهنگ دارند. از صدرالدّین الهی در کالیفرنیا و مُنیر طه در وَنکوور و بسیاران دیگر در کران تا کران ِ گیتی بپرسید تا شما را نیز در شور و غرور خویش انباز گردانند و آنگاه دریابید که:
"نه من بر آن گُل ِ (دانش) غزل سرایم و بس / که عندلیب ِ (وی) از هر طرف هزارانند."


* * *


گرامی بداریم نام و یاد و دستاورد گرانمایه­ی استاد ابراهیم پورداود، نیکْ اندیش، نیکْ گفتار و نیکْ کردار ِ بنیادگذار ِ دانش ِ گاهان­شناسی و اوستا­پژوهی­ی نوین در ایران را به هنگام ِ سي و نهمين سال ِ خاموشيِ خُسران بار وي و در یکصد و بیست و یکمین سالروز ِ زادن ِ فرخنده­اش. هرچه باشکوه­تر باد نام و یاد او! رهرو ِ پویا و پایدار ِ راه آزادگی و ایران­دوستی­­­ او باشیم و دیگران را نیز به این راه زرّین و خجسته فراخوانیم.
ایدون باد! ایدون تر باد!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

پیشنهادی به کَدبان رضا پهلوی: «ایران ازآنِ همه-یِ تیره هایِ ایرانی»


خشایار رخسانی

چکیده:

پیروزی جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران به گُستردگی و فراگیر شدن آن در میان همه-ی پَشک های همبودگاهی (طبقات اجتمایی) و تیره هایِ ایرانی بستگی دارد. برای فراهم آوردن زمینه های هنبازی (مشارکت) همه-ی تیره هایِ ایرانی در جُنبش، باید که در آنها این سُهِش (احساس) را زنده کرد، که ایران ازآن همه-ی ایرانیان است. و سامه-ی (شرط) این کار هم این است که تیره های ایرانی بتوانند خودشان را در یک ایران مردمسالار به شیوه-یِ اِرمانیک اُستانی (فدراتیو استانی) اداره کُنند.

سرآغاز:

زادروز شما را با اندکی درنگ به شما شادباش میگویم و آرزوی تندرستی و بهروزی برای شما دارم.
با این نامه میخواستم پیشنهادی به شما بکنم که شاید بتواند راهگشایِ گرفتاریِ مردم ِایران برایِ پایان دادن به کابوسی باشد که سایه-ی بدشگونش در سه دهه گذشته، تنها پیام آور ترس و مرگ در این کشور بوده است.
نُُخست میخواهم از پُشتیبانی خَردمندانه-یِ شما از جنبش سبزجامگان ایران سپاسگذاری کُنم زیرا همبستگی شما از جُنبش بگونه ای هُشکارانه انجام گرفت تا شکافی در میان هواداران آن نیاندازد. و سپس ویژگی آزادمنشی و مردمسالار بودن شما را ستایش کُنم که میتواند در این هنگامه-ی سُهَنده (حساس) از گُذشتهنگاری کشور ما، نغش برجسته و سازنده ای در چرخش ِسرنوشتِ کشور به سوی برپایی یک ساختار مردمسالار، بازی کند.
پایندگی و پیروزی جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران بستگی به گُستردگی دامنه و روشن نگه داشتن افروزه-ی آن، دارد. برای هرچه فراگیرتر و گُسترده تر کردن جنبش ِسبزجامگان، نیاز هست که سوایِ شهروندان تهران و شهروندان شهرهای بُزرگ کشور، همه-ی تیره هایِ ایرانی از عرب ها گرفته تا ترکان، کُردها، بلوچ ها و پارسی زبانان در این جُنبش، کوشا به هُماسند (شرکت کنند). و بیگمان سامه-ی (شرط) هَنبازی (مشارکت) همه-ی تیره هایِ ایرانی در این جنبش نیز این خواهد بود که آنها پاسُخ به خواسته هایِ مردمسالارانه و هاگ های (حق های) شهروندی خود را در هدف جُنبش بازیابند. از اینرو، همکنون زمان آن فراسیده است که این سُهِش (احساس) در همه-ی تیره هایِ ایرانی زنده شود، که کشور ایران ازآن همه-ی ایرانیان است؛ با پذیرش یک ساختار اِرمانیک اُستانی (فدراتیو استانی) برای اداره-ی کشور ایران در آینده، این شایش (امکان) برای همه-ی تیره های ایرانی فراهم خواهد شد، تا آنها در آینده، دولت ها و مَهِستان های (مجلس های) بومی خودشان را داشته باشند و بتوانند به شکوفایی زبان ها و فرهنگ های بومی و ترازداری (اقتصاد) خود در یک ایران مردمسالار به پردازند، و این درهالی خواهد بود که زبان پارسی زبان بُنیادین و رَستادی (رسمی) کشور برای پیوند دادن همه-ی تیره هایِ ایرانی به یکدیگر پابرجا خواهد ماند و همچنین در کنار آن برای آشنا شدن همه-ی تیره های ایرانی با فرهنگ یکدیگر، فراگیری دیگر زبان ها و آیین هایِ بومی در سراسر دبستان ها، دبیرستان ها و کانون های آموزشی کشور، خویشکاری (وظیفه-ی) هر شهروند ایرانی خواهد بود. در اینچنین ساختاری همه-ی تیره های ایرانی گرفتاری های اندرونی خود را خودشان بدون وابستگی به دولت میانک (مرکزی)، کارپردازی خواهند کرد، که برپایه-ی پیمان نامه های جهانی درهماهنگی با گرامیداشتِ هاگ هایِ آدمی (حقوق بشر) انجام خواهند گرفت. و این درهالی ست که برنامه ریزی هایِ کلان کشور همچون کارهایی که به امور جهانداریک (سیاست خارجی) و رهبری و سازماندهی ارتش ِمیهنی پیوسته هستند، از کارها و خویشکاری های نهادین دولت و مَهِستان میانک با درنگریستن به ناوابستگی این نهادها به یکدیگر خواهند بود. با آنکه در فردای پیروزی، سرنوشتِ ساختار کشورداری برای آینده-ی ایران، سرانجام از راه یک همه پرسی نشاخت خواهد شد (تعیین خواهد شد)، که آیا کشور برپایه-یِ یک سامان جمهوری مردمسالار یا پادشاهی پارلمانی سررشته داری شود، ولی برای خشنودی همه-ی تیره های ایرانی و هَنبازی (مشارکت) گُسترده-ی آنها در جُنبش سبز آزادیخواهی مردم ایران، راهکار ِاداره-ی کشور از راه یک ساختار اِرمانیک اُستانی (فدراتیو اُستانی) باید که همین امروز برنهاده شود و پابرجا بماند.
به پاس جایگاهِ مَهَندی (مُهمی) که شما در گُذشتهنگای ایران از آن برخوردارید و آوازه-ی خوشی که در میان مردم ایران دارید، تنها کسی هستید که میتواند، با پایندانی دادن در پیگیری این برنامه، همه-ی تیره های ایرانی را در جنبش سبز با هم همبسته کند.
با ارجمندی

زنده و تندرست باشید
خشایار رخسانی
‏دوشنبه‏، 2009‏/11‏/16

رستاخيز نوين ايران، و راه به پيروزي رساندن آن


دکتر خسرو خزاعي ( پرديس)

چکیده:
پس از چهارده سده از خود بیگانگی و سرگردانی ایرانیان، خیلی از نشانه ها گویایِ رستاخیز ِفرهنگی ِدیگری دارند که باید آن را به شگون نیک گرفت. برايِ به پیروزی رساندن اين نبردِ فرهنگي، ميبايست نخست فرهنگِ در هم شکسته-یِ ايران را باز سازي کرد و کیستی، شناسه و نيروي از دست رفته-یِ آنرا به آن باز گرداند. ميبايست با آرامش با يک دیدگاه نوین به ژرفناي چند هزار سال گُذشته-یِ ايران رفت و در درازي اين راه ارزشهايِ آدمگرایي، پيشرونده و پيشبرنده آنرا پيدا کرد و آنها را به زمان ما به چم (يعني) به سده بيست و يکم آورد.
بزرگترين کاستی يک فرهنگ، پراکندگي ِارزشهاي آنست. اين ارزشها هر اندازه هم مَردُمیک خردگرا و آزادانديش باشند اگر در ساختمان بندي يک ايدیولوژي فرهنگي نيرومند سازمان داده نشده باشند، نمیتوانند بجایِ يک ابزار سودمند در يک نبرد فرهنگي کاربردی داشت باشند بگونه ایکه در برابر يک فرهنگ ديگري با ارزشهاي نامردُمیک (ضد انسانی)، بیخردانه و خودکامه ولي سازمان داده شده از پاي در خواهند آمد. آزموده-ی ناگوار شکست قادسيه در 1400 سال پيش نمونه آشکار آن است.
اروپاییان زمانی توانستند خود را از شر دوران تاریک حکومت کلیسا رها سازند که کیستی خود را پیش از فرمانروایی کلیسا بر اروپا، دوباره بازیافتند و بالیدن بر آن را آرمان خود ساختند.
اگر اروپائيان توانستند از فرهنگ فراموش شده و در هم شکسته يونان و روم ابزاري نيرومند براي مبارزه با فرهنگ مسيحي بسازند و پيروز شوند و به دوران روشنائي برسند چرا ايرانيان نتوانند با داشتن يک ميراث فرهنگي چنين پويا و نيرومند، در برابر يک فرهنگ بيگانه بدوي که 1400 سال است بر انديشه و آبرو و جان و شرف آنها چيره شده است، از فرهنگ خود ابزار هاي لازم را براي يک رستاخيز بزرگ در ايران بسازند و آنرا به پيروزي برسانند؟

سرآغاز:

1ـ ارزيابي موقعيت امروز

هزار و چهارسد سال چيرگي ِاستعمار ِفرهنگي عرب بر ايران که اسلام ناميده شد، تسليم و سپس خو گرفتن نسلهاي پي درپي ايرانيان به اين استعمار وحشتناک که پيامد آن در هم شکسته شدن فرهنگ، هويت و شناسه ايرانيان و از دست دادن استواري به خود بود سبب گرديد که موجوداتي فريبکار بنام « آخوند» که از شکم همين استعمار زائيده شده بودند به آساني مردم را فريب داده و بر ايران حاکم شوند.
امروز سي سال از آن زمان ميگزرد. ولي هنوز فرمانروائي مطلق آنها بوسيله کشتار و شکنجه و سنگسار و تازيانه... که در هيچ دوراني از تاريخ ايران سابقه نداشته پابرجاست.
در درازاي اين زمان هزاران نفر از ميهن گرايان، آزادي خواهان وکوشندگان از طيفهاي گوناگون سياسي جان خود را از دست دادند، بسياري در زندانها بسر ميبرند و ميليون ها نفر ديگر ناچار به آوارگي و اسارت گرديده و سرخورده به چهار گوشه جهان پناهنده
شده اند.

در اين شرايط سرنوشت ساز که ايرانيان ميبايستي از هر زمان ديگري بهم نزديک شده، دست در دست يکديگر گزاشته، انديشه و دلهاي خود را به هم نزديک کرده، نيرو هاي خود را بهم پيوند داده و يک صدا نيروهايِ اهريمني ريا و فريب را در هم بکوبند، به دليل درهم شکستگي ِهويتي و فرهنگي و در نتيجه نداشتن پختگي سياسي به گروهکهاي کوچکي بخش شده و آغاز به سرکوبيدن يکديگر کردند. در نتيجه يک اپوزيسيون سازمان داده شده و يک دستگاهِ رهبري نيرومند نتوانست پاي بگيرد و اين کوته بيني درد آور سبب شد که پس از سي سال تا به امروز حکومت آخوندان پا بر جا بماند.

2 ـ در جستجوي يک ابزار نبرد و پيدايش يک انديشه بزرگ


از همان روزهاي نخست چندي از خردگرايان ميدانستند که نبرد ما با جمهوري اسلامي نه سياسي است، نه نظامي است و نه اقتصادي است. نبرد ما تنها و تنها يک نبرد فرهنگي است. اگر در اين نبرد فرهنگي پيروز شويم فرهنگ استعماري عرب (اسلام) را براي هميشه از ايران بيرون خواهيم انداخت و دل و روان و انديشه ايرانيان را از آن پاک خواهيم کرد. اگر شکست بخوريم فرهنگ استعماري عرب براي سده هاي ديگر بر ايران چيره خواهد ماند و ايرانيان باز ناگزير خواهند شد روزي 17 بار بسوي کشور ِعربستان سر خم کنند و پيشاني خود را به خاکي که از آن کشور آورده شده بمالند؛ ده ها هزار ايراني هرسال به خيابانها بيايند تا سرو صورت خود را با سينه زدن و قمه زدن براي يک عرب که 1400 سال پيش بدست پسر عموي خود کشته شده خونين و مالين کنند و خدا و پيغمبر و کتاب آسماني و تمام افراد مقدس آنها عرب باشند و مغز هاي خود را در خرافات و دروغها و اراجيف آنها شستشو دهند.
برايِ آماده کردن خود براي اين نبردِ فرهنگي، ميبايست نخست فرهنگِ در هم شکسته-یِ ايران را باز سازي کرد و هويت و شناسه و نيروي از دست رفته-یِ آنرا به آن باز گرداند. ميبايست با آرامش با يک ديدگاه نوين به ژرفناي چند هزار سال تاريخ ايران رفت و در درازي اين راه ارزشهايِ انسانگرایي، پيشرونده و پيشبرنده آنرا پيدا کرد و آنها را بزمان ما يعني به سده بيست و يکم آورد.
اين ارزشها را ميبايست نخست، از گَرد و خاک تاريخ زُدود وسپس از پراکندگي نجات و محکم بهم جوش داد، نماد هاي آنرا زنده کرد و همچون يک ايدیولُوژي پيشبرنده و سازگار با زمان ما بازسازي نمود، و مانند ابزاري نيرومند در برابر ايدیولُوژي عرب يعني اسلام بکار گرفت.
بزرگترين ضعفِ يک فرهنگ، پراکندگي ِارزشهاي آنست. اين ارزشها هر اندازه هم انسانگرا خردگرا و آزادانديش باشند اگر در ساختمان بندي يک ايدیولوژي فرهنگي نيرومند سازمان داده نشده باشند بعنوان يک ابزار در يک نبرد فرهنگي کاربرد نخواهند داشت و در برابر يک فرهنگ ديگري با ارزشهاي ضد انساني، ضد خرد و ضد آزادي ولي سازمان داده شده از پاي در خواهد آمد. تجربه شکست قادسيه در 1400 سال پيش و شکست آرزوها و امال ايرانيان براي رسيدن به تمدني که شايسته آن بودند درسي سال پيش که رونوشتي از همان شکست نخست بود درستي گفته بالا را به روشني تائيد ميکند.
اين بازسازي فرهنگي کار ساده اي نبود. برخوردِ سهمگين فرهنگ عرب ( اسلام) با فرهنگِ ايراني ( فرهنگ زرتشت) سبب شده بود که در درازاي زمان فرهنگِ سومي براي ايرانيان شکل بگيرد و آن خو گرفتن به زندگي در دو گانگي و تناقض و کوشش براي آشتي دادن واپسماندگي و پيشرفت بود.
دراين شرائط، انسان ايراني از درون تکه تکه گرديد و يک تکه آن در جنگ با تکه ديگر شد. او انساني شد بدون نماد و هويت فرهنگي. نمادهايِ ايرانيان همگي خورد شده بودند. به آنها گفته بودند زرتشت آتش پرست و دو خدائي است، کوروش آدم کش و يهودي گراست، دوران پيش از اسلام در ايران دوران جاهليت بوده و ايرانيان هيچ تمدني نداشته اند و اين عربها بودند که به ايرانيان تمدن ياد دادند...غيره و غيره. به واژگونه فرهنگ عرب تمام نماد هاي خود را زنده نگاه داشته بود، الله و پيغمبر و قرآن وامامانشان را بدوران ما آورده بودند و آنها را تقدس ميکردند و براي آنها انسانهاي ديگر را ميکشتند يا براي آنها
جان ميدادند..
تمام فرهنگ پس از اسلام ايراني از فردوسي تا حافظ از اين نبرد دروني دردآور و از اين جدائي بزرگ انسان ايراني از خويشتن خويش و کوشش او براي پيدا کردن خود وهويت و نماد هاي فرهنگي خود سخن ميگويند.
در اين فضاي آشفته و پاره پاره شده و در جستجوي يک ابزار نيرومند نبرد، و پاد زهري براي از ميان بردن اين مصيبت چندي از انديشمندان وخردگرايان دلاور ايراني، مرد و زن، خودپرستي مرسومي را کنار گزاشته و بيباکانه، چه در درون و چه در بيرون از ايران، از همان روز هاي نخست براي پيدا کردن راه چاره اي به صحنه آمدند و با هم همپيوند شدند. در اين راه مي بايست از بهترين مغزهاي ايراني که در سراسر جهان پراکنده شده بودند بهره گرفت و از همگي چاره جوئي کرد. در آرامش و در دوري از جار و جنجال. همانند « هزار فرزانگان» که در تاريخ ايران توانسته بودند شعله آتشي را که از گزشته هاي دور در دل هر ايراني سو سو ميزد زنده نگاه دارند آنها هم آغاز بکار کنند.
يکي از پرسشهاي مهمي که خردگرايان از خود ميکردند اين بود که آيا کشور هاي ديگري در جهان بوده اند که در تاريخ خود چنين مصيبتي را تجربه کرده اند؟ و اگر آري پاد زهري را که آنها پيدا کرده بودند چه بوده؟ پاسخ به اين پرسش نياز به کمي پژوهش داشت.
براي پيدا کردن الگو و مدلي در تاريخ جهان که شباهتي به رژيم اسلامي در ايران امروز داشته باشد مي بايستي به قرون وسطاي اروپا در سده هاي ميان سده ششم و سيزدهم که بنام «کفر بزرگ» معروف شده رفت. در اين زمان وحشت و فشار بوسيله کليساي مسيحي چنان بر مردم وارد ميشد که کم کم جنبش « رنسانس» يعني نوزادي يا رستاخيز را بوجود آورد.
راهي که اروپائيان براي نوزادي خود و در نتيجه بازسازي هويت در هم شکسته خود در پيش گرفتند راهي بود که آنها را به تاريخ پيش از چيرگي مسحيت يعني بدوران يونان و روم ميبرد. با اينکه يونان و رم سده ها بود که ويران شده بودند و اروپائيان از تاريخ يونان و رم چيزي نميدانستند ولي با کوشش زياد آنرا بازسازي و حتي به آرمان خود فراگرداندند تا بتوانند از آن ابزاري براي نبردِ فرهنگي در برابر کليساي مسيحي بسازند. براي به پيروزي رساندن اين جنبش، مردمان از هر طيفي از جامعه در آن شرکت کردند. رنسانس در اروپا بيش از چهارسد سال به درازا کشيد چون آنها بر خلاف امروز نه اينترنت داشتند نه تلويزيون ونه رسانه هاي گروهي امروزي. براي آنکه گُزارشی از رم به پاريس برسد بيش از يکماه بدرازا ميکشيد و آن آگاهی هم تنها بگوش چند نفر ميرسيد.
اگر اروپائيان توانستند از فرهنگ فراموش شده و در هم شکسته يونان و روم ابزاري نيرومند براي مبارزه با فرهنگ مسيحي بسازند و پيروز شوند و به دوران روشنائي برسند چرا ايرانيان با داشتن يک ميراث فرهنگي چنين پويا و نيرومند نتوانند در برابر يک فرهنگ بيگانه بدوي که 1400 سال است بر انديشه و آبرو و جان و شرف آنها چيره شده از فرهنگ خود ابزار هاي لازم را براي يک رستاخيز بزرگ در ايران نسازند و آنرا به پيروزي نرسانند؟ اين انديشه بزرگي بود که ميبايست روي آن کار شود، بسيار هم کار شود.
اين راه را فردوسي بزرگ هزار سال پيش کوشش به رفتن کرده بود و توانسته بود در شرائط و دشواريهاي زمان ِخود بخش بزرگي از هويت پيش از اسلام ايرانيان را نجات دهد. ولي رُخداد هاي دوران ما نشان داد که کوششهاي او کافي نبود. چون هنوز ويروس استعمار فرهنگ عرب پا بر جا بود و مغز و روان ايرانيان را ضهاک وار مي مکيد. اين ويروس منتظر بود تا در درازاي سده ها از نسلي به نسل ديگري سرايت کرده تا در دوران ما درآغاز سده بيست و يکم سه نسل از ايرانيان را يکجا قرباني کند.


3ـ استواري به خود و آغاز روشنائي

زماني يک ملت ميتواند بگويد « من از يک فرهنگ پويا و نيرومند» برخوردارم که اين فرهنگ بتواند در زمان نياز، مانندِ ابزاري نيرومند در دستش، او را از تاريکي ها و سر افکندگي ها رهائي دهد. پس ما که هميشه از فرهنگ و تاريخ چندين هزار ساله به خود باليده ايم کجاست آن ابزار هاي رهائي بخش؟ پس چرا اينهمه سردرگمي؟ اين روشن است که احساسات برخواسته از خشم و ناسزا گوئي نميتوانند پيروز شوند. اين هم روشن است که ايدیولوژي و انديشه هاي برخاسته از فرهنگِ غرب نميتواند در براندازي فرهنگ استعماري عرب (اسلام) در ايران کار ساز باشد. نه تنها اين ايدیولوژي ها در رابطه با ويژگيهاي تاريخي، فرهنگي، اجتماعي ، اقتصادي وجغرافيائي غرب درست شده و در درازاي زمان شکل گرفته بلکه همين ايدیولوژي ها، امروز ناتوانند در برابر هجوم اسلام در کشورهاي خود در اروپا، امريکا يا کانادا مقاومت کنند.
گفتگو از « حقوق بشر» يا «دموکراسي» در يک کشور اسلامي جز يک خود فريبي بزرگ و يک فريبکاري بيش نيست. آيا شما از ميان 56 کشور اسلامي يک کشور را مي شناسيد که « حقوق بشر» در آن اجرا شده باشد يا امکان اجرا شدن باشد؟ آيا شما از ميان 56 کشور اسلامي يک کشور را مي شناسيد که « آزادي انديشه و گزينش» در آن اجرا شده باشد يا امکان اجرا شدن باشد ؟ و آيا شما از ميان 56 کشور اسلامي يک کشور را مي شناسيد که « برابري زن و مرد» در آن اجرا شده باشد يا امکان اجرا شدن باشد ؟
بنابراين ميبايست خود فريبي را کنار گزاشت و مانند فولاد به اين انديشه استوار شد که تنها در فرهنگ خرد گراي ايران که گرد تاريخ از آن زدوده شده باشد ميتوان پاد زهري براي اين مصيبت يافت. پس بايد به ژرفناي چند هزار سال تاريخ و فرهنگ ايران در جستجوي نيروي زنده، انسانگرائي و خردگرائي آن رفت و آنرا به سده بيست و يکم آورد و از اين نيرو بهره گرفت.



4ـ کشف بزرگترين ابزار يک نبرد آزادي بخش:

گاتهاي زرتشت


در ژرفناترين نقطه-یِ فرهنگِ خرد گراي ايران، جائي که نميشد فراتر رفت کتابي پيدا شد که چهارهزار سال بود مانند خورشيد ميدرخشيد ولي چشمهاي نابينا شده-یِ ما از گرد و خاکِ آشفتگي ِ انديشه اي و روان پارگي ِرنج آور که در پيامدِ استعمار فرهنگي عرب بوجود آمده بود آنرا نميديد. و اين کتاب، کتاب« گاتها ، سروده هاي اهورائي زرتشت» بود.
چند نفر از ايرانيان اين کتاب را که کل فرهنگ خردگراي ايران بر پايه و بنياد آن بنا شده ميشناختند؟ اگر ايرانياني را که دلاورانه نخواستند در 1400 سال پيش پشت خود را در برابر تازيان خم کنند و ما به آنها « زرتشتيان»ميگوئيم جدا کنيم، در زمان پيش از انقلاب اسلامي شايد هزار نفر هم نام « گاتها» را نشنيده بودند. ولي تا بخواهيد «روشنفکران» وطني ميتوانستند نامها و کتابهاي امامان تازي وآخوندان تازي پرست و نامها و کتابهاي نويسندگان غربي را که اصلن چيزي از ايران نميدانستند يا حتي نميدانستند ايران کجاست براي خودنمائي هم که شده رديف کرده و به رخ ديگران بکشند.
اگر امروز جواناني که قرباني ناداني پدران خود شدند از خود بپرسيد چگونه شد که اين « روشنفکران» خود را به اين آساني به نادان ترين و کودن ترين افراد جامعه ايراني يعني آخوندان فروختند؟ پاسخ اينست که اينها با اينکه تيتر هاي دهن پر کن پروفسور و دکتر و مهندس.. پشت نام خود ميکشيدند به فرهنگ و تاريخ ايران همان ديدي را داشتند که يک غربي جهانگرد داشت: يعني يک« فرهنگ موزه اي» يا « باستاني» !
تمام نيرو و جان اين فرهنگ را در زندان « باستاني» و « موزه اي» که فرآوردِ امپرياليزم انگليس و فرانسه در سده نوزدهم بود در بند کشيده بودند. ولي در عوض نيروي فرهنگ عرب و نماد هاي آنرا زنده و آزاد گزاشته و بوسيله آن ميتوانستند ده ها هزار ايراني را به خيابانها بکشند تا سرو صورت خود را با سينه زدن و قمه زدن براي يک عرب که 1400 سال پيش بدست پسر عموي خود کشته شده خونين و مالين کنند. اگر ايراني سر در گم نميدانست « گاتها» چيست ولي همين ايراني شوستشوي مغزي داده شده به خوبي ميدانست قرآن چيست و کوچکترين بي احترامي را به آن نمي بخشيد. اگر همين ايراني سر درگم روزي 17 بار بسوي کشور عربستان سر خم ميکند و پيشاني خود را به خاکي که از آن کشور آورده شده ميمالد ولي همين ايراني مانند يک توريست غربي به آرامگاه کوروش نگاه ميکرد، يعني فقط يک ساختمان کهنه و فرسوده را ميديد. اين بيچارگي بزرگ فرهنگي و در هم شکستگي هويتي يک ملت است. زماني که ملتي به مقدسات خود بي اعتنا شد ناچار است که مقدسات بيگانگان را بپرستد و به بردگي و سر سپردگي آن فرهنگ بيگانه در بيايد و کشور خودش را دو دستي به نمايندگان آن فرهنگ بيگانه تحويل دهد.
اگر به يکي از اين ( روشنفکران» ميگفتيد فقط سه دقيقه از فرهنگ پيش از اسلام ايران سخن بگويد يا فوري گنگ ميشد يا دشنام و ناسزا را براي پنهان کردن ناداني خود در اين زمينه روانه ميکرد.
مگر اين فرهنگ پيش از اسلام ايران نبود که به ايرانيان اجازه داده بود در درازاي 1200 سال يا تنها ابر قدرت جهان باشند يا يکي از دو ابر نيرو در دنيا باشند؟ مگر نيروي اين فرهنگ پيش از اسلام ايران نبود که به ايرانيان اجازه داده بود کوروش ها را در دامان خود بپروراند و نخستين فرمان آزادي مردمان را در جهان تدوين کند؟ مگر اين فرهنگ پيش از اسلام ايران نبود که به ايرانيان اجازه داده بود سه فروزه جاوداني انديشه نيک؛ گفتار نيک و کردار نيک را به جهانيان بشناساند؟ و از شکم و ريشه همين فرهنگ بود که پس از تازيان فردوسي ها، خيامها، مولوي ها ، سهراوردي ها... و حافظ ها بيرون آمدند.

گاتهاي زرتشت بمب اتمي ايرانيان در نبرد با استعمار
فرهنگي عرب ( اسلام) در ايران و خرافه زدائي از جامعه

نزديک به چهارهزار سال پيش زرتشت آموزگار بزرگ ايران زمين چکيده جهان بيني و انديشه خود را در هفده سروده بيان کرد. اين هفده سروده که گاتها ناميده ميشوند بي هيچ کم و کاستي امروز بدست ما رسيده. زبان گاتها پس از ميان رفتن هخامنشيان بکلي فراموش ميشود و اين فراموشي بيش از دو هزار سال بدرازا ميکشد. عده اي از پيروان زرتشت که درود جاودانه ما بر آنها باد اين سروده ها را بي آنکه معني آنها را بفهمند از بر کرده و در نيايشگاه ها ميخواندند. در سده سوم براي اينکه آواي اين زبان فراموش شده هم از يادها نرود خط بسيار کاملي را براي آن درست کردند و آنرا نوشتند. 1500 سال بعد در سده هجدهم زبان گاتها کشف شد و اين کشف بسيار مهم دروازه-یِ بزرگي را بر روي ريشه بسياري از فلسفه هاي جهان گشود و پژوهش هاي بسياري در باره آن بويژه در کشور هاي غربي صورت گرفت.
آخرين ترجمه آن مستقيمن از زبان گاتائي ( لهجه اي از زبان آريائي که زبان زرتشت بود) چهار سال پيش در کانون ما بزبان پارسي وسپس در آمريکا بزبان انگليسي ترجمه شد و بزودي ترجمه فرانسه آنهم در فرانسه به چاپ خواهد رسيد. براي پارسي زبانان درون ايران نسخه کامل گاتها در اينترنت به نشاني زير گزاشته شده :
http://www.gatha.org/persian/books/000319.html

کتاب گاتها نه يک دين است و نه يک مذهب. گاتها يک جهان بيني، و يک راه و روش زندگي است که بر روي آزادي گزينش و انتخاب هر فرد بنا شده.
هدف از زندگي در گاتها پي ريزي يک زندگي شاد و خوشبخت در اين جهان خاکي است. این خوشبختي ميسر نيست مگر اينکه همگان ، نه تنها زنان و مردان ، بلکه جانوران و گياهان هم شکوفا شده و دراين خوشبختي شريک باشند. از نخستين رويه تا آخرين رويه گاتها از شيوه و چگونگي ساختن يک زندگي خوشبخت و آسوده و يک جامع پيشرو وآزاد گفتگو ميکند. بسختي باور کردني است که اين سخنان که نزديک به 4000 سال پيش ايراد شده چگونه اينهمه طراوت و تازگي خود را نگه داشته بگونه اي که از هر فلسفه مدرن امروزي پيشرو تر، با خرد تر و نوراني تر است. در اين کتاب نه اينکار را بکن يا آن کار را نکن است، نه اين چيز را بخور آن چيز را نخور است، نه اين لباس را بپوش آن لباس را نپوش است. نه گناه و صواب است و نه دستور و فرمان.
در گاتها بزرگترين يار و ياور مردمان براي پي ريزي يک زندگي خوشبخت « راستي» است و بزرگترين دشمن دروغ و ريا کاري است. خداي زرتشت، اهورامزدا، خداي خرد است.
او خوشبختی و شادی و شکوفائی را برای جانداران اين زمين آفريده تا از آن بهره بگيرند. او آزادی گزينش را آفريده تا انسانها بتوانند راه و روش وشيوه زندگی خود را به دل خواه خود گزينش کنند. او آرامش را آفريده تا مردمان زندگی آسوده داشته باشند. او انديشه نيک را آفريده تا زنان ومردان را به سوی بخش پرفروغ زندگی راهنمائی کند. او چيرگی به خود را آفريده تا مردمان را از لغزشهای نا خواسته زندگی دور نگاه دارد. و سرانجام او رسائي و تکامل را آفريده تا انسانها بتوانند هر دم روان و بينش دروني خود را در پهنه هاي جهان غيرمادي مينوي گسترش داده و در جاودانگي با نور ادغام شوند.

زماني که گاتهاي زرتشت به خوبي فهميده شود، آنگاه آن نيروی دروني فرهنگی که به ايرانيان اجازه داده بود در اين جهان، سربلند زندگي کنند و ساير ملتها را هم به بالا بکشند و همتراز خود در بياورند بهتر دريافته خواهد شد. و در اين راستا با دريافتن درست پیام گاتهاي زرتشت، چکامه هاي فردوسي، خيام، مولوي، نظامي، سعدي و حافظ هم جلوه ديگري بخود خواهند گرفت و ايرانيان به جاي خواندن آنها در ميهمانيها، با اين چکامه ها زندگي خواهند کرد. چون جدائي ايراني از فرهنگ خودش از ميان رفته و با آن يکي شده است.

حکومت دريک جامعه گاتائي چگونه است ؟

در يک جامعه گاتائي که زيربناي فرهنگ ايران است بزرگترين فضاي کوشش و فعاليت براي هرگونه انديشه سيا سي، اقتصادي، اجتماعي، هنري باز خواهد بود. چون آزادي گزينش يکي از مهمترين پايه هاي بنيادين اين فرهنگ است هرکس ميتواند و بايد انديشه و گفتني هاي خود را آزادانه بيان کند و شيوه زندگي خود را انگونه که دلخواه خود اوست برگزيند.
جامعه گاتائي جامعه ايست خرد گرا، آزاد انديش؛ فراگروهي و فرامسلکي؛ برابري زن و مرد در اين جامعه بنيادين است. حتي اهورا مزدا خداي زرتشت هم از ديدگاه دستور زبان از دو ويژگي زن و مرد برخوردار است.
در اين جامعه هيچکس شهروند درجه دو نخواهد بود و هرکس ميتواند و بايد در زندگي اجتمائي شرکت کرده و براي آباداني کشور و خوشبخت زيستي خود، مردمان و ساير جانداران بکوشد. جامعه گاتائي هر زن و مردي را تشويق ميکند که خود يک خلاق و آفريدگار در هر زمينه شود و در پخش دانه هاي خرد و دانش و بهتر کردن زندگي به مردمان زير ستم کشور هاي ديگرهم کمک کند.
شکل حکومت در چنين جامعه اي بصورت گزينشي است. از ديدگاه نويسنده اين نوشتار در کشوري مانند ايران که از تيره هاي گوناگون درست شده ـــ و بي گمان با پي ريزي چنين جامعه اي بسياري از کشور هاي آسياي مرکزي هم آزادانه به آن خواهند پيوست ــ داشتن يک حکومت پادشاهي آزادمنش که تنها بعنوان يک نماد و محور همبستگي عمل کند مورد نياز است. ولي نيروي حقيقي در دست نمايندگان گزيده مردم خواهد بود. و کشور بوسيله دولت که از سوي نمايندگان ملت برگزيده ميشود اداره خواهد شد.
ايراني خلاق و آفريده گار شده ديگر نيازي ندارد خود را همچون يک فتوکپي ناقص از فرهنگ غربي در آورد و ايدیولوژي هاي آنها و سيستم حکومتي آنها را در بست بپزيرد.
در سالهاي گزشته ايرانيان بگونه اي خود جوش در بسياري از کشور هاي جهان انجمن هاي گوناگوني که هر روز تعداد آنها بيشتر ميشود درست کرده اند که هدف و آرمان آنها در جهت آرماني است که در اين نوشتار از آن سخن رفته است. چه خوب است که اين انجمنها با تمام قشرهاي جامعه چه در ايران و چه در بيرون از ايران يعني در هر کشوري که زندگي ميکنند پيوند برقرار کرده و از هر گونه کمک و مهرباني و نظرخواهي به آنها دريغ نکنند و اين فرهنگ را به آنها بشناسانند. ما بايد عملن نشان بدهيم که فرهنگ ايراني فرهنگ مهر و دوستي و خنده روئي و زيبائي است.

پرچم ايران چه خواهد بود؟

پرچم تاريخي و فرهنگي ايران از هزاران سال پيش تا تسخير ايران بوسيله تازيان « درفش کاوياني» يعني پرچم سه رنگ سرخ و زرد و بنفش با تصوير خورشيد درخشان در ميان آن بوده. اين پرچم از دل فرهنگ استوره اي ايران با فلسفه نبرد در برابر ستم و بر قراري آزادي بوجود آمده. دراين داستان کاوه آهنگر که در اين اُستوره، نماد مردم و ملت است و ضهاک مار دوش که مارهاي دوش او نياز به تغذيه مغز جوانان داشتند و نماد خرافات و ناداني و شستشوي مغزي است، حکومت را از پادشاهي بنام فريدون غصب کرده بود.
سر انجام اين حکومت ستمگر با شورش کاوه با پیروزی پایان میپذیرد که پيشبند خود را مانند پرچمي در مياورد و فريدون آزادمنش را دو باره به فرمانروائي ميرساند.
بهر روي اگر پرچم ايران روزي بخواهد دو باره پرچم ايران شود بايد از مردم نظر خواهي و راي گيري گردد.

دشمناني که ايرانيان براي رسيدن به يک جامعه خوشبخت و پيشرو جلوي خود خواهند يافت

اين دشمنان را ميتوان به چند گروه بخش کرد:

1ـ کشورهاِي غربي مانند انگليس و آمريکا مايل نيستند که ايرانياني که هويت خود را بازسازي کرده و با فرهنگ خود آشنا شده اند قدرت بزرگي در جهان بشوند و منافع آنها را به خطر بيندازد. آنها با تاريخ ايران آشنا هستند و ميدانند که ايرانيان دست کم 1200 سال سابقه ابر قدرتي داشته اند و حق هم دارند که بترسند.
بنا براين عمل کرد ما در اين زمينه بايد بسيار خردمندانه و با ظرافت همراه باشد. ما بايد به آنها بپزيرانيم که فرهنگ ايراني فرهنگي است صلح جو و با هيچ ملت و کشوري سر دشمني ندارد و در نهايت ميتواند از بهترين دوستان همه کشورها باشد.

2ـ کشور هاي عربي و اسلامي همسايه که از « ضد اسلامي» بودن مردم ايران به وحشت خواهند افتاد ممکن است کوشش به خرابکاريهائي بکنند. ما بايد به آنها اطمينان بدهيم که ما به هيچ روي ضد اسلام نيستيم. اسلام تا زماني که با ما کاري نداشته باشد و در بيرون از مرز هاي ايران بماند ماهم با او کاري نخواهيم داشت. اسلام فرهنگ عرب است و اين حق عربهاست که از فرهنگ خود پاسداري کنند همانگونه که اين حق هر ايراني است که از فرهنگ خود پاسداري نمايد.

3ـ عده اي از « روشنفکران وطني» که براي نخستين بار چيزهائي را در اين نوشتار ميخوانند که هيچ گاه نشنيده اند و در نتيجه و بيدرنگ بدون آنکه يکبار ديگر آنرا بازخواني کنند جبهه خواهند گرفت.
البته حق هم دارند چون سخناني مانند « بازسازي هويت»، «بازگشت به خويشتن خود» ، « رهائي از فرهنگ استعماري عرب (اسلام)»، « جهان بيني گاتها»،« رفتن به ژرفناي تاريخ ايران براي پيدا کردن ارزشهاي انسانگرايانه، خردگرايانه و پيشبرنده » و غيره براي آنها نا آشناست. چون اين واژه ها را نميتوانند در فرهنگنامه هاي غربي پيدا کنند. آنها تنها با واژه هائي آشنا ميباشند که با پسوند «... ايزم» پايان پزيرد.
تنها راه عمل در برابر اين « روشنفکران» بي تفاوتي است. چون ساختمانبندي انديشه اي اين گروه از انسانها سالهاست که ساخته و پرداخته گرديده و مانند سنگ خارا شده و هيچ خردي در آن تاثيرپزير نخواهد بود.

4ـ عده اي از پولداران خود بزرگ بيني که احساس کرده اند با نشان دادن رنگ پول به اين و آن و اين و آن را خريدن در اين راه عقده هاي ارضا نشده خود را آبياري کرده و شهرتي براي خود در اين زمينه دست وپا کنند و همزمان اين جنبش را به بي راهه بکشانند.
چندي پيش در يک گرد هم آئي براي بر پي ريزي يک انجمن يکي از همين پولدار ها نشان داد که به آساني ميتواند « تقيه اسلامي» يعني دروغ را وارد اين جنبش کرده و با کمک پيشکارچاپلوسش که از بوي پول مست شده و او را مرتب « باد» ميکرد خود را در مقام « آيت العظمائي » حس کند.
ما از اين روباهاي مکار ضربه هاي بسيار ديده ايم و اينبار به هيچ روي نبايد اجازه دهيم که رستاخيز بزرگ مردم ايران که پس از 1400 سال استعمار فرهنگي عرب اين موقعيت را پيدا کرده که به پيروزي برسد، بدست بيگانگان يا بدست « خوديها» خود پرست به کج راهي رود و راستي و پاکي يعني نيروي بنيادين خودرا از دست بدهد.

دکتر خسرو خزاعي (پرديس)



۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

بابك خرمدین نمادِ ایستادگی ایرانیان در برابر تازیان




برگرفته از وبگاه «چهره های ماندگار»


گُذری بر زندگی کَهرمانانه و میهن پرستانه-یِ جاویدنام بابك خرم‌دين 


چکیده:
بابک خُرّم دین با بَهینه سازی و رساتر کردن (کاملتر کردن) آموزش های مزدک، که ارج گُذاشتن بر زیبایی و شادی در زندگی را همانند نیایش به درگاه پروردگار میدانست، پایه و بُنیادِ یک جُنبش بی همتا برای ایستادگی در برابر تازیان عرب را گُذاشت، تا بتواند با بازپس گرفتن میهن از دست تازیان عرب، شکوه و مِهَستی (عظمت) ایران باستان را دوباره زنده گرداند. اگر چه پس از 22 سال پایورزی های فَرسختانه و دلاورانه و وارد آوردن شکست ها و هزینه های جانی و داراکی فراوان بر خلیفه-ی عباسی معتصم، بابک کُرپانی (قربانی) دَغاکاری (خیانت) یک شاهزاده-یِ ایرانی بنام افشین و تَرفندِ نهانی یک کشیش ترسایی آزمند شد، ولی داستان زندگی بابک، پَهلوان نامه-یِ پایورزی برای ایرانیان گشت، بگونه ایکه اَفروزه هایِ (شعله های) جُنبش پایداری و میهن پرستانه ای که او برای ایستادگی در برابر ویهزَک ها (متجاوزان) در دل ایرانیان میهن دوست روشن کرد، هتا تا به امروز، سده ها پس از مرگ او خاموش نگشته است و تا بیرون راندن واپسین سرباز تازی و تازی پرستان از خاک وَرجاوندِ این کشور اهورایی، همچنان زبانه خواهد کشید.
واپسین آرزویی که بابک پیش از بستن چشمانش و پیوستن به جاودانگی برای کشورش کرد:«پاینده ایران» بود.

سرآغاز:
 خَرَّم در زبان پارسي هر چيزي است كه خوشي و شادي را براي انسان فراهم آورَد. اينكه بهار و باغ و بوستان را خُرَّم گویيم به اين فَرنود (دلیل) است كه مايه‌يِ شادي و خوشی‌اند. واژه-یِ دین از دَینه اوستایی می باشد که به چَمِ (معنی) وَرُوِم (وجدان) آدم شناسانده شده است. خُرَّم‌دين، و بگونه-یِ امروزينش دينِ خُرَّم به چَم ِديني است كه در کنار آدمساز بودنش، مايه‌ي شادي و خوشي مردمان شود. بازنمودِ (تعریف) دين به اين آرش (معنی) در سراسر گاتِ هایِ اشو زرتشت [1] آمده است. نویسنده-یِ نَسک ( كتاب) «البدء والتاريخ» درباره-یِ پيروان زرتشت ميگويد: «هرچه انسان خُرّمي بيشتري درخواست کُند، اندوهِ اهريمن بيشتر ميشود و اهريمن، بيشتر و فَرسخت تر (جدی تر) آهنگِ جنگيدن با آدم میکند»؛ و در بازنمودِ باورهایِ خرم‌دينان مينويسد كه:« آنها هرچه شَوَه-ی (سبب) شادي و خوشی باشد و خویِ آدم به آن دلبستگی داشته باشد و زياني به كسي نرساند را روامند ميدانند. جُنبش ِهاگ (حق) خواهانه-یِ خرّم دینان را می توان جُنبشی بزرگ در گُذشتهنگاری ایران دانست, زیرا نیروی روانی (روحیه) و توان میهنی ایرانیان را پس از سال ها شکست، دوباره زنده و گسترش داد.
آرش (معنی) واژه-یِ بابک در واژهنامه-یِ پهلوی – اوستایی استاد بهرام فره وشی، از پاپک گرفته شده است که چَمِ (معنی) پدر گرامی و کوچک می دهد، که یکی از بزرگان سرزمین ایران از نیای ساسانی نیز بوده است.ِ شوربختانه عده ای از پانترکهایِ نافَرهیخته دستبُرد به نام این بزرگ مردِ ایرانزمین زده اند و در وبگاه هایِ خود از او درخاستگاهِ کَهرمان ِترکان نام می بردند و او را از ترکستان و مغولستان که سرزمین ترکها می باشد خوانده اند. ولی خوشبختانه نام و آرش ِنام وی سد در سد ایرانی است و این کارهایِ کودکانه تنها کوته اندیشی – ناآگاهی و اندیشه-ی واپَسگرانه-یِ آنها را برای ما نمایان می سازد؛ زیرا پاپک خرمدین از سرزمین آریایی مادهایِ آذربایجان کجا و «بای بکِ» ساختگی برخی بچه هایِ جُدایی خواه از نوادگان دَدمنش چنگیز خان مغول کجا ؟!؟!؟
بابك از نژادی ایرانی و نَشیمنگاهش آذرآبادگان بود، گويا مسلمانش كرده بودند و نام عربيش «حسن» بود. جنبشي كه بابك در ایران آغاز كرد و بگونه-یِ رَستادی (رسمی) نام جنبش خُرّم‌دينان برخود داشت، يك ايدیولوژي ویژه را پیش میکشید، كه هدفش براندازي فَرجامین چیرگیِ عرب – برپایی برابری مَردُمیک در ايران – فراهم آوردن خوشي براي همگان و بازگشت به شکوه و مِهَستی (عظمت) ایران باستان بود. ابن حزم مينويسد كه:« ايرانيان از نگر گُستردگی سرزمین و فزوني نيرو برهمه‌يِ پاتَرم ها (ملت ها) برتري داشتند، از همین رو پاژنام (لقب) آزادگان را کشورهایِ دیگر برای ایرانیان برگزیده بودند. چون دولتِ باشکوه و سَترگِ ساسانی بشَوَند (به علت) نبردهای دور و دراز با امپراتوری روم و تازش تازیان جنگجو برافتاد و عرب كه نزد آنها دونپايه‌ترين تیره-یِ جهان بود برآنها چیره گرديد، اين شکست بر مردم ایران گران آمد و آنها خود را با آزَرَنگی (مصیبتی) برنتافتنی روبرو يافتند؛ و برآن شدند كه با راههاي گوناگون به جنگ با عرب ها برخيزند. در میان رهبران آزادی بخش و میهنی ایران میتوان سنباد، مقنع، استادسيس، بابك و ديگران را نام برد. دولتِ ساسانی که نیز در سالهای پایانی هَستیش به سر می بُرد بدون اندید (شک) اگر با تازش عرب ها روبرو نمیگشت با شورش هایِ میهنی، همچون زمان پارتیان، جای خود را به دودمانی دیگر میداد و فَرمانروایی نیرومند تر و تازه دم که به رسایی (کاملاً) ایرانی بود، روی کار می آمد همانگونه که پارتیان در برابر سلوکیان یونانی در ایران شورش کردند و دستِ بیگانگان را از این سرزمین برچیدند و دودمانِ توانمندِ شاهنشاهی پارتی را برپا نمودند.
نام خُرّم‌دين كه بپاخاستگانِ ايراني براي اين جنبش برگزيده بوده‌اند به روشني نشان ميدهد كه اين يك جنبش ِمزدكي بوده و همه‌ي آرَنگ ها (شعارها) و برنامه‌هايِ برابرخواهانه را در هَمیستاری (مخالفت) با بهره‌كشي، همانگونه که مزدك میپنداشت، دنبال ميكرده است. خودِ مزدک، دینی را که داوشِ (ادعای) پیامبری آن را داشت، از اشو زرتشت گرفته بود و با دگرگونی هایی در آن، میخواست آن را تازه و به روز کند، ولی چون در برابر دین بهی که دارای پایه های بسیار کُهن بود توانی نداشت، نتوانست گسترش یابد. ابن حزم آشکار ميكند كه خرم‌دينانِ پيرو بابك يك گُروه مزدكي بودند. پایه-ی آموزش هایِ مزدك برآن بود كه مردم بايد هم در اين جهان و هم درجهان ديگر به خوشبختی و شادمانی دست يابند؛ به این چَم که هم در اين جهان با بدست آوردن كار، كشاورزي و فیار (صنعت) براي خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام كارهاي نيكو و خودداري از كارهاي بد خُرسندی (رضایت) خدا را بدست آورند تا در جهان دیگر به بهشت بروند. نيك در آموزش هایِ مزدك به آرش گفتار وكرداري بود كه به خود يا ديگري سودی برساند و خوشبختی فراهم آوَرَد؛ و بد به چَم ِگفتار يا كرداري بود كه به خود يا ديگران آسيب و گزند وارد آوَرَد يا شَوَه-یِ (سبب) بی بهرگی (محرومیت) شود. ابن‌النديم در سِتایش يكي از ايرانيانِ مزدكي مانِشتَک (مُقیم) بغدا به نام خسرو ارزومگان كه ويرا پيرو دینی همانند دین خرم‌دينان ناميده، مينويسد كه به پيروانش دستور ميداد بهترين جامه ها را بپوشند، و خودش نيز بهترين جامه ها را مي‌پوشيد و به آن میبالید.
کانون کارتاری های (فعالیت های) بابك در آذربايجان بود ولی جُنبش او در سراسر شهرهای ایران سرگرم کارتاری بود. اَنبوه بزرگي از عربها پس از یورش سپاه اسلام، در شهرها و روستاهاي آذرآبادگان ماندگار شده بودند. هدفِ بابک از ميان بردن چیرگی اربابانِ عرب بود كه نزديك به دو سده، مردم ایران را تاراج ميكردند. تیره هایِ عرب همراه با پیروزی هایِ عرب ها به درون آذربايجان و دیگر شهرهای ایران سرازير شده بودند. بلاذري درباره‌ي سرازير شدنِ عربها به آذربايجان در زمان عثمان و امام علي، مينويسد:« بسياري از تیرگان (عشاير) عرب از بصره وكوفه و شام به آذربايجان سرازير شدند و هرگروهي بر هرچه از زمين توانست، دست يافت و آن را ازآن خود کرد، و برخی از آنها‌ زمينهایي را از پارسیان خريدند و روستاهایي نيز به اين تیرگان (عشاير) واگذار شد، و مردم اين روستاها به کشاورزان اينها واگردانده شدند».
بابک به خون خواهی ابومسلم خراسانی در سال ١٩٤ قمری جُنبش خودش را آغاز کرد. او آشکارا میگفت که روان ابومسلم در بدنم خَلیده است (حلول کرده است). و با این سخن از سراسر ایران مردان جنگاور و سِلَهشور به او پیوستند. سُهِش (احساس) کین جویی از عربهای تازی هَمِه-یِ هَستی بابک را گرفته بود و به همه میگفت ایران را باید دوباره زنده کنیم. بسیاری از نادانان پارسا (زاهد) بر او خرده می گرفتند که خون را با خون نمی شورند، ولی او دَردها و زیان هایی را که عباسیان به مردم ایران رسانده بودند، یک به یک برمیشِمُرد. به گفته-یِ ارد بزرگ: «گُذشت (رحم) را می توان در پیوند با آدمها به کار گرفت اما باید دانست که این آموزه، ازآن آدمهاست نه کشورها، خاموشی در برابر دَدمنشی ِدشمن، هیچگاه درست نیست». طبري مينويسد که:« مردم روستاهايِ پیرامون اسپهان و همدان و ماهسپيدان و مهرگان‌كدك و جز اينها نيز به دين خرم‌دينان درآمدند. نخستين درگيري ناكامِ سپاهيان دولتِ عباسي و بابك درسال ١٩٨ خورشید گزارش شده و گُزراش از شكست سپاه عباسي مي‌دهد. دومين درگيري ناكامِ سپاهِ عباسي و بابك درسال ٢٠٠خورشیدی بود كه بخش آسیمی (عظیمی) از سپاهيان عباسي را بابك در باختر ايران- نزديكي‌هاي همدان- كشتار كرد. گُسیل نيروهايِ عباسي به جنگِ بابك در سراسر سالهاي ٢٠٠- ٢٠٦خورشیدی تكرار شد و هربار از بابك شكست يافتند. در سال ٢٠٣خورشیدی در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجسته‌ي دولتِ عباسي کُشته شدند؛ و يك فرمانده برجسته نيز شكست يافته گُریزان شد. در سال ٢٠٦خورشیدی يك افسر برجسته‌ي عرب در خاستگاهِ فرماندار آذربايجان گُسیل داشته شد و سپاه بزرگي در فَرادستش نهاده شد تا به‌ كار بابك پايان دهد. اين مرد نزديك به دوسال با بابك درگير بود، و در خردادماه ٢٠٨خورشیدی دركنار روستاي بهشتاباد كشته شد و بخش بُزرگی از سپاهش تار و مار و نابود گشتند.
خليفه‌ي عباسي در میانه-یِ تابستان ٢١٢خورشیدی چندين لشكر به غرب ايران فرستاد، كه به گزارش طبري شست هزار تن از روستایيان پیرامون همدان را کُشتار همگانی كردند، ولي بابك توانست شكستهاي سختي بر اين نيروها وارد سازد و با کُشتار بُزرگی از این مَرزگُذران (متجاوزان) آنها را با شكست به بغداد برگرداند. به دنبال اين شكستها، خليفه وَدایید (تصمیم گرفت) كه گرفتاریِ درگیری با بابك را به يك افسرِ مانوي مذهبِ نومسلمان ِايراني از خاندان ساسانی واگُذارد که به افشين نامور بود. افشين چندي پيش براي سركوب شورشهايِ مصر گُسیل شده بود و گُماردگيتش (مأموریتش) را بگونه-یِ بسيار پسنديده انجام داده بود، و هنوز در مصر به سر میبرد. افشین را خليفه فراخواند و برای رو در رویی با خرم‌دينان گسيل كرد. افشين درناحيه‌ي همدان اُردوگاه زد و در باختر و میانَکِ (مركزِ) ايران از همدان و آذربايجان تا اسپهان و ري، با بزرگان ِروستاها گُفتگوهایی را انجام داد و پیمان های دروغین برای جُدا کردن آنها از کنار بابک به آنان داد كه گویا برآورنده‌ي خواسته‌هاي روستایيان باشند.
افشين پس از آنكه نِهیدهایِ (اوضاع) باختر ايران را در ازنایِ يك‌سال و نيم با چاره جویی هایِ پادایرانیش (ضد ایرانیش) و در راستایِ پُشتیابانی از سود و سرمایه-یِ عرب ها، از راه پَتِست (تهدید) و مُژدگانی هاي پیشَکی (نقدي) كه به دهخدايان ميداد، آرام كرد، براي به دام افكندنِ بابك نغشه چيد. كارواني با بار کمک هایِ پولی و خوراکی از بغداد به اردبيل گُسیل داشته شد تا به دژي كه جایگاه سپاهيان خليفه بود برساند. بابك ناآگاه از دامي كه افشين برايش چيده بود، وَدایید (تصمیم گرفت) تا راه را برآن كاروان بَربَندد و بار‌هايش را بدَست آوَرَد. افشين شبانه بدون سروسدا و بدون نواختن كوس و كَراناي (شيپور جنگي)، در نزديكيهاي دژ آماده شُد؛ زيرا او بیگمان بود که بابك براي دستیازیدن بر دژ خواهد آمد. بابك نُخست به يك پاسگاه كوچكِ سپاهيان خليفه در سر راهش تاخت و افرادش را كشت، آنگاه به كنار دژ رفته به افرادش آسایش داد كه روز ديگر به دژ حمله كنند. در اين هنگام افشين بر او شبيخون زد. گويا همه‌ي افرادي كه همراه بابك بودند كشته شدند، ولي بابك جانش را رها ساخت (زمستان سال ٢١٤ خورشیدی). افشين پس ازآن به شهر برزند برگشت و در آنجا اردو زد تا با ادامه دادن پرماس (تماس) با كلانترانِ روستاها، كار پراكنده كردن بازماندگان و هواداران روستایي بابك در ایران را دنبال كند .
از آغاز سال ٢١٥خورشیدی شهرهایِ زیر فرمان بابك كه پیش از این به همدان و اسپهان و ري ميرسيد، از مرز کرانه هایِ كوهستاني هشتادسر در آذربايجان فراتر نميرفت. افشين پس از برگزاري مراسم نوروز و سيزده به‌در براي یورش به بابك آماده شد. نخستين تازش او به هشتادسر با شكست رو برو شد. پس از آن در سراسر ماههاي اين سال چندين تازش به هشتادسر انجام گرفت كه همه ناكام ماندند. داستان اين نبردها را طبري با استفاده از آرشيو گزارشهايِ نوشتاری با گُستَرده سُخنی ِموشکافانه در گُنجایش کمابیش ٣٠ برگ، بازگویی كرده است كه همه، گُزارش از سِلَهشوری هایِ بيمانندِ بابك و يارانش ميدهند .
در بهار سال ٢١٦خورشیدی سپاه امدادي خليفه با سي ميليون درهم كمك پولی به شهر بَرزَند رسيد؛ و افشين تازش هایش به بابك را ازسر گرفت. افشين ابتدا به كلان‌رود رفت و درآنجا اردو زد و برگرد خويش کَندگ (خندق) كشيد. به زودي يك لشكر بابك زیر فرمان آذين- برادرِ بابك- به سوي كلان‌رود حركت كرد. نبرد سپاهيان افشين و بابك در يكي ازدره‌هاي تنگ كوهستاني درگرفت، كه طبری آن را با گُسترده سُخنی (تفصيل)، بازگویی کرده است ولي برآیندِ آن را آشکار نمیکند. ازآنجا كه اين گُزارش ها از روي دَستک هایِ (سندهایِ) نوشتاری افشين برگرفته شده اند، ميتوان پنداشت كه افشين اين بار نيز با شكست رو در روی شده ولي شكست خود را در نامه‌اش بازتاب نداده باشد. دراين ميان لشكرهايِ کُمکی پيوسته از بغداد ميرسيد. افشين پيشرويِ آهسته در گذرگاههاي كوهستاني به سوي پایگاه بابك را ادامه داد. او بر هركدام از گذرگاههاي راهبُردی (استراتژيك) که دست مي‌يافت دژي بنا ميكرد و پيرامونش را کَندگی (خندقی) ميكشيد و لشكري درآن مي‌گماشت تا رفت و آمدهایِ گمانپذیر روستایيان آن برزن را زير نگر بگيرد. بدينسان افشين به پایگاه بابك در برزن بذ در کلیبر نزديك شد. از اين به پس نام بخاراخدا یکی از فئودالهاي بزرگِ ايراني‌تبارِ سغد بعنوان يكي از فرماندهان برجسته‌ي سپاه افشين به ميان مي‌آيد. جایگُزینی افشين برفراز يكي از بلنديهايی که دیده ور (مشرف) بر بذ در كنار «رودرود» بود، ماهها به درازا انجاميد. بابك دسته‌جاتی رزمی را که آراسته به جَنگ افزار بودند، به گذرگاههاي كوهستاني ميفرستاد تا دسته‌جاتِ افشين را به دام افكنند، و خودش در پایگاهش در برابر ديدگان افشين رَده آرایی (صف آرایی) کرده بود و همه ‌روزه جشن شادي برپا ميكرد و افرادش ناي و دهل ميكوفتند و پايكوبي ميكردند و سرود ميخواندند، و افشين دُشمنیار به ایران را به ریشخَند ميگرفتند. دريكي از روزها بابك اندکی خيار و سبزيجات و هندوانه براي افشين به ارمغان فرستاد و به او پيام داد كه مي‌بينم شما جز كُماچ و شوربا چيز ديگري براي خوردن نداريد؛ دلم برايتان ميسوزد و اميدوارم اين پیشکش ها دلتان را نيز به ما نرم كند . افشين كه ميدانست هدفِ بابك ازاين كار برآورد نيروي او باشد سردسته‌ي اين گروهِ فرستاده شده از سوی بابک را با گروهي از کسانش فرستاد تا از سه کَندگِ بزرگ و ديگر کَندگ ها بازديد كند و گُزارش آن ها را براي بابك ببرد، شايد بابك دست از پایورزی برداشته و بسُتوهد (تسلیم شود) .
در شهريورماه ٢١٦خورشیدی و زماني كه روستایيان سرگرم كار در کشتزار و باغستانها بودند، تازش افشين به شهر بذ (ستادِ فرماندهی بابك) با سپاهی آسیم (عظیم) آغاز شد. چون افشين به نزديكي بذ رسيد و بابك تنها سرداران خود را در کنارش دید راهی به جز فریبِ افشین دَغاباز (خائن) ندید . به همین رو کسی را به نزد او فرستاد و پيام داد كه چنانچه او پیمان بسپارد كه به وي و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او واخواهد گُذاشت. افشين پاسخ سازگار داد و بابك خودش از دژ بيرون آمد تا با افشين گفتگو كند. افشين نيز هنگامیکه دانست كه بابك درهال نزديك شدن به او است به سوی او رفت. چون بابك و افشين تا اندازه-یی به هم رسیدند كه ميتوانستند سداي يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: آماده ام كه به سُتوهم (تسلیم شوم) ولي ژایش (فرصت) ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و خود را بسُتوه (خود را تسلیم کن)، ولي نپذیرفتی. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز دست از مبارزه برداری، بهتر از فرداست. بابك گفت: من وَدایش (تصمیم) خودم را گرفته‌ام و خودم را به شما واگذار میکُنم (تسليم ميکُنم)؛ ولي بايد پیمان نامه‌ي نوشتاری خليفه را برايم بياوري تا بیگمان شوم كه چنانچه بسُتوهم (تسليم شوم)، نه به خودم و نه به افرادم گزندي نخواهد رسيد. افشين با او پیمان بست كه چنين خواهد كرد .
بابک که افشین را فردی دغاباز و پادایرانی (ضدایرانی) می دانست، افشین را فریب داده بود و در اندیشه پیروزی در جنگ بود. ولی در همان هنگامیکه بابك با افشين درهال گفتگو بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا گویا گفتگو با افشين به سرانجامی برسد، تيپهاي سپاه افشين به شهر بذ اَندر شدند وآتش در شهر افكندند و شهر را ويران کردند. گروهي به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههاي بسياري در كوچه‌ها در حركت بودند وآتش به خانه‌ها مي‌افكندند و شهرها را ویران کردند و گُزارش این ژنوری ها (جنایات) به بابك رسید، که به تُندی جایگاه گفتگو را واگُذاشت، و به شهر برگشت تا شايد بتواند شهر را رها سازد. ولي دير شده بود. كشتار، ویرانی و کین جویی و آتش‌زني تا پايان روز ادامه يافت، همه-یِ پافَنداران (مدافعان) شهر کشته شدند، و کسان خانواده‌ي بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به کَندگَ شان (خندقشان) برگشتند، بابك و مرداني كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در دره‌ ای دركنار هشتادسر مخفي شدند. روز ديگر نيز به روال همان روز ویرانی و آتش‌زني ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر برسایی (بطور کامل) سوخت و نشانی ازآبادي برجا نماند .
افشين به همه‌ي كلانتران روستاهای پیرامون، همچنین به ديرها و كليساهاي مسيحيان كه در همسايگي آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبري به دست آورند به آگاهی او برسانند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دو برادرش و مادر و همسرش گل‌اندام، راهی جنگلهای ارمنستان و آران شدند. كساني به افشين گُزارش دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك دره‌ي پُردرخت و گياه در مرز آذربايجان و ارمنستان پنهان است. افشين در گرداگرد آن دره، دسته‌جات آراسته به جَنگ ابزار، جایگُزین کرد تا از هر راهي كه بابک بيرون آيد دستگيرش كنند. او همچنین زنهار‌نامه‌ي خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به کسانِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكي از برادرانِ بابك و چندتني از كسانش كه از روی ناگُزیری سُتوهیده بودند (تسلیم شده بودند) سپرد و گفت: من پیوس نمی کردم (انتظار نداشتم) كه نامه‌ي خليفه به اين زودي برسد، و اكنون كه رسيده است دُرُستی را درآن ميدانم كه این نامه را براي بابك بفرستم. افشین ازآنها خواست كه نامه را برداشته براي بابك ببرند و خُرسندش كنند كه بيايد و خود را بسُتوهد. آنها گفتند که نَشُدنی است که بابك به این درخواست گردن نهد؛ زيرا كاري كه نمي‌بايست روی دهد، اكنون پیش آمده است و جایي براي آشتي نمانده است. افشين گفت: اگر اين ‌را برايش ببريد او شاد خواهد شد. سرانجام دوتن از یاران بابك آماده شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامه‌ ای همراه اينها به پدرش نوشت، و به آگاهی او رساند كه اينها با زنهارنامه-یِ خليفه به نزدش آمده‌اند و او دُرُستی را درآن ميداند كه وي خود را واسپارد و بسُتوهد. چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وي نوشته بود دشنام داد و گفت اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن وامیسِپُرد. به آن دو تن نيز گفت كه شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده مي‌بوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مُردن در مَردانگی بهتر است از خوشی ِزندگي ِچهل‌ساله در نامرديست. سپس يكي از آنها را دردم بكُشت و ديگري را با همان زنهارنامه-یِ خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه افسوس از نام من كه برتو است. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم .
پس ازآن بابك دريكي از روزها با همراهانش ازدره به سوي ارمنستان بیرون رفت و به راه افتاد. کسان افشين كه از بالا نگهباني ميدادند آنها را ديده و دُنبال كردند. بابك و همراهانش به چشمه‌ساري رسيدند و از اسب پياده شدند تا بیآرامند و نيرو تازه كنند و خوارکی بخورند. کسانیکه بابک را دُنبال میکردند، برآن بودند كه بابك را فَرناس گير كنند (غافلگیر کنند)؛ ولي هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را سُهِش كرده (احساس کرده) خود را برروي اسب افكند و از جا درپريد. سواران دُنبالش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به يك کشتزار رفت كه چيزي بخُرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را واسپارند جایزه دريافت خواهند كرد. يكي از كشاورزان با ديدن بابك كه رختِ برازنده ای دربر داشت و سوار براسبي نيكو بود و شمشيري زرين میتَرابُرد (حمل میکرد)، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. از اینرو او گُزارش به كشيش روستا بُرد. كشيش چند تن را برداشته به تُندی خودش را به بابك رساند كه درهال خوراک خوردن بود. او به بابك کُرنِش كرد، دستش را بوسيد و گفت: من از دوستداران تو هستم، و از تو ميخواهم كه به مهماني به خانه‌ام بيایي. در اين روستا و پیرامون آن همه‌ي كشيش‌ها دوستدار تو هستند و اگر با ما باشي آسيبي به تو نخواهد رسيد. بابك كه خسته و درمانده بود، به دام تَرفَندِ و آزَرمِش (احترام) و پیمان هاي كشيش افتاد، و همراه کشیش به خانه-یِ او اندر شد. كشيش از همانجا کسی را به نزد افشين فرستاد تا به آگاهی او رساند كه بابك درخانه‌ي اوست. افشين يكي از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسایي كند و از درستي پيام كشيش آگاهی يابد. كشيش به فرستاده‌ي خلیفه رخت آشپَزان پوشاند، و هنگامیکه آن مرد سيني خوراک را براي بابك و كشيش برد بابك از كشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايراني است و مدتي پيشتر ترسایی شده و به ما پيوسته در اينجا زندگي ميكند. بابك با آن مرد گفتگو کرد و پرسيد اگر ترسایی شده است چه ضرورتي داشته كه اينجا باشد. آن مرد گفت: من از اينجا زن گرفته‌ام. بابك به شوخي گفت:« ازمردي پرسيدند ازكجایي؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفته‌ام» .
به‌هرهال كشيش به افشين پيام داد كه دو دسته-یِ رَزمی‌ آراسته به جنگ ابزار را به جای ویژه ای بفرستد، و روزي را نيز نشاخت کُند (تعیین کُند) كه بابك را به بهانه‌يِ شكار به آنجا خواهد بُرد. اين دور اندیشی براي آن بود كه او نميخواست بابك را در خانه‌اش به گُماشته هایِ افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و از او کین جویی کُند. برپایه-یِ پیامی که به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: چند روزي است كه درخانه نشسته‌اي و ميدانم كه از اين هالت دلگير و خسته‌اي. اگر دوست داري من زميني دارم كه آهوان بسياري درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاري نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار مي‌برم. بيا فردا به شكار برويم. بابك در ازنایِ چند روزي كه مهمان كشيش بود از او و پیرامونش رفتارهاي نيكي ديده و به رسایی (كاملا) به او اَپَستام (اعتماد) يافته بود. افشين دو دسته‌ي رزمآور از کسان برجسته‌اش را همراه دو افسر از خاندان ايراني سُغد به نام هاي پوزپاره و ديوداد به جایگاهی كه كشيش نشاخت کرده بود (تعيين كرده بود) فرستاد، تا كمين كنند و در هنگام شایسته برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز فَرموده شُده، همراهِ كشيش به شكار رفت ولي خودش شكارِ پوزپاره و ديوداد گرديد. درهنگامیکه بازداشتش میكردند و دستهايش را ازپشت مي‌بستند، بابک رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: «مردك! اگر پول ميخواستي من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد، به تو بدهم؛ بیگمان هستم كه مرا به بهاي اندك فروخته‌اي» .
روزي كه میخواستند بابك را به برزند (نشیمنگاه افشين) اندر كنند، افشين مردم شهر و بسياري از مردم روستاهاي دور و نزديك را در ميدانِ بزرگي در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان بازه ای (فاصله ای) بَسنده گذاشت تا بابك از آنجا بُگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك پایان یافته است. در تسویی (ساعتي) كه بابك را در زنجيرهاي گران از ميان دو رَدِه-ی (صف) مردم ميگذراندند، شيون زنان وكودكان بلند شد كه براي رهبر گرامیشان ميگريستند و برسر وسينه ميزدند. افشين با بانگ بلند، روی به زنهاي شيون‌كننده نهاد و گفت: «مگر شما نبوديد كه ميگفتيد بابك را دوست نداريد؟» زنان با شيون جواب دادند: «او اميد ما بود و هرچه ميكرد براي ما ميكرد.». برادر بابك را نيز که همانند بابك نزد يكي از كشيشان پنهان شده بود، آن كشيش به گُماشتگان افشين واسِپُرد .
نهاده-ی (موضع) بدام افتادن بابك چنان براي خليفه کرامَند (بااهمیت) بود كه هنگامیکه گُزارش دستگيريش را شنيد، جايزه‌ي بزرگي براي افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر بابک را به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همه‌روزه به آذربايجان گُسیل ميشدند تا با افشين در پرماس ( در تماس) پیوسته باشد و او بداند كه چه هنگام و چه تسویی (ساعتي) افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهاي سرراه و دركنار جاده، ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همه‌روزه گروهی را همراه با پیشکش، اسب و فرجامه ها (خلعت) به نزدِ افشين ميفرستاد تا سپاسگُزاری از زاوری (خدمت) افشين را به بهترين شیوه نشان داده باشد. افشين در ديماه ٢١٦خورشیدی با شكوه بسيار زيادي به پايتختِ خليفه اندر شد؛ به كاخي رفت كه ازآن خودش بود و بابك را نيز درآن كاخ زنداني كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكي از رازدارانش (محرمانش) این گُماردگی (مأموریت) را داد تا بگونه-یِ ناشناس به نزد بابك برود و او را ببيند و بيايد، ویژگیش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين وي ‌را درخاستگاه گُماشته ای که آب میبرد، به یاخته ای (اتاقی) بُرد كه بابك درآن زنداني بود. خليفه هنگامیکه ویژگی بابك را از اين رازدار شنيد، براي اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه مِهَستی ای (عظمتي) دارد كه ٢٢ سال مبارزه هایِ پیوسته و خستگي‌ناپذيرش پايه‌هاي دولتِ اسلامي را به لرزه افكنده بود، نيمه ‌شبان برخاسته، رخت ساده برتن كرد و به خانه‌ي افشين رفت. خلیفه بگونه-یِ ناشناس به یاخته-ی بابك اندر شُد و بدون آنكه سُخنی گوید يا خودش را به بابک بشناساند، دم هایی (دقیقه هایی) را دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهره‌اش گرفته به او نگريست .
بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش سِگالید (مشورت كرد) كه چگونه بابك را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بر پایه-یِ نگر يكي از درباريان اینگونه وَداییده شد (تصمیم گرفته شد) كه بابک را سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند. پيل را با بَرناک (حنا) رنگ كردند و نیکار (نقش) و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيار زننده و خواركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. سپس، نِهادَک ها (مراسم) برای کُشتن بابك با سر و سداي بسيار زياد در پیشگاهِ خليفه برگُزار شُد؛ برفراز سكوي ویژه ای كه براي اين كار دربيرون از شهر فَراهم شده بود. براي آنكه همه‌ي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دَمی ديگر بابك کُشته خواهد شد، چندين جارچي در پیرامون و درکنار جایگاهِ کشتن ِبابک با سدای بلند بانگ ميزدند:« نَوَد نَوَد»، اين نام دژخيم بود و همه او را ميشناختند.
ابن الجوزي مينويسد كه هَنگامیکه بابك را براي کُشتن بردند، خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه شکیبایی تو در برابر مرگ چه اندازه است! بابك پاسُخ داد: «خواهيد ديد». چون يكِ دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد چهره اش را رنگين كرد. خليفه از او پرسيد: «چرا چنين كردي؟»، بابك گفت:« هنگامیکه دستهايم را ببرند، خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميگردد، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود. به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند. چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرند. پس از تسوهایی (ساعت هایي) كه اين هالت بر بابك گذشت، خلیفه به دژخیم دستور داد تا سر بابک را از تنش جدا كند. پس ازآن چوبه‌ي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و پیکر بیجان بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد .
واپَسین گفتار بابک [به نوشته-ی نسک (کتاب) حماسه-یِ بابک آفریده-یِ نادعلی همدانی] بدینسان بود :«تو این معتصم نپندار که با کشتن من فریاد ناوابسته خواهی ایرانیان را خاموش خواهی کرد. نه ! این نابخرَدی است اگر که میپنداری، چون افشین ِمیهن فروش را با زر خریده ای، میتوانی ایرانیان را دربنَد کُنی. من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت. من لرزه ای بر سُتون هایِ فَرمانروایی عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود. تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی، ولی هزاران بابک در اَپاختَر (شمال)، خاور و باختر ایران سربر خواهند آورد و توان پوشالی شما پاسداران نادانی و ستم را از میان بر خواهند داشت! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و چیرگی بیگانگان را برنخواهد تابید. من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد. من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که دژخیم ِتو، شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند سدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده-یِ سرکشی هستند. مازیار هنوز مبارزه میکند و سدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دستِ تازیان و یوغ عرب هایِ بدوی و مردم فریب برهانند. اما تو ای افشین . . . در پیوس (انتظار) روزی باش که همین معتصمی که امروز همانند سگان در برابرش زانو میزنی و میهن خودت را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند . مردی که به مادر خود ( میهن ) دَغا کُند (خیانت کند)، در نزد دیگران اَرجی نخواهد داشت و هیچکس به آدم خود فروخته اَپَستامی (اعتمادی) نخواهد کرد.»
و بدینسان نُخست دست چپ بابک بریده شد و پس از آن دست راست او و سپس پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و واپسین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود:« پاینده ایران».
روز کُشته شدن بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صَفَر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در نسکِ پُرآوازه-یِ «مروج الذهب» این گُذشتهنگاری را برای ایرانیان بسیار مَهَند (مهم) دانسته است. کَشتن بابك چنان رویدادِ مَهَندی شِمُرده شد كه جایگاه کُشتن بابک تا چند سده-یِ ديگر بنام «خشبه‌ي بابك» به چم چوبه‌ي دار بابك در شهرِ سامرا كه در زمان کُشته شدن بابك، پايتخت دولت عباسي بود آوازه-یِ همگاني داشت و يكي از جایگاه هایِ مَهَند و ديدني شهر شِمُرده ميشد. برادر بابك يعني آذين را نيز خليفه به بغداد فرستاد و به نايبش در بغداد دستور نوشت كه او را همانند بابك بکُشد. طبري مينويسد كه وقتي دژخيمْ دستها و پاهاي برادر بابك را مي‌بُريد، او نه واكنشي از خودش بروز ميداد و نه فريادي برمي‌آورد. جسد اين مرد را نيز در بغداد بردار كردند. بدينسان كار بابك پس از ٢٢ سال پيروزي پي‌درپي و وارد آوردن شش شكستِ بزرگ بر شش‌تا از بهترين فرماندهان ارتش عباسي، و پس از اميدهاي فراواني كه روستایيان ايران به او بسته بودند، با تَرفندِ نهانی نماينده-‌يِ عيسای مسيح و یک شاهزاده دَغاکار به پايان رسيد. گُذشتهنگاری بداند كه داوشگران (مدعيان) سرپرستی و خاوندگاری (توليت) دين، در هردين و مذهبي دشمن توده‌هاي زیر ستم و همدست زورمندانند، و اين پلیدی، مَنش ویژه-یِ خاوندگاران (متوليان) يك دين ویژه نيست، ونکه (بلكه) كشيشان ترسایی (مسیحی) را نيز با همه‌يِ داوش هایی (ادعاهایی) كه در مهرورزی با آدم های دیگر پیش میکشند، دربر میگیرد.

امروزه ایرانیان آزاده از 10 تا 13 تیر ماهِ هر سال بر دژ سر به آسمان کشیده این سردار بزرگ گردِ هم می آیند و آیین زادروزش را گرامی می دارند. مردم ایران از شهرهای گوناگون راهی کلیبر در اَباختَر (شمال) اهر می شوند. شوربختانه برخی از پادایرانیان واپسگرا و میهن فروش این گردهمآیی میهنی را ابزار بهره برداری برای هدف بدشگون (شوم)خود کرده اند. و با برافراشتن پرچمهای ترکیه و جمهوری آران ( آذربایجان ) تلاش برای به کَژراه (انحراف) کشاندن این یابود میکنند. این کسان که به پان ترکیسم پُرآوازه هستند بازماندگان سید جعفر پیشه وری گُجستک هستند که با شایش های (امکان های) روسهای مرزگُذر (متجاوز) تلاش در فروپاشی ایران داشت. از اینرو همه ساله سپاه پاسداران دورادور همه-یِ این آیین را زیر مهار خود گرفته است.
یادداشت:
[1] گات ها سروده ها و پندهای فَرخویی (اخلاقی) اشو زرتشت هستند که بخشی از اوستا را میسازند.

http://243.blogfa.com/post-4.aspx