۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

«لات و لوت» ها در برابر دینکاران!



اخبار روز:

اختلاف در میان «اصولگرایان» بر سر چیست؟

 موریانه ی اختلاف، در بارگاه «اصولگرایان» است و به جویدن پایه های آن مشغول شده است. سابقه ی این اختلاف به اندازه ی عمر جمهوری اسلامی ایران است، اما هر بار به شکلی نمایان شده و این بار در یکی از خطرناک ترین اشکال خود می رود تا منشاء تحولات مهمی شود.



حکومت اسلامی ایران حاصل ائتلاف چهار نیرو بود. روحانیت، بازار، روشنفکران دینی و اقشار حاشیه ای و لمپن که امروز به «لات و لوت ها» مشهور شده اند و همواره به عنوان نیروی ضربت حکومت در سرکوب مخالفین به کار گرفته می شدند و آماده بودند به هر جنایتی دست بزنند. روشنفکران دینی در حکومت اسلامی هیچ گاه نه قربتی یافتند و نه به نیروی تاثیرگذاری تبدیل شدند. اما سه نیروی دیگر ماندند و رابطه و سنگینی هر کدام در این رابطه هر بار به شکلی بروز کرد. این بار «لات و لوت ها»ی سابق که به نظامیان و امنیتی های میلیاردر امروز تبدیل شده اند در برابر ولی نعمتان سابق (بازار) و پدران معنوی خود (روحانیت) قد برافراشته اند. ار لشکرکشی احمدی نژادی ها به مجلس و تهدید به توپ بستن آن تا حملات مداوم چهره های «اصولگرای» مجلس به دولت، از سرمقاله های گزنده ی حسین شریعتمداری و کیهانش علیه اطرافیان رئیس دولت تا اعلام حمایت بی قید و شرط خبرگزاری جمهوری اسلامی از احمدی نژاد، از تقسیم سایت های حکومتی به این وری و ان وری، همه نشانه های آن هستند که اردوی «اصولگرایان» یا همان کودتاچیان از نو در حال تقسیم و صف آرایی در برابر یکدیگر است.
یک طرف سپاهی ها، یک طرف بقیه
تاکنون در مورد قدرت گرفتن باند نفتی – نظامی – امنیتی در جمهوری اسلامی بسیار گفته و نوشته شده است.
مارش پیروزمندانه ی نظامی – امنیتی ها، یا لات و لوت های سابق، با یورش به «خاک ریزهای اقتصادی» آغاز شد. آن ها که در نهادهای نظامی و نیمه نظامی لانه کرده و به پشتوانه ی سرکوب بی امان مخالفین و خدمات خود در جنگ، فربه شده بودند، بعد از پایان جنگ به ازدهایی تبدیل شدند که در نخستین قدم بر شریان های مهم اقتصادی کشور چنگ انداخت. نطامی امنیتی ها بازگشته از سرکوب و جنگ، با نفوذ در مراکز مهم اقتصادی به اربابان و فرمان روایان تازه ی اقتصادی کشور تبدیل شدند و به کمک سپاه پاسداران رقبای نیرومند خود را کنار زدند و منابع و منافع اقتصادی بی شمار و تعیین کننده ای را در اختیار گرفتند. به دنبال آن، حرکت آن ها به سوی تصرف مراکز کلیدی قدرت سیاسی آغاز شد. با به پیش فرستادن احمدی نژاد، با تقلب، استفاده از نیروی نظامی، سرکوب و کشتار و زندان و شکنجه و استفاده از پول نفت و پوپولیسم عامیانه و عوامفریبانه، توانستند بخش مهمی از قدرت سیاسی را به دست آورند. نظامی – امنیتی – نفتی ها اکنون در کار حذف متحدین، شکستن اتوریته و اقتدار روحانیت و تبدیل شدن به قدرت بی چون و چرا و نخست جمهوری اسلامی هستند.
نظامی – امنیتی ها متکی به ثروت های بیکران و پول نفت و اسلحه ی سپاه، نه می خواهند و نه می توانند در سلسله مراتب حکومت ایران همچنان زیردست و فرمانبردار روحانیان باقی بمانند. آن ها حکومت را پردوام و آینده ی آن را از آن خود می بینند و بر روی «اسب بازنده» شرط بندی نمی کنند. روحانیت در ایران آینده ای ندارد و نظامی – امنیتی ها که خود را برای دهه ها حکومت در ایران آماده کرده اند، حساب خود را از آن جدا می کنند. برای یک حکومت طولانی و باثبات، آن ها هم به تعامل با غرب احتیاج دارند و هم به سوار شدن بر موچ نارضایتی جامعه از حکومت روحانیون.

خیز به سوی «ملی گرایی»!



آن چه رحیم مشایی در مورد «مکتب ایران» می گوید و از سوی احمدی نژاد مورد حمایت قرار می گیرد، از سر اتفاق نیست.
پوپولیسم و استفاده ی گسترده از رانت های نفتی، نظامی – امنیتی ها را تا حدودی از پیوستن نیروهای زحمتکش به سوی جبهه ی سبز – بر زمینه ی بی توجهی های فاجعه بار این جنبش به خواسته های طبقات زحمتکش – فعلا نجات داده است. آن ها اگر پشتیبانی طبقات زحمتکش جامعه را با خود ندارند، اما به میزان زیادی موفق شده اند از پیوستن گسترده ی آن ها به جنبش سبز هم جلوگیری کنند. در مورد سایر اقشار جامعه، زنان، دانشجویان و روشنفکران، اقشار میانی، گروه های آگاه متعلق به طبقات زحمتکش، اقوام و ملیت های کشور که در مجموع خود نقش تعیین کننده ای در جامعه دارند، اما نظامی - امنیتی ها قافیه را به کلی باخته اند، در انزوا به سر می برند و مورد نفرت هستند. برای حکومتی که نخواهد هر روز با رژه ی نیروهای نظامی در خیابان ها به حیات خود ادامه دهد، چنین انزوایی به ویژه در میان طبقات میانی جامعه مهلک و در درازمدت ناممکن است. احمدی نژادی ها می دانند با توسل به «ارزش های مذهبی» و تکیه بر روحانیت نمی توانند ضامن بمب ساعتی خطرناکی را که در این مخالفت ها نهفته است بکشند و دست کم بخش هایی از ناراضیان را به یک نیروی بی طرف و خنثی تبدیل سازند. رجوع به «مکتب ایرانی» و «رستم» و «آرش» و نظایر آن، یعنی مفاهیم ناسیونالیستی و ملی گرایانه ای که به شدت مورد توجه و علاقه ی بخش هایی از ناراضیان است، همراه با تکیه بر نوعی از شبه مدرنیسم به جای فرهنگ سنتی و واپس مانده ی روحانیت، چراغ سبزی است از سوی احمدی نژادی ها به ناراضیان و اقشار میانی جامعه بعد از یک دوران دشمنی وحشیانه، نشان داده می شود. هر چند در پشت این چراغ؛ دره ای هولناک نهفته باشد که با خون و استخوان مخالفین مفروش شده است.
رجوع به مفاهیم ناسیونالیستی و ایران گرایانه، در عین حال کاری ترین ضربه بر روحانیت است. شلیک به شقیقه ی آن است. اغراق نیست اگر گفته شود حاکمیت روحانیت در ایران در سی ساله ی گذشته در جنگ دائم با ناسیونالیسم ایرانی و هویت های باستان گرایانه خود را تعریف کرده است و حتی در زمانی که نیروهای چپ در جامعه ی ما سرکوب نشده بودند، جنگ «ایدئولوژیک» و «مکتبی» آن ها بیش از آن که با چپ ها باشد، با ناسیونالیسم ایرانی و مفاهیم ملی گرایانه بوده است. آقای رحیم مشایی و اطرافیانش با اظهارات خود که از سر اتفاق نیست و تکرار هم می شود، هم به شقیقه ی روحانیت شلیک می کنند و هم دست کم مصادره ی بخشی از شعارها و نیروی اجتماعی جنبش سبز را مورد نظر دارتد.

این روند باید به کجا بیانجامد؟
به نظر ما باند نظامی – امنیتی ها به سوی یک جمهوری اسلامی بدون روحانیت روان هستند. جمهوری اسلامی ای که هم مذهبی باشد و هم مذهب مانع حکومت کردن در آن نباشد. مثل بقیه ی جمهوری اسلامی های موجود در دنیای ما. در چنین مدلی از حکومت، «ولایت فقیه» جایی نخواهد داشت. از هم اکنون نیز، ولی فقیه اگر هم نخواهد با آن ها همراهی کند، بیش از پیش به گروگان سیاست هایشان در می آید. او توده ی مردم، بخش بزرگی از حکومتی ها و روحانیون را از دست داده است و تکیه گاهی جز قدرت اسلحه ی نظامی ها ندارد. نظامی – امنیتی ها اما کارت های بیشتری برای بازی در دست دارند. آن ها «عملگرا»تر از آنند که بخواهند آینده ی خود را به آینده ی حکومت روحانیت گره بزنند. جیب خود و قدرت سیاسی را بیشتر از نصایح روحانیون دوست دارند. اگر هم روحانیون را می خواهند – که می خواهند – روحانیون دولتی ای می خواهند که گوش به فرمان و مبلغ آن چه ان ها می خواهند باشند، نه بر عکس. آن ها بیش از آن که به فکر ارزش های مذهبی – از آن نوعی که روحانیت مبلغ و طرفدار آن است – باشند، در مستی طعم شیرین قدرت سیاسی و منافع اقتصادی عظیمی هستند که در حال چپاول آنند. برای آن ها بالارفتن روسری زنان آن قدر مهم نیست که ثبات سیاسی حکومتشان. اندکی آزادی های اجتماعی شاید بتواند بهتر خفقان و سرکوب سیاسی را برای ادامه ی حکومت و چپاول کشور تامین کند.
سیر قهقرایی «اصول گرایان»
جناح اصولگرای حکومت، زیر فشار مداوم احمدی نژادی ها که آن ها را آشکارا به حذف و بیرون راندن از قدرت سیاسی تهدید می کنند، هم می کوشد ائتلاف در حال گسست را حفط کند و هم به ناچار مدافع نوعی از «آزادی بیان» شده است. «آزادی بیانی» که هنوز با تقاضای مستمر سرکوب «سران فتنه» همراه است. اصولگرایان در برابر فشارهای مداوم نظامی – امنیتی ها، مسیر قهقرایی را انتخاب کرده اند. به عنوان مدافعین سرسخت سی سال تاریخ جنایتکارانه ی جمهوری اسلامی و ارزش های واپسگرای آن قد علم کرده اند، دفاع سرسخنانه ی آن ها از ولاپت فقیه، ار «مکتب اسلام» در برابر «مکتب ایران»، از ضرورت «حجاب و عفاف» و سخت گیری در مورد زنان در جامعه، آن ها را در نبرد خود علیه نظامی – امنیتی ها بی آینده و فاقد شانس می کند.

آلترناتیو



هر چند هنوز بسیاری از مهره ها و شخصیت ها و شاید حتی گروه های اجتماعی وابسته به حکومت، جایگاه خود را در این نبرد درونی اصولگرایان به قطعیت تعیین نکرده اند، اما به نظر نمی آید حکومت اسلامی سرنوشتی جز آن چه نظامی – امنیتی ها بر آن تحمیل می کنند داشته باشد. در برابر این روند، فقط یک آلترناتیو وجود دارد: جنبش سبز و دموکراتیک مردم ایران. این جنبش که در چهارده ماهه ی گذشته به عنوان نیرویی غیرقابل چشم پوشی بر روند تحولات کشور ما تاثیر عمیقی گذاشته است، یگانه چشم انداز دیگری است که جامعه ی ما در برابر نظامی – امنیتی ها می تواند آن را انتخاب کند.
برای جنبش سبز که می خواهد ایران را از حکومت سیاه نظامی – امنیتی ها، استبداد ولایت فقیه و هر نوع حکومت استبدادی در هر شکلی نجات دهد، توجه به شکاف های عمیق در بین «بالایی»ها اهمیت زیادی دارد. اما اشتباه بزرگی خواهد بود اگر در برابر اژدهای نظامی - امنیتی ها، این سیاستمداران متوسل به شعارهای کهنه و بی سرانجامی شوند که به نوعی به ادامه ی حکومت روحانیت تعبیر شود. سیاستمداران این جنبش می توانند از این شکاف عظیم که دارد سر تا پای «حکومت کودتا» را به دو نیم می کند به خوبی و درستی استفاده کنند. هر چه حکومت بیشتر در این بحران فرو رود، پایه های اقتدارش بیشتر فرو خواهد ریخت و راه پیشروی جنبش دموکراتیک هموارتر خواهد شد.



چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱٣٨۹ - ۱٨ اوت ۲۰۱۰










اخبار روز

فرستادنِ پیام به دنباله Donbaleh


سازماندهی یک نیروی جانشین، راهی برای برونرفت از بُن بست



پیشنهادی از دکتر اسماعیل نوری علا




پیشگفتار: خشایار رخسانی

برپایه-ی پیشنهاد دکتر اسماعیل نوری علا از آنجا که راز ماندگاری حکومت اسلامی در سه دهه گذشته نبودِ یک نیرویِ جانشین است و همچنین در آیین سازمان هایِ سیاسی ایران، نام و جایگاهِ سازمان ها مهمتر از هدف و آرمان هایِ« دمکراتیکی» است که این سازمان ها داوش (ادعای) مبارزه برای دستیافتن به آنها را دارند، بهترین راهکار برایِ ساختن این نیرویِ جانشین، گردهم آوردنِ این سازمان هایِ سیاسی بدور یک میز است، که باید از راه فراخواندنِ آنها از سوی یک «کُمیته-ی فراهم آوری و آمده سازی» بی سویه (بی طرف) انجام گیرد که همه-ی سازمان ها به بی سویگی آن خَستو شوند (اعترف کُنند) و آن را بپذیرند، زیرا هم اکنون هر سازمانِ سیاسی با دُکان کردنِ سازمانِ خود، هر فراخوانِ همکاری و همبستگی را که از سویِ سازمانِ دیگر پیشنهاد شود، به مانند درخواستی برای برچیدنِ دُکانِ خود و با هدفِ جذب شدن در دُکانِ هَمالِ (رقیب) سیاسیش و سینه زدن زیر پرچم آن میانگارد و با تردید، بدگمانی و ناباوری آن را رد میکند.



سرآغاز
1

بحث ضرورت آفرينش يک آلترناتيو، يا بديل، در برابر «حکومت اسلامی»، هيچ تازه نيست. بخاطر دارم که بيست سال پيش، هنگام زندگی در لندن، عصری را ميهمان هادی خرسندی بوديم و او، به رسم معمول اينگونه ميهمانی ها، يکی از آخرين کارهايش را برای ميهمانان خواند که با اين مصراع آغاز می شد: «چيست اين آلترناتيو، مالترناتيو؟» او، با ذوق خاص خود در آفرينش اينگونه قافيه های غافلگير کننده، غزلی آفريده بود که، در عين طنازی، از دردی عميق ما آوارگان زمين حکايت می کرد: فقدان جانشينی مطلوب برای حکومت اسلامی، آن هم با وجود صدها گروه و حزب و فرقهء سياسی.

واقعيت هم آن است که، بی شک، در سراسر سه دههء اخير، يکی از گره های کور عالم سياست ما به فقدان «آلترناتيو» بر می گردد؛ موجودی که هميشه از آن سخن می گوئيم اما نه نشانی اش را می دانيم و نه مشخصاتش را. مثل آدمی که به پليس مراجعه کند و شرح گم شدن عزيزی را بدهد اما، در برابر پرسش های مأمور مربوطه، نه نشانی از قيافه و شمايل گمشده اش داشته باشد و نه بداند که ليلی اش مرد بوده يا زن.

اما، اين روزها، يک سالی گذشته از پيدايش جنبش اميدوار کنندهء سبز، و نيز خاموشی تدريجی آن به مدد بی کفايتی رهبران داخل کشور و سرکوب بی رحمانهء حکومت که نتايج آن بی کفايتی را صد چندان کرده، بازار «آلترناتيو سازی» از هميشه داغ تر شده است. هر کجا سرک می کشی سخن از لزوم گرد هم آمدن و همبستگی و اتحاد و اتفاق می شنوی و اينکه بايد «هرچه زودتر» دست بکار شد و برای حکومت اسلامی شاخی و بديلی در هيئت «آلترناتيو» تراشيد. دربارهء امکانات تحقق اش هم حرف و سخن بسيار است؛ از استغنای تام در برابر «کمک بيگانه» گرفته تا حساب باز کردن تمام بر روی همين گزينه. آن سان که اگرچه من راهرو های وزارت خارجهء آمريکا يا انگليس را نديده ام اما مطمئنم که اگر اجازه رخصت ديدار از آنجاها را داشته باشيد، حتماً برخی از «چلبی» های ايرانی را خواهيد ديد که در آنجا نيز مشغول «تفهيم» اين «واقعيت» به مأموران دست سوم «بيگانه» اند که آلترناتيوی جز آنها وجود ندارد که بتواند ـ در صورت تزريق آمپول های تقويتی، البته ـ حکومت اسلامی را فرو بپاشد و خود جانشين آن شود.

باری، شوخی و جدی، گريزی از اين واقعيت نيست که حکومت اسلامی را فقدان يک بديل امروزی و متمدن و آراسته به احترام حقوق بشر تا کنون سر پا نگه داشته است؛ بديلی که دنبال جاه و مقام و سلطنت و رياست جمهوری و نخست وزيری برای اعضاء خود و پست های ديگر برای ياران آنها نباشد و سوخت موتور فکر و ذکر و حرف و عمل اش را از احساس تعلق و وظيفه نسبت به وطنش بگيرد. منظورم از اين «بديل» آدمی معين و اسم و رسم دار نيست؛ اما به اين واقعيت نظر دارم که حکومت اسلامی، در افلاس کامل و وامانده از همه جا، منتظر همين بديل است که آخرين ضربه را به او بزند و به درک واصلش کند؛ اما حريفی قدر از راه نمی رسد و دشمنانش او را رها کرده و به اختلاف بين خود مشغولند.

در واقع، در پی پيدايش جنبش سبز، با نشانه های روشن سکولارش، و خاموشی دردناک و سريع شهاب ثاقب گونه اش، حکومت اسلامی شده است همان هيکل سليمان نبی، که مدت ها ـ ايستاده و تکيه داده به عصا ـ مرده بود اما کسی پيدا نمی شد که جلو برود، نفس اش را امتحان کند، نبضش را بگيرد و خبر مرگش را اعلام کند. تا اينکه موريانه ها به خوردن عصايش مشغول شدند و چون عصا از درونه تهی شد فرو شکست و «هيکل» نيز همراه آن نقش زمين شد. و آيا هيچ فکر کرده ايد که معنای نمادين اين داستان، و بخصوص عصا و موريانه، چيست؟ تا موريانه بيايد و ستون های حکومتی را از درون تهی کند ممکن است سی سال ديگر هم بگذرد و ستونی هم که خالی می شود ممکن است حيات و ممات کشور و ملت ما باشد. پس از در و ديوار اسباب نگرانی فراهم است.
2
بحث «حاشيه ای» هم داريم که، همچنان، بر حول محور مخالفت برخی هائی می گردد که اصولاً و کلاً «خارج کشور» را شايسته ورود به اين مدخل نمی دانند. يعنی آنها که اصلاً با دخالت «خارج کشوری ها» در امور سياسی «داخل» مخالفند و تنها عمل مشروع ما را فرمانبرداری و اطاعت از «داخل کشور» می دانند؛ يا آنها که به حبل المتين آقا و خانم موسوی آويخته اند و می خواهند اصول مغفولهء قانون اساسی خونريز اسلامی را کارا سازند؛ و نيز آنها که به نعل و به ميخ می زنند و مدعی اند که راه حل را يافته اند و می کوشند تا حکومت اراذل و اوباش را با «تاکتيک های مصلحتی و تدريجی و شديداً بدون خشونت» خود منحل کنند.

اما من در اين مقاله چندان کاری با آنها ندارم و فکر می کنم که بهر حال روزی خواهد رسيد که آنها هم ـ اگر ذره ای حسن نيت و دلسوزی برای ميهن شان داشته باشند ـ به همين چهار راهی خواهند رسيد که من و شما در آن معطل قدم بعدی مانده ايم.

خوش خيالی است؟ باشد. ماليات که ندارد! بگذاريد، عطف به اين حقيت مسلم که اکثريت مردم بجان آمدهء ايران (حتی برای نجات دين خود از چنگال حکومتی ايدئولوژيک) خواستار حکومتی غير مذهبی شده اند، ما هم در اين خيال غوطه زنيم که تصلب سياسی در داخل کشور زمينه های ايجاد يک بديل «غير مذهبی» (سکولار) و دموکرات را در ايران ما بکلی از بين برده و اين «وظيفه» کلاً به خارج کشور مهاجرت کرده است.

بخصوص که اگرچه ما سکولارها هنوز کار چندانی در اين راستا نکرده ايم، اما می بينيد که، بجای ما، «اصلاح طلبان خواستار فعال کردن مواد مغفوله» شتابان خود را از ايران به همين «خارج کشور» رسانده اند و در اينجا است که پشت سرهم سايت اينترنتی و تلويزيون ماهواره ای می زنند و ويدئوکليپ رهبرانه صادر می کنند و اطاق فکر راه می اندازند و ماهيت جنبش سبز و شرايط عضويت در آن را تعريف می کنند.

پس، آيا اين پرسشی مجاز و موجه نيست که «وقتی سبزهای مذهبی و سيدی بساط آلترناتيو سازی خود را به خارج کشور منتقل کرده اند، ما خارج کشوری های "اصيل" (به معنی آنچه خواجه حافظ فرمود که بايد "در کوزه بماند اربعينی") چرا نبايد بفکر وطن از دست رفته مان باشيم و نخواهيم که، با جدا کردن حساب هامان از آن دسته از شرکای سابق حکومت اسلامی، که اکنون آزاديخواه و حق طلب (البته در حد شرعی آزادی و حق!) شده اند اما برای گفتن واژهء «سکولاريسم» ده بار دهان شان را آب می کشند، در يک جوال نرويم و بکوشيم تا شايد، با يک آزمون و تلاش ديگر، به همدلی لازم برای ايجاد يک «بديل سکولار ـ دموکرات» در خارج کشور برسيم؟ 
3

بر متن اين زمينه است که من اين روزها به شرکت در جلسات گوناگونی دعوت شده ام که گردانندگان شان همگی در پی يافتن راهکارهائی برای ايجاد چتری فراگير اند؛ به قصد گردآوری بيشترين تعداد آدم های سياسی که بتوانند نوعی تشکل کلی را سامان داده و زمينه را برای برقراری يک ـ بگيريم ـ «کنگرهء ملی» فراهم کنند و از دل آن يک آلترناتيو کارا و زنده و خوندار بيرون کشند.

و حاصلی که من به دست آورده ام آن است که می بينم هرکس در «حجره» ی کوچک خويش چنان نشسته که حجره اش، همچون ميخ ملانصرالدين، همان مرکز زمين (و شايد زمان) است و همه بايد خود را به زير سقف آن برسانند تا از قافله عقب نمانند. و در اين «سودای پوچ» چه نيروها و انرژی ها و توانمندی ها که به هرز می رود.

يعنی، مشکل ما تعصبات کودکانه مان نسبت به حجره هائی است که داريم، بی آنکه به ياد آوريم که از قديم الايام از کنار هم قرار گرفتن حجره ها بوده که بازارهائی پديد می آمده که رونق را به خانه های مردم می رسانده اند. و اکنون هم چرا نکوشيم تا راه حلی برای حفظ حجره ها و ايجاد بازار پيدا کنيم؟

باری، در جلساتی که شرکت داشته ام يکی از مفقوده های بحث را برشمردن «حداقل های اشتراک و همفکری» يافته ام و به اين نتيجه رسيده ام که اگر اين اين حداقل ها معين شوند (آنگونه که هر آدم و تشکل مدعی سکولار / دموکرات بودن را ـ اعم از مذهبی ها و دگر انديشان ـ در بر بگيرند)، و اگر نوک پيکان اين حداقل ها بسوی ايجاد بديل سياسی در برابر حکومت مذهبی ـ ايدئولوژيک مسلط بر کشورمان نشانه رفته باشد، آنگاه همهء شعارها و گفتمان های حداکثری ما می توانند مبدل به «برنامه های کار» شوند و در راستای رساندن پيکان به هدف مورد استفاده قرار گيرند.

يعنی، اگرچه نمی توان کوه خاک را بی سرند از نخاله تهی کرد اما می توان سوراخ های سرند را آنقدر تنگ نگرفت که هيچ مشت خاکی از آن رد نشود و آنچه هم که بدست می آيد صرفاً گرده ای باشد بی رمق که بيشتر به درد تهيهء سرخاب و سفيداب برای بزک کردن مردهء سليمان بخورد. 
4

اما، در مورد مشکل اول، که عبارت باشد از «پيدا کردن مشترکات حداقل» نکات چندی به نظرم می رسد که مختصراً در اينجا مطرح شان می کنم.

بنظر من، «تنها وجه اشتراک لازم و کافی» مابين نيروهای سکولار / دموکراتی که می توانند زير سقف همايشی راهگشا بنشينند اعتقاد بلاترديد آنها به «ضرورت آفرينش يک آلترناتيو سکولار و ملتزم به حقوق بشر» برای حکومت فعلی است، که از يکسو بعنوان وسيله ای برای شناسائی همدلان و، از سوی ديگر، بعنوان غربال درشت روزنی برای حساب باز نکردن روی مخالفان، عمل می کند.

يعنی، هر کس قبول نداشته باشد که يک چنين بديلی بايد آفريده شود، و هرکس که فکر کند اين بديل هم اکنون وجود دارد، و هرکس که خود را به کوچهء علی چپ زده و آفرينش اين بديل را در شرايط کنونی به «مصلحت» نداند، و..، خود بخود، از شرکت در اين همايش معاف خواهد بود، چرا که، خوب اگر فکرش را بکنيد، چنين کسی بيشتر به جبههء مخالف تعلق دارد و نه به جبههء «ما»، و انصاف هم نيست که از او توقع پيوستن به اين «گردهمآئی بديل آفرين» را داشته باشيم، مگر بخواهيم که زير مکان گردهمائی بمب ساعت شمار کار بگذاريم!

توجه کنيد که پذيرش «ضرورت آفرينش يک آلترناتيو سکولار و ملتزم به حقوق بشر» می تواند بلافاصله به «همايش نيروهای موافق با آن» راستا و جهت و هدف هم دهد. چرا که، برای يک نيروی سکولار، داشتن هيچ شعار ديگری نمی تواند مانع پيوستن اش به اين جمع باشد. بعنوان مثال، پادشاهی خواهان مدعی سکولار بودن به همان ميزان در اين همايش سهم دارند که دينداران معتقد به سکولاريسم و ضرورت انحلال حکومت اسلامی. آقای بنی صدر، که مدعی است منظورش از «انقلاب اسلامی» عبارت بوده از «انقلاب در اسلام» آن هم برای جدا کردن ارادهء معطوف به قدرت از ساحت دين، همانقدر می تواند در اين همايش شرکت کند که آن سوسياليست موافق اعلاميهء جهانی حقوق بشر، که به بند 17 آن (مبنی بر پذيرش مالکيت خصوصی) گير نمی دهد و، لذا، قصد مصادرهء اموال و املاک، و براندازی دين و مذهب مردم را ندارند. نيز می دانيم که مدت ها است جمعی از نيروهای سياسی سکولار در خارج کشور به اين نتيجه رسيده اند که مهمترين شعار و برنامه، برای گرد هم آوردن نيروهای سياسی مخالف حکومت اسلامی، خواستاری انجام «انتخابات آزاد» است و می پندارند که همهء نيرو شان بايد صرف وادار کردن حکومت به انجام چنين انتخاباتی باشد. و من هم در مخالفت با اين فکر چند مقاله نوشته ام. اما آشکار است که، به محض نشستن در زير چنان سقفی، اينگونه اختلاف نظر ها از يک سطح گفتمانی ـ ايدئولوژيک، و حتی استراتژيک، به يک سطح برنامه ای ـ تاکتيکی تقليل پيدا می کنند. بهر حال، مگر نه اين است که خواستاران انجام انتخابات آزاد (از مشروطه طلب گرفته تا جمهوری خواه) بايد در آن «روز تصوری» که اين انتخابات در آن انجام می شود دارای تشکلی برای شرکت در ميدان رقابت باشند؟ در اين صورت «آلترناتيو» ی که آفريدهء همهء ما است در آن روز می تواند بعنوان يک بديل سکولار ـ دموکرات در خدمت اهداف آنان نيز قرار گيرد.

بدينسان، اختلاف نظرهای فعلی که مانع گرد هم آمدن نيرو ها شده اند، با کاهش يابی به سطح تاکتيک ها و برنامه هائی که «آلترناتيو آفريده شده« مجری و تعقيب کنندهء آنان است، بجای پنجر کردن چرخ ماشين اتحاد، به تنوع و تضارب مناظر در چشم انداز سفری که به سوی مقصدی معين در پيش داريم تغيير ماهيت می دهد. 
5
و اما مشکل دوم، گفتم که، به خواستاری برافراشته شدن خيمه و خرگاه اپوزيسيون در حيات خلوت حجرهء هر يک از «ما» مربوط می شود.

اجازه دهيد صورت مسئله را اينگونه تعريف کنم که من نوعی، بگيريم بعنوان يک صاحب حجره، می خواهد برود سراغ، مثلاً، آقای بنی صدر و بگويد که «دوستان شما معتقدند که ملت ايران، عليرغم گذشت سی سال، هنوز چشم براه بازگشت شما است و اگر شما هم تشريف بياوريد و در حجرهء ما نزول اجلال کنيد، بقول آن لغز قديمی، ما جملگی صد می شويم». آيا طبيعی نخواهد بود که ايشان به من بگويند که «تو کيستی که می خواهی مرا به حجرهء خودت ببری، در حالی که حجرهء من کاخ اولين رئيس جمهور ايران است؟» و يا، نه، فکر کنيد که بخواهيم سراغ اعضاء جبههء ملی برويم و دعوت کنيم که به «ما» بپيوندند. آيا به تريج قبای آنها بر نخواهد خورد که «ما نيمقرن سابقه را ـ همراه با استورهء مصدق و شهدای 30 تير 1330 و سند ملی شدن صنعت نفت ايران ـ بگذاريم و به شما بپيونديم؟» می بينيد که اين هم نمی شود. پس چطور است برويم سراغ آقای رضا پهلوی در حومهء پايتخت آمريکا تا شايد ايشان بخواهد برای «نجات ايران» به ما بپيوندد؟ اما شما اگر جای ايشان بوديد جواب نمی داديد که «آقا جان، من سال ها است اعلام کرده ام که حاضرم رهبری اپوزيسيون را بر عهده بگيرم، حالا شما از من می خواهيد بيايم سر ميز مذاکره ای که شما ترتيب می دهيد بنشينم؟» می بينيد که مجبوريم ايشان را هم رها کنيم و، با اميدواری، سراغ تشکل های جوان و جديدالأسيس برويم. مگر همين دو هفته پيش «سکولارهای دموکرات آمريکای شمالی» در نيويورک دور هم جمع نشده و اعلام موجوديت نکرده اند؟ برويم و بگوئيم که «خانم ها، آقايان! شما سکولار هستيد و ما نيز، شما دموکرات هستيد و ما نيز، شما به اعلاميهء جهانی حقوق بشر معتقد و ملتزميد و ما نيز. پس چرا دو تشکيلات جدا داشته باشيم و ديوار بين حجره هامان را در هم نکوبيم و فضا را گل و گشادتر نکنيم؟» فکر می کنيد پاسخ ما چه خواهد بود؟: «اتحاد بين نيروهای سکولار خيلی خوب و پسنديده است. شما هم برويد انجمنی در آمريکای شمالی تشکيل دهيد و فرم تقاضای عضويت ما را پر کنيد تا جواب تان را بدهيم».

اما، اين وسط، حتماً يکی هم پيدا می شود که به ما بگوئيد: «حضرات! شما خودتان کی هستيد که از همه انتظار داريد به شما "بپيوندند"؟ شما هم که توی حجرهء خودتان تپيده و هل من مبارز می طلبید!»

و کلاه مان را که قاضی می کنيم می بينيم که حق با اين آدم منصف است که معلوم نيست از کجا پابرهنه وسط اقدامات ما پريده و جلوی صورتمان آينه ای گرفته است تا ما نيز صورت خود را در آن «به صد گونه تماشا» بنشينيم.

پس چاره چيست؟ اين همه نيرو به اين نتيجه رسيده اند که تا وقتی آلترناتيوی غيرمذهبی برای اين حکومت مذهبی پيدا نشود اميدی به تغيير اوضاع نيست و حداکثر مطالبهء مردم هم ـ عملاً ـ نمی تواند از «رأی مرا پس بگير، يا پس بده» بيشتر شود و منتهای پيروزی هم همين خواهد بود که احمدی نژاد و کابينهء اوباشش بروند و موسوی، با کابينه ای از دانشمندان و سياستمداران اسلامی و دست به تفأل زدن با قرآن، جای او را بگيرند و خانم رهنوردشان هم مشغول تعليم فن «عاشق حجاب شدن» شود و کاری کند که، در همان چهار سال اول رياست جمهوری ِ «ميرحسين»، همهء زنان ايران چادرها و روسری هاشان را عاشقانه به سر کنند و حداکثر جريمهء بد حجابی هم چيزی حدود جريمهء خلاف رانندگی باشد.

براستی چاره چيست، اگر يقين داريم که حل مسئلهء کشور ما در ايجاد يک آلترناتيو غيرمذهبی و ملتزم به اعلاميهء حقوق بشر است که هم آزادی را تأمين کند، هم انتخابات آزاد را سامان دهد، هم زندان سياسی را از ميان بر دارد و، هم در راستای الغای تبعيض های جنسيتی و قومی و فرهنگی بکوشد؟

براستی چاره چيست، اگر اين همه نيرو نمی توانند خودروهای خود را در حياط يکديگر پارک کنند و زعيم و بزرگ تری هم ندارند که در محله شان ميهمانی بدهد و همه را به صرف چای و شيرينی دعوت کند؟ 
6
حال از اين بگويم که در اين ميانه من ـ لابد به شيوهء آن «گنگ خواب ديده» ی مولانا ـ به اين نتيجه رسيده ام که چارهء کار چيزی نيست جز ايجاد يک «کميتهء غيرسياسی تدارکات»، متشکل از نمايندگانی آمده از همهء گروه ها و دستجات و شخصيت های سياسی، که کارش بايد فقط انجام تدارکات لازم برای برگزاری يک همايش گسترده بوده و حق دخالت در بحث های سياسی را نداشته باشد!

من فکر می کنم که چنين کميتهء بی طرفی می تواند آن دعوت کنندهء مفقودی باشد که زير چتر آن جمع شدن برای هيچ کس نمی تواند کوچکی و سرشکستگی بياورد؛ البته اگر اهداف اين کميته هيچ نباشد جز فراهم آوردن امکانات يک گردهمآئی بزرگ، يک همايش ملی، نخست برای رای زنی و ايجاد تفاهم، و سپس برای توافق بر سر تشکلی که می تواند همان آلترناتيو مطلوب همگان باشد.
البته ممکن است که اين همايش هم بجائی نرسد و جز تفرقه حاصلی ببار نياورد. اما، با تشکيل آن، همهء ما از بن بست فعلی خارج شده و، برای چند روزی لااقل، زير يک سقف دور هم نشسته ايم؛ سقفی که سقف حجرهء هيچ کسی نيست و به همگان تعلق دارد و تن زدن از نشستن در زير آن از يکسو نشانه ای جز بی تکليفی و وظيفه گريزی نيست و، از سوی ديگر، مآلاً به بسته شدن پروندهء شخص ممتنع خواهد انجاميد و خيال همگان را از او آسوده خواهد کرد که «فلانی يا اين کاره نيست و يا خود را بازنشسته کرده است».

می دانم که می پرسيد بانی چنين کميتهء تدارکاتی چه کس می تواند باشد؟ و من می گويم که، اگر «خود اين فکر دو جانبه» پذيرفته شود، پيدا کردن آدم هاي انجام دهندهء کار مشکل نيست، چرا که عضويت در آن نمی تواند واجد هيچ انگ و دنگی باشد. حد اکثرش داشتن دستک و دفتری است، و تلفن و فکسی، و کامپيوتر و ای ميلی، برای تماس گرفتن با اشخاص و گروه ها و پيشنهاد و تقاضای اعزام نماينده از يکسو، و تهيه امکانات مالی و اجرائی کار، از سوی ديگر.

باری، در اين دم آخری، ياد سعدی شيراز شاد بادا که در گلستان اش نوشت: «شبی، در بیابان مکه، از بی خوابی، پای رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: "دست از من بدار!" گفت: "ای برادر، حرم در پیش است و حرامی در پس، اگر رفتی بـُردی و گر خفتی مـُردی».

http://www.newsecularism.com/2010/08/20.Friday/082010.Esmail-Nooriala-A-way-to-beak-out-of-the-deadend.htm





۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

با ایستادن در برابر جنگ، از جنبش پاسداری کنیم






دکتر کورش عرفانی

پیشگفتار: خشایار رُخسانی

هر روز نشانه هایِ بیشتری برایِ آغاز یک جنگ خانمانسوز آشکارتر میشوند. یک جنگ اتمی میتواند آسیب هایِ فراوان و جبران ناپذیری را به ایران بزند؛ از زیان هایِ سنگین زیستبومی گرفته که پیآمدهایِ تشعشعاتِ اتمی آن برای هزاران سال دامنگیر این کشور خواهد شد تا هزینه هایِ فراوانِ جانی و مالی و به پس افتادن روند دمکراسی در این کشور. تنها گُزینه ای که میتواند راهبند این آینده-ی شوم گردد، پیشگیری از این جنگ است. برایِ پیشگیری از جنگ، هواداران جنبش ناگزیر هَستند که هرچه زودتر تا زمان از دست نرفته است، خود را برایِ گردهمایی های ضد جنگ سازماندهی کنند. از سویی دیگر گردهمایی هایِ سراسری و میلیونی ضد جنگ، بهترین انگیزه برای پویا کردنِ دوباره-یِ جنبش و دمیدنِ جانِ تازه در آن است. در سال گُذشته برای نُخستین بار در روز «قدس» پیشین مردم آرنگ و شعار «جمهوری ایرانی» را سر دادند. روز «جمهوری ایران» یا «قدس» پیشین بهترین بخت را در فرادست آزادیخواهان خواهد گذاشت تا آنها بدون ترس و با کمترین هزینه جانی این روز را به گردهمایی هایِ ضد جنگ واگردانند.

با آنکه هدفِ بُنیادین جنبش از گردهمایی هایِ ضد جنگ ادامه-یِ اعتراض به وجود کودتاچیان در راس قدرت و سیاست هایِ جنگ افروزانه و نامردمی دولت احمدی نژاد نیز هست، ولی شکی نیست که کودتاچیان تلاش خواهند کرد که از این گردهمایی هایِ میلیونی ضدجنگِ به سود خودشان سواستفاده تبلیغاتی ببرند. ولی آزادیخواهان میتوانند با کمی سازماندهی و آمادگی بیشتر از سال گذشته برای ماندن در خیابان ها برای سه شب و سه روز، نه تنها امسال نیز روز فَرخُنده-یِ «جمهوری ایران» را یکبار دیگر بنام جنبش دفترینه کُنند (به ثبت برسانند) بلکه، خواهند توانست در روز «جمهوری ایران»، روز سرنگونی حکومت نکبت بار اسلامی را نیز پس از سه دهه ترور و ترس در این کشور جشن بگیرند.

سرآغاز:

در حالی که جنبش اعتراضی مردم به یک فاز بازسازی وارده شده است و کنشگران آن در صدد هستند تا راهکارهایی را بیابند که این بار حضور توده ها در خیابان ها توام با هدفمندی و سازماندهی باشد، موضوعات دیگری به طور جدی در حال شکل گیری هستند و می توانند آینده ی جنبش و ملت ایران را به خطر بیاندازند. مهمترین آنها خطر حمله ی نظامی و چه بسا یک جنگ تمام عیار است. سناریوهای مختلف را در رابطه با جنگ بررسی کنیم:

1) پایگاه های اتمی رژیم بمباران می شود اما جنگی در نمی گیرد. این سناریو ممکن است و ضمن به عقب انداختن طرح های هسته ای رژیم، دست او را در حاکم ساختن فضای نظامی و سرکوب خونین باز می گذارد. عوارض زیست محیطی و انسانی بمباران ها دهه ها و سده ها دامنگیر ایران خواهد بود. رژیم ضد ایرانی با این موضوع مشکلی نخواهد داشت.

2) پایگاه های اتمی رژیم بمباران می شود و به دلیل واکنش حکومت، به جنگ می انجامد. این جنگ خانمانسوز دست رژیم را برای کشتار و سرکوب خونین باز می گذارد. درگیری نظامی رژیم با غرب و اسرائیل می تواند سرنوشت های متفاوتی را به خود بگیرد:

3) جنگ رژيم را از پا می اندازد و امکان جایگزین ساختن آن فراهم می شود. در این صورت باید دید که آیا جایگزین رژیم دست نشانده است یا یک نیروی مردمی و یا " نیمه مردمی" می تواند این نقش را ایفا کند.

4) جنگ قبل از نابودی رژیم با تسلیم جمهوری اسلامی پایان می یابد و رژیم سعی می کند با کشتار وسرکوب بقای خود را تامین نماید. در این صورت نیز مرگ و سرکوب و ویرانی نصیب ملت ما خواهد بود.

فراموش نکنیم هر حمله ی نظامی و جنگی که صورت گیرد سبب نابودی بسیاری از زیر ساخت های اقتصادی شده و دست کم به سان عراق کشور را به پنجاه تا صد سال قبل بر می گرداند. بمباران های عراق به زعم کارشناسان سازمان ملل، عراق را به عصر ماقبل صنعتی بازگرداند. در مورد ایران بی شک درجه، گستره و عمق تخریب و ویرانی و آسیب به مراتب بیش از عراق خواهد بود.

دراین شرایط و با سناریو مرگ و نابودی و تخریب که مطلوب بسیاری از دشمنان ملت ایران اعم از داخلی ها و بیگانگان است به طور مشخص و عینی چیزی به نام ایران وجود نخواهد داشت که بخواهیم بنشینیم و برای آن نقشه های رویایی در مورد آزادی و دمکراسی و جامعه ی مدنی بکشیم. اصولا بعد از یک جنگ تمام عیار، موضوعیت بسیاری از بحث های کنونی زیر سوال خواهد بود.

با این تفضیل می توانیم در یابیم که جنبش باید به جنگ بپردازد و در غیر این صورت جنگ جنبش را بی معنا و بی مورد خواهد ساخت. حضوری اگر بخواهیم داشته باشیم همین حالاست و بدون فوت وقت. اما چگونه؟

ایده هایی چند در این مورد مطرح است. یکی از آنها تلاش برای ایجاد یک راهپیمایی وسیع برعلیه سناریو نابودسازی ایران در داخل کشور است. در این مورد فراموش نکنیم رژیم آماده است تا از هر حرکتی بر علیه جنگ، که نتواند هویت ضد حکومتی خود را جا بیاندازد، به خوبی بهره برداری کند. مثلا چیزی به اسم تظاهرات بر علیه جنگ را به راحتی به جیب خود خواهد ریخت و خواهد گفت که "امت حزب الله برای تودهنی زدن به آمریکای جهانخوار به خیابان ها آمد". پس نباید بازیچه ی توطئه های شوم رژیم شد.

اما می توان حرکتی را به عنوان «راهپیمایی مردم ایران علیه سیاست جنگ افروزی دولت احمدی نژاد» به راه انداخت. در این راهپیمایی مردم بیان خواهند کرد از آن جا که جنگ نابود ساز ایران است و از آن جا که دولت احمدی نژاد در حال دامن زدن و تحریک برای آغاز جنگ است، باید دولت وی کنار زده شود و انتخابات آزاد برای گزینش کسانی که ایران را از جنگ نجات خواهند داد برگزار شود. مدیریت این حرکت باید از سوی خود مردم باشد و تبلیغات آن نیز بر عهده ی تک تک ما. این حرکت نباید به صورت راهپیمایی سه میلیونی 25 خرداد 88 باشد که مردم بیایند و اعتراض کنند و بروند، بلکه باید معترضین تا مرز استعفای دولت احمدی نژاد در خیابان ها بمانند و بگویند که در صورت سرکوب واکنش نشان خواهند داد.

با یک جمعیت وسیع و یک حرکت مدنی-اعتراضی هدفمند از این دست می توان از سیاه ترین سناریو تاریخ ایران، یعنی جنگ شبه اتمی جلو گیری کرد. امید است با نظرات و دیدگاه های دیگران بتوان خرد جمعی و در صورت توافق همت جمعی را برای این منظور بسیج کرد. جنبش آزادیخواهی خرداد 88 دستمایه ی حرکتی است سرنوشت ساز که باید آن را از بلای نابودساز جنگ پاسداران دیوانه و رژیم رو به زوال داخلی و سرمایه داری بیمارو بحران زده ی جهانی محافظت کرد.

به نظر می رسد که روز قدس بتواند دستمایه و بهانه ی خوبی برای یک تظاهرات ضد جنگ افروزی های باند ضد ایرانی سپاه در دولت کنونی باشد. قضاوت در مورد این پیشنهاد به عهده ی شماست.








۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بهرام چوبین شهریار بی تاج و تخت

پیشگفتار از خشایار رخسانی

چکیده:

بهرام چوبین نابغه-ی رزمی جهان بود که شایستگی برپایی یک شاهنشاهی نوین را در ایران داشت. او میتوانست با شکست سپاه خسرو پرویز و همبستگان رُومیش، بُنیادِ یک شاهنشاهی نوین را در ایران بگذارد، و دودمانِ خسته و کُهنسال ساسانی را پس از چند سده فرمانروایی بر ایران، آبرومندانه کنار بگذارد و با برپایی یک دودمانِ تازه، جان تازه ای در سامانه-ی شهریاری در ایران بدَمَد. تنها از بهر اینکه بهرام چوبین از تیره-یِ پارتیان بود، پادشاهی او با ناسازگاری برخی از بزرگانِ پارسی در کشور رو در روی گشت. اگر بهرام چوبین با آن همه شایستگی، دلیری و آزوایش (نُبُوغ) رزمی که از آن برخوردار بود، بُنیاد گذار یک سامانه-ی نوین شهریاری در ایران میگشت، هیچ عربِ آزمندی با آزوَریِ (طمع) دستیافتن بر سرمایه های ایران، یارای تازش به این کشور را بخود نمیداد، کشور ایران شکوه و مَهَستی (عظمت) خودش را نگه میداشت و مسیر تاریخ بدست مُشتی تازی نافرهیخته و ددمنش که تنها دستیافتن بر گنج هایِ ایران را بهانه-یِ گسترش دین تازه-یِ خود کرده بودند، دگرگون نمیگشت و ایران برای چهار ده سده در گَندآبِ کنونی گرفتار نمی آمد.

پیشگفتار:

بهرام چوبین یکی از سپهسالاران شایسته هُرمز چهارم پدر خسرو پرویز بود که برای نُخستین بار از توانِ آتش افروزی نفت در جنگ یاری گرفت و توانست به کمک تیرهایِ دُوربُردِ آتشین (با بُرد چند فرسنگ) که با موشک های امروزین سنجش پذیر هَستند، تنها با داشتن یک نیروی نزدیک به 12000 هزار تن از پس چند سد هزار نیرویی برآید که یک خاقان تُرک برای نااَرمندی (ناامنی) و آسیب زدن به مرز هایِ اپاختر خاوری (شمال شرقی) ایران فراهم آورده بود. بهرام چوبین در هُنر جنگآوری یک نابغه-یِ رزمی و در توان شمشیرزنی سرآمد روزگار بود بگونه ای که در جنگی که با سپاه روم در اَپاختر (شمال) خاوری ایران کرد، او توانست در یک نبرد تن به تن پیش از آغاز جنگ یکی از سرداران رومی را تنها با یک زخمه-یِ شمشیر دونیم کُند؛ این سپاه را موریکیوس کایزر (قیصر) روم به درخواست خسرو پرویز به یاری او فرستاده بود تا خسرو پرویز تاج پادشاهیش را پس بگیرد. بهرام چوبین تنها از اینرو آن جنگ را ادامه نداد، که نمیخواست ایرانی خون ایرانی را بریزد.

بهرام چوبین شایستگی برپایی یک شاهنشاهی نوین را در ایران داشت. او میتوانست در آن جنگ با شکست سپاه خسر و پرویز و همبستگان رومی او، بُنیادِ یک شاهنشاهی نوین را در ایران بگذارد، و دودمانِ خسته و کُهنسال ساسانی را پس از چند سده فرمانروایی بر ایران، آبرومندانه کنار بگذارد و با برپایی یک دودمانِ تازه، جان تازه ای در سامانه-ی شهریاری در ایران بدَمَد. تنها از بهر اینکه بهرام چوبین از تیره-یِ پارتیان بود، پادشاهی او با ناسازگاری برخی از بزرگانِ پارسی در کشور رو در روی گشت. پناه بردن خسرو پرویز به موریکیوس کایزر (قیصر) روم و کُمک گرفتن رزمی از او برایِ نبرد با بهرام چوبین و بازپس گرفتن دیهیم پادشاهیش، بُزرگترین لغزش و پَژمَرگی (اشتباهی) بود که از خسرو پرویز سر زد و (دغاکاری ای (خیانتی) بود که او به ایران کرد. او در این فَرنافت (سفر) با مریم دختر موریکیوس کایزر روم اَروسی (عروسی) کرد و با اینکار راه ترسایان (مسیحی یان) را که دُشمن خونین و دیرینه-ی آیین ایرانیان بودند به دربار پادشاهی ایران باز کرد و همزمان نهالِ سرنگونی شاهنشاهی خودش و فروپاشی و شکستِ ایران بدست عرب هایِ بادیه نشین را گذاشت. برآیند زناشویی خسرو پرویز با مریم پسری بنام شیرویه بود. خسرو پرویز سپس تر کُرپانی (قربانی) ترفندِ پنهانی شیرویه با برخی از درباریان دغاباز (خائن) شُد که در آن زمان هفده سال داشت و به آیین ترسایان پرورش یافته بود [1]. شیرویه از بهر آزمندی در نگهداری فر شاهی، دستور به کُشتار همه-ی برادر و خواهر ها و خویشاوندان ناتنی خود را داد، بجز آنکه دو دختر خسرو پرویز پوراندُخت و آزرمیدُخت از خواهرانِ ناتنی خود را زنده گُذاشت. پس از مرگ ناروشن شیرویه که همزمان با نُخستین تازش عرب ها به مرزهای ایران بود، دیگر هیچ جانشین شایسته ای در دربار نبود که بخواست فر شاهی را بر سر گذارد و از خاک ایران در برابر تازیان پدافندگری کُند، بجز دختران خُردسال خُسرو پرویز که از کشتار جان بدر بُرده بوند.

اگر بهرام چوبین با آن همه شایستگی، دلیری و آزوایش (نُبُوغ) رزمی که از آن برخوردار بود، بُنیاد گذار یک سامانه-ی نوین شهریاری در ایران میگشت، هیچ عربی یارای تازش به ایران را بخود نمیداد، کشور ایران شکوه و مَهَستی (عظمت) خودش را نگه میداشت و مسیر تاریخ بدست مُشتی عرب نافرهیخته و ددمنش که تنها دستیافتن بر گنج هایِ ایران را بهانه-یِ گسترش دین تازه خود کرده بودند، دگرگون نمیگشت و ایران برای چهار ده سده در گَندآبِ کنونی گرفتار نمیگشت.

سرآغاز

 
اسپهبد بهرام مهران پُرآوازه به بهرام چوبین از کَهرمانان (قهرمانان) میهندوست ایران در دوران ساسانیان به شمار می رود. او در ری چشم به جهان گُشود و از خانواده مهران بود. در دوران ساسانیان بهترین افسران ارتش ایران از خاندان مهران برخاسته بودند. بهرام به شَوَندِ (علت) بلندی اندام و ماهیچه ای بودنِ بدن به چوبین (مانند چوب) نامآور شده بود. وی از سوی شاهنشاه ایران، خسرو هرمز چهارم فرمانروایِ چارك اَپاختر (شمال) باختری شُده بود [2]. در آن زمان، ایران به چهار اَبَر استان بخش شده بود كه هرکدام را چارک نوشته اند. وی از میهندوستان بنام ایرانی است که توختاری ( (وفاداری) خود را اُستوانیده است (به اثبات رسانده است). برخی از گُذشتهنگاران بر این باورند که دودمان سامانیان که فرهنگ و زبان پارسی را دوباره زنده کردند، از دودمانِ بهرام چوبین بودند.

 
کارهای بزرگ بهرام چوبین: ساخت جنگ افزاری تازه

بهرام چوبین هنگام بازدید از جایگاهِ فوران نفت خام در برزنِ بادکوب (باکو) در کرانه-یِ نیمروز باختری (جنوبی غربی) دریای مازندران و آگاهی از توانِ آتش افروزی این ماده، آهنگِ ساختن جنگ ابزار رزمی از آن را کرد و انجام این کار به هَندازگران (مهندسان) ارتش واگذار شد. در زمانی کمتر از یک سال، پیکانی ساخته شد که با موشک های امروزین سنجش پذیر است. این پیکان میتوانست از روی تخته ای که بر پشت اَستَر (غاتر) جای داده شده بود، گویِ آتشین و دوکی گونه ای را با کشیدن زره ای پرتاب کُند که آغشته به نفت خام بود و شیوه-یِ پرتاب آن همانند کمان بود. دستگاه از یک زه (روده خشك شده) و چوب گز [3] ساخته شده بود که آن را بر تخته ای سوار میكردند و دارای یک ماچه-ی باردار (ضامن) بود و پنج سرباز، کاروَرانِ (خدمه) آن را میساختند که دو تن از آنان کمانکش بودند، مردِ سوم نشانه گیری میکرد و همزمان فرمانده-یِ این آتشبار بود، مرد چهارم خویشکاری (وظیفه-ی) آتش ساختن در بخش آغشته به نفتِ پیکان داشت و ابزار آتش زا میرساند و مرد پنجم از اَستَر نگهداری میکرد و از هر یگانِ آتشبار، هشت نیزه دار پدافندگری میکردند.

نُخستین جنگ ایرانیان با تُرکان

 
28 نوامبر سال 588 ترسایی، ارتش ایران در جنگ با خاقان « شابه» در بلخ از جنگ ابزار تازه ای خود که در آن نفت خام بکار رفته بود بهره بُرد. در این جنگ، فرماندهی ارتش ایران را سرلشکر بهرام مهران، پُرآوازه به بهرام چوبین پذیرفته بود که در تاریخ رزمی جهان از او به نام یک نابغه-یِ رزمی نام برده اند. "هرمز چهارم" شاه آن زمان از دودمان ساسانیان، هنگامیکه شنید كه خاقان تُرک در اَپاختر باختری (شمال غربی) به گُستره-ی ایران در اَپاختَر خاوریِ خراسان اندر شده است [4]، و بلخ را کانون خود کرده است و آهنگ گُسیل نیرو برای فروگرفتن کابل و بادغیس را دارد، سرلشکرهای ایران را به برگُزاریِ یک نشستی در شهر تیسپون (مدائن نزدیک بغداد) پایتخت آن زمان ایران فراخواند و وَدایش (تصمیم) خود را به بیرون راندن خاقان از ایران به آگاهی آنها رساند. هرمز چهارم گفت که برپایه-ی واپَسین گُزارشی که به ارتشتاران سالار (سرلشکر نخستِ ارتش ایران) رسیده است، «خاقان شابه» دارای 300 هزار شمشیر زن و چند یگان پیل (فیل) جنگی است.

سرلشکرها پس از رَمِش اندیشه (تبادل نظر)، بهرام چوبین را برای انجام این کار بُزرگ برگزیدند و او این پَروانکی (ماموریت) را پذیرفت. بهرام از میان ارتش پانسد هزار نفری ایران، 12 هزار مرد جنگ دیده-یِ 30 تا 40 ساله (میانسال) را برگزید که سنگین وزن نبودند و میهندوستی آنان پیش از این اُستوانیده شُده بود ( به اثبات رسیده بود) و بیش از سایرین توانایی بُردباری در برابر سختی را داشتند و در جنگ، سواره و پیاده کارآزموده بودند. وی به هر سرباز سه اسب واگُذار کرد و با فراهم آوری هایِ بَسنده (کافی) آهنگِ بیرون راندن زردها را از خاک میهن کرد. بهرام به جایِ گُزینش راه هنجارین و شونیک (معمولی)، از تیسپون به اهواز رفت و سپس از راه یزد و کویر خود را به خراسان رساند به بدون اینکه خاقان بتواند از این جابجایی رزمی آگاهی یابد.

بهرام که در جنگ به نیرویِ روانی سربازان بیش از هر جنگ ابزار دیگری باور داشت، هر دو روز یک بار سربازان را گرد میآورد و برای آنان از مَهَندی (اهمیت) میهندوستی و خُورتاکی (مسئولیتی) که هر فرد در این زمینه دارد سخن میگفت و آنان را امید ایرانیان میخواند که میخواهند در آسایش و در آرامش و با فرهنگ خود زیست کنند. خاقان زمانی از این لشکر کشی آگاه شد که بهرام تنها چهار روز تا بلخ بازه (فاصله) داشت، و چون شنید كه بهرام با كمتر از 13 هزار سرباز آمده است چندان نگران نشد و با همه-یِ مردانی که توانایی تَرابُردِ (حمل) جنگ ابزار داشتند -- گُذشتهنگاران آنها را میان 100000 تا 300000 تن گزارش کرده اند -- برای رو در روی شدن با بهرام شتافت. بهرام به یگان هایِ آتشبار (نفت اندازان) سفارش کرد که جنگ را با پرتاب پیکانهایِ افروزه ور (شعله ور) آغاز کنند و ادامه دهند تا آرایش سپاهیان خاقان برهم خورد و آنها توانایی سامان دادن به آن را از دست بدهند. و به اسپواران (سوارانِ کماندار ، سواره نظام) فرمان داد تا همزمان با تازش یگان هایِ آتشبار، با تیر چشم پیل های جنگی را هدف بگیرند، و در این هنگامه، خودش با دو هزار سوار زبده جایگاه خاقان را هدف تاخت و تاز خود کرد. «خاقان شابه» که پیش بینی تَک راسته ( حمله مستقم) به جایگاهِ خود را نداشت، دست به گُریز زد و درهال گُریز با تیری در میان مهره های پُشت کمر کشته شد؛ سپاه آسیم ( عظیم) او از هم فروپاشید و پسر وی نیز سپس تر گرفتار آمد. این جنگ تنها یک روز به درازا کشید که از شگفتی های تاریخ جَنگاوری در جهان است.

پیکار با خسرو پرویز

هنگامی که بهرام سرگرم پس راندن خاقان به آن سوی کوههای پامیر و سین کیانگ امروز بود، شنید که در پایتخت، پسر شاه (خسرو پرویز) بر در برابر پدرش کودتا کرده است که بیردرنگ خود را به تیسپون در کرانه-یِ دجله رساند. خسرو پرویز فرار کرد و به امپراتور روم پناهنده شد و بهرام تا گُزینش شاه سپسین سررشته داری کشور را به دست گرفت. خسرو پرویز با دریافت کمک از امپراتور روم موریکیوس به جنگ با بهرام چوبین درآمد. در شب پیش از آغاز جنگ بخشی از ارتش ایران هم به خسرو پرویز پیوستند که بهرام پس از چند زد و خورد کوتاه، بیرون رفتن از میدانِ کشورمداری (سیاست) را بر ادامه برادرکشی و کُشتار ایرانی به دست ایرانی برتری داد که کاری ناپذیرفتنی بود و به خراسان بازگشت.

یاداشت ها:

 

[1] ایرانیان با الهام گرفتن از آموزش های آدم ساز اشو زرتشت، در گُزینش دین از بُردباری فراوانی برخوردار بودند.

[2] یك چهارم گُستره-ی ایران، از ری تا مرز اَپاختری (شمالی) گرجستان و داغستان کنونی که دربر گیرنده-ی ارمنستان، آذرپایگان و کردستان بود.

[3] گونه ای از درخت که در نَی سَنگ های (منطقه های) خشک میروید.

[4] تاجیکستان کنونی و اَپاختر (شمال) افغانستان






۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

پیروزی جنبش از راه نبرد یا نیایش؟

سازمان خودرهاگران

چکیده:


هر جُنبش اجتمایی برای پیروزی نیاز به چهار عنصر دارد: نخست هدف، دوم راهبُرد یا استراتژی، سوم تاکتیک و چهارم راهکارها هستند. جنبش خرداد 88 شوربختانه از بیشتر این عنصرها بی بهره بود. به دلیل بافت فرهنگی و تاریخی ایران توده-ی ناخُرسند ولی خاموش پیوسته نیاز به یک ابر مرد یا رهبر داشته است تا در پرتوی راهنمایی های او داد خود را از ستمگران بستاند. ولی واقعیت کنونی همبودگاه ایران نشان میدهد که با نمایان شدن چنین رهبر کُنشگرایی هنوز فاصله دارد. به رهبرانِ نمادین کنونی جنبش هم نمیتوان دل بست که پس از یک سال سرکوب خونین جنبش و بسته بودنِ همه-ی راه های بهینش گری و اصلاح رژیم ، هنوز امید به اصلاح آن را از راه نیایش به درگاه خداوند از دست نداده اند. جنبش آزادیخواهی مردم ایران یک پدیده-ی راستین و واقعی است که برای چیره شُدن بر گرفتاری هایش پاسُخ راستین درخواست میکند و نه سرگرم شدن با ذهنی گرایی.







سرآغاز:

 
بسیاری از کُنشگرانِ جُنبش در درون و برونمرز پیوسته این پُرسش را پیش میکشند که سرنوشتِ جنبش آزادیخواهی مردم ایران که در خرداد ماه 1388 آغاز شُد، چه خواهد شُد و جُنبش به چه سویی خواهد رفت؟ برای پیشبینی آینده-یِ کُنشگری هایِ سیاسی و اجتمایی در ایران و برنامه ریزی هایِ درخور برای آنها، پاسُخ به این پُرسش نیازین و ضروری است.

هر جنبشی نیاز به چهار عنصر دارد: نخستین عنصر هدف است؛ برایِ جُنبش باید روشن باشد که به چه چیزی میخواهد دست پیدا کند. دومین عنصر، راهبُرد یا استراتژی است؛ برای جُنبش باید روشن باشد که برای دست یافتن به آن هدف، از چه مسیری میخواهد گُذر کُند. سومین عنصر، گُزینش تاکتیک ها و شگردهایی هستند که جُنبش باید در هر گامه یا مرحله از راهبُرد بکار بگیرد. و چهارمین عنصر، آن راهکارهایی هَستند که جُنبش باید برای پیش بُردن، بکار درآوردن و عملیاتی کردن تاکتیک ها پیشنهاد دهد.
اکنون با این روشنگری ما میتوانیم از خودمان پرسش کنیم که جنبشی که در سال گذشته آغاز شد، کدام یک از این عنصرها را در خود داشت و کدامین عنصر را نداشت؟ به سُخن دیگر هدف و راهبُردِ جُنبش چه بود؟ چه تاکتیک هایی در راه رسیدن به هدف داشت و چه راهکاهایِ ویژه ای را برای عملی کردن تاکتیک ها پیشنهاد داده بود؟ اگر با این نگاه به جنبش 1388 نگاه کنیم، پی خواهیم بُرد که بیشتر این عنصرها در جُنبش ناروشن و ناشناخته بودند. از 22 بهمن با آغاز رکود جُنبش، روشن شُد که دلیل سُستی و ناتوانی جُنبش، ناشناخته بودن این چهار پَراسنجه ها و پارامترها بوده اند، زیرا نه هدفِ جُنبش روشن بود و نه راهبُردِ آن. اگر هدفِ جنبش هم انتخابات دوباره میبود، باز برای برهم زدنِ برآیندِ گُزیدمان و کنار زدن دولت احمدی نژاد هیچ راهبُردی نداشت. و بویژه هنگامیکه چهره هایی همانند میرحسین موسوی و شیخ مهدی کروبی به نام رهبرانِ جنبش نمایان شُدند، گفتمان هایِ آنها تُهی از هر گونه راهبُرد برای جنبش، ولی سرشار از کلی گویی هایِ ادبی و شاعرانه در باره-یِ آن بود؛ برای نمونه:« خوب است که جنبش فراگیر و گسترده شود،» و گفتمان های کلی از این دست، بدون اینکه بگونه روشن به کنشگرانِ جنبش و مردمی که در میدانِ مبارزه بودند بگویند که چکار باید بکنند و از چه راهی باید گذر کنند تا جنبش گسترده شود؟ یا نقشه-یِ راه چیست تا جُنبش به یک هدف روشن دست پیدا کُند.
از 22 بهمن به این سوی یک حالت ابهام، آشفتگی و ندانم کاری جُنبش را فراگرفته است، و همین هم سبب شده است که باوجودیکه میزان ناخُرسندیِ هَمبودگاه از حاکمیت به نسبت خرداد 1388 و خرداد 1389 افزایش پیدا کرده است و ژرف تر شُده است، باز می بینیم که میزانِ کُنشگری هایِ جُنبش برای دست یافتن به دگرگونی، در سنجش با سال گذشته کمتر شده اند. علت آن چیست؟ علت آن این است که: همبودگاهِ ایران بنگر میرسد که به سبب ساختِ فرهنگی و بافت تاریخی ای که دارد، برای حرکت کردن نیاز به پیشرو، رهبر یا راهنما دارد، به کسی که جلو بیافتد تا مردم پُشت او راه بیافتند. این گرفتاریِ فرهنگی سبب شده است که تا زمانیکه یک ابر مرد، نمایان نشود و پیش نیافتد، توده هایِ مردم خاموش، بی اراده، و چشم براه بمانند. خوب، اینچنین وضعیتی هم اکنون وجود دارد؛ و در گفتگویی نیز که من با کُنشگران جنبش انجام گرفته است، نشان داده شُده است که فراپُرسش رهبری بسیار اهمیت دارد.
با بررسی بافت و شرایطِ کنونی همبودگاه، به این بازده میرسیم که بخت برایِ نمایان شُدن یک رهبر کُنشگرا برای جُنبش بسیار کم است تا مردم بتوانند با راه اُفتادن بدُنبال او، کار دولت احمدی نژاد و رژیم را یک سره کُنند. اکنون من میخواهم از گفته هایِ مهدی کروبی نمونه آوری کُنم که به نام یکی از رهبران نمادین جُنبش شناخته میشود. نخست اینکه، کاری که کروبی در یک سال گذشته کرده است، در پیوند با افشاگری ها و یا درافتادن با برخی جناح ها و چهره های رژیم بسیار نیکو، با ارزش و ستایش انگیز بوده است. ولی با این همه، این پُرسش پیش کشیده میشود که در پپوند با فراپُرسش ِرهبریِ جُنبش، او یا میرحسین موسوی از چه توانمندی ای برخور دارند؟ در اینجا برای نمونه من موردِ ویژه-یِ کروبی را میشکافم تا بتوانیم از آن بهره ببریم. وی چندی پیش در یک گفتگویِ نوشتاری با روزنامه گاردین چنین گفت: « شاید برخی در اندیشه-ی دگرگونی نظام باشند ولی من در فکر اصلاحات هستم و نه انقلاب و دگرگونی نظام.» از دیدگاه من این گفته مهمترین سُخن کروبی در یک سال گذشته است که باید درنگریسته شود، با آنک هیچ چیز غافلگیر کننده و تازه ای هم در آن نیست که بگوییم که ما نمی دانستیم و اکنون از راه این گفتگو آگاه شده ایم. نه، این دیدگاه او تازه نیست؛ ولی من میخواهم این سُخن مهدی کروبی را به این پرسش بُنیادین پیوند بدهم، که در آغاز این گُفتاورد پیشکشیدم و آن این که آیا امروز کسی میتواند به نیاز کنونی جنبش پاسخ بگویید؟ به چم (یعنی) نیاز به داشتن یک رهبر به یک موتر یک سالار (مدیر) که بتواند این جنبش را به پیش ببرد؟
اگر پس از یک سال سرکوبِ خونین جُنبش و درنگریستن به این تجربه که رژیم همه-ی راه هایِ انگار پذیر را برایِ اصلاح شدن بسته است، ولی مهدی کروبی هنوز امید به اصلاح رژیم دارد، نشانگر این حقیقت است که او با خواست هایِ راستین و واقعی جُنبش بیگانه است؛ دلیل این بیگانگی با خواست هایِ جنبش میتواند این باشد که مهدی کروبی خودش را هنوز بخشی از سامانه-یِ جمهوری اسلامی میداند.
با آنکه خواست مهدی کروبی در بهینش کردن سامانه-ی جمهوری اسلامی از رو راستی و یک رنگ بودن او ریشه میگیرد، ولی واقعیت این است که حکومت اسلامی اصلاح پذیر نیست و همه-ی گُزارش ها و آزموده ها نشان میدهند که حکومتِ اسلامی نه تنها اصلاح پذیر نیست، بلکه گام به گم دارد سرسخت تر و نرمش ناپذیرتر میشود. اکنون روشن است که مهدی کروبی تنها بر پایه-یِ باور هایِ ایدیولوژی دینی خودش در باره-یِ جنبش سُخن میگوید، بدون اینکه به واقعیتِ بیرونی نگاهی بیاندازد. این واقعیتِ بیرونی، کارکردِ حکومتِ خودکامه-ی اسلامی است که راهبندِ گُزیدمان آزاد، آزادی های مدنی، حقوق بشر شده است و آماده هم نیست که یک گام هم پس نشینی کُند. همین دوری از واقعیت است که سبب میشود تا مهدی کروبی برای دلخوشی مردم بجای چاره اندیشی، به خُداوند روی بیاورد. در این پیوند در پیامی که او در ماه رمضان برای مردم میفرستد، از خُداوند میخواهد که سبب این دگرگونی شود:«بار خدایا اصلاح و تجدیدی در وضعیت نابسامان ما فراهم آور و گره ای از کار فروبسته-یِ این جامعه که به علت ندانم کاری، سو مدیریت و احیانا خیانت به جانب افول و سقوط پیش میرود بگشا.»
خوب، برآیندِ تلاش برای بهینه سازی رژیمی که اصلاح ناپذیر است، فراخواندنِ مردم به صبر و بُردباری و دست بردن به آسمان میشود، تا شاید خداوند شر احمدی نژاد و باندِ تبهکار او را از سر مردم کوتاه کُند و در پیوند با زندانیان گره ای از کار آنها بگُشاید.
اکنون این پرسش برای ما پیشکشیده میشود که آیا براستی ما میبایست سرنوشت جنبش و کشورمان را که در آستانه یک جنگ احتمالی خانمان سو ایستاده است، به چنین افرادی واگذار کنیم، هر چند هم که آنها آدم هایِ خوب و نیکخواهی باشند؟ آیا اینها میتوانند برای جنبش کاری بکنند؟ آیا اینها میتوانند مدیر یک دگرگونی واقعی باشند؟
آیا براستی با نامه نگاری به خداوند میشود مردم را گام به گام به سوی بازپس گرفتن قدرت از باندِ حاکم پیش بُرد و آنها را در دستیافتن به آرمان هایشان به کُنش واداشت؟ بویژه اینکه ایشان در پایان نامه شان سفارش میکنند که: «با خواندنِ قرآن، روزه و نماز، نیایش در سپیده دم و بویژه در شب های لیله و القدر، هتمن رویدادهایِ شگفت انگیزی پیش خواهند آمد،» خوب، به بینید در تُهیگی و نبود یک جریانِ پیشرو که بتواند جُنبش را در جایگاهِ یک واقعیتِ اجتمایی رهبَرَد، فرجام کار این میشود که برای پیروزی جُنبش سبز، هواداران آن باید که امید به شب های لیله القدر ببندند، تا شاید در این شب ها رویداد ویژه ای پیش آید و «فرجی» بدست دهد.
در اینجا میخواهم همه-ی کُنشگران جُنبش و آنهایی که خود را بخشی از جنبش سبز میدانند، به واقعگرایی فرابخوانم، اینکه با نیایش، سُخن سرایی، چامه و شعر گویی نمیتوان جُنبش را به هدف رساند. در اینجا نیاز به یک جریان پیشرو است که بداند هدفِ جُنبش و راهبُردِ آن چیست؟ تاکتیک هایِ درخور برایِ گُذر کردن از مسیر و راهبٌرد جنبش چیست؟ و چه راهکارهای ویژه ای را این جریان میتواند برایِ پیش بردن تاکتیک ها پیشنهاد دهد تا بشود به کمک آنها برای سازماندهی و خودسازماندهی مردم در شهرهای بزرگ ایران از تهران گرفته تا اصفهان و مشهد و منطقه های کناره نشین شهرها دست به ساختن تورینه ها و شبکه هایِ ایستادگی زد. جنبش آزادیخواهی مردم ایران یک پدیده-ی راستین و واقعی است که برای چیره شُدن بر گرفتاری هایش پاسُخ راستین درخواست میکند و نه سرگرم شدن با ذهنی گرایی.



۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

نوشتاری در باره پارسی گویی و پارسی نویسی



هومر آبرامیان


چکیده:

 

زبان ها از راه بده بستان واژگان به همدیگر کمبودهای خود را میزُدایند و و پُربار میشوند، ولی ناسانی بُزرگی است میان پذیرش وام واژگانِ بیگانه از سر نیاز و به دلخواهی با پذیرفتن آنها به زور شمشیر. درجاییکه در هالت نُخست وام واژگان بیگانه به توامندی زبان میزبان کُمک میکُنند، درهالت دوم آنها آسیب فراوان به زبان میزبان میرسانند، زیرا خیلی از وام واژگانِ مهمان از چَم (معنی) واژگانی که در زبان میزبان جایگُزین آنها شُده اند، بی بهره هَستند. برای نمونه واژگان خدا، خداوند، دادار و آفریدگار نباید به جای الله و باری‌تعالی و پدر آسمانی و یهوه صبایوت به کار گرفت. چرا که الاهان ابراهیمی هم‌سرشت «خدا» در فرهنگ ایران نیستند. هم‌چنین واژه‌ی «خِرد» را نمی‌توان جای‌گزین واژه‌ی «عقل» تازی کرد. از سوی دیگر پذیرفتن یک واژه‌ی بی‌گانه برای افزودن بر توان‌مندی آن زبان است، نه برای جای‌گزین کردن آن واژگان خودی. و این چیزی است که با اندوه بسیار باید گفت که سخن‌سرایان نام‌دار ما، از دیر زمان تا به امروز کرده‌اند و هنوز هم می‌کنند تا آن جا که واژه‌های تازی، جا را برای واژه‌های پارسی تنگ‌کرده‌اند و در بسیاری از زمینه‌ها واژه‌های پارسی را یک‌سره از میدان به در کرده‌اند .

 

سرآغاز:

 

زبان هر مردمی پیاله‌ی فرهنگِ آن مردم است؛ پس هنگامی که ما از فرهنگ ایران سخن می‌گوییم شایسته نیست که آن را در پیاله‌ی ناسازگاری که از واژگان تازی ساخته و پرداخته شده است بریزیم، و نباید به دست‌آویز این که برخی از دانش‌مندان ایرانی مانند پورسینا و چند تن دیگر، اندیشه‌های فرزانی و دانشی خود را به زبان عربی گفته و نوشته‌اند، از زیر بار خویش‌کاری شانه تهی کنیم و آن را دستِ کم بگیرم. اگر فرزانگان بلند پایه‌ی ما، از روی ناگزیری به زبان تازی می‌گفتند و می‌نوشتند و گاه مانند عطار نیشابوری و مولوی بلخی و بس بسیاران دیگر، گران‌مایه‌ترین اندیشه‌های فرزانی خود را که برآمده از شالوده‌های بنیادین فرهنگ ایران بود، در پیاله‌ی زبان‌زدهای قرآنی می‌ریختند، این نباید دست‌آویزی باشد برای ما که ما نیز چنین کنیم. ما باید به یاد داشته باشیم که امروز، روز رستاخیز مردم ایران است، امروز روز نو زایی فرهنگ ماست، امروز روزی است که سیمرغ فرهنگ ایران دارد از ژرفای خاکستر خود سر برون می‌کشد و بالا برمی‌افرازد، ما باید کوشش خون‌بار دانش‌مندان، سخن‌سرایان، هنرمندان و دیگر فرزانگان ایرانی را در راستای پاس‌داری از ارزش‌های فرهنگی و گرامی‌داشتِ بالایش‌های میهنی ارج بگذاریم، ولی زمانه‌ی خود را دریابیم و خویش‌کاری خود را بشناسیم. ما باید کاری را که آن‌ها به شوندِ فشار خون‌ریز زورآوران زمانه نتوانستند به انجامانند، به خان پیروزی برسانیم.
ولی شوربختانه هنوز هستند کسانی که تا سخن از پارسی ناب به میان می‌آید بی‌درنگ بالا برمی‌افرازند که اگر چنین کنیم «پس تکلیف حافظ و سعدی و مولوی چه می‌شود؟؟» نخست از گویندگان این سخن باید پرسید که اگر در اندیشه‌ی پاک‌سازی زبان خود نباشیم «پس تکلیف فردوسی چه می‌شود؟؟» ولی در پاسخ این گروه باید گفت که به کارگیری زبان پارسی در گفتار و نوشتار نه تنها ما را با حافظ و سعدی بیگانه نمی‌سازد، ونکه (بلکه) وارون ‌آن، ما را به دریافت پیام آنان توانا تر می‌کند.
فراموش نکنیم که حافظ و سعدی، ایرانی تبار و پارسی زبان بودند، و اگر گه‌گاه برای هم‌آوا کردن سروده‌های خود، ناگزیر برخی از واژه‌های تازی را نیز به کار برده‌اند این نباید دست‌آویزی باشد برای ما، تا از زیر بار خویش‌کاری بگریزیم و با ندانم‌کاری‌های خود زبان پارسی را، آن‌چنان به واژه‌های تازی بیالاییم که حافظ و سعدی هم از دریافت آن ناتوان بمانند .
اگر به سروده‌های حافظ و سعدی و مولوی و خاقانی و منوچهری و دیگران بنگریم، هزاران هزار واژه‌ی ناب پارسی را در سروده‌های آنان خواهیم یافت که ما امروزه از روی بی‌انگاری به جای آن‌ها واژه‌های تازی را به کار می‌بریم. برای نمونه آنان گفته‌اند «چنبر» ما می‌گوییم «دایره»، آنان گفته‌اند برابری، ما می‌گوییم «تساوی»، آنان گفته‌اند «کژ و مژ» ما به شیوه‌ی تازیان می‌گوییم «کج و مج»، آن‌ها گفته‌اند «پس‌آب» ما می‌گوییم، فاضل‌آب» آن‌ها گفته‌اند سخن، ما می‌گوییم «حرف» آن‌ها گفته‌اند «گفتار»، ما می‌گوییم «مقوله» و بسیاری همانند این‌ها نشان می‌دهند که درد ما، درد حافظ و سعدی نیست؛ درد ما درد تنبلی و گریز از زیر بار خویش‌کاری است. ما می‌خواهیم به دست‌آویز پاس‌داری از سروده‌های سعدی و حافظ و دیگران، کار را بر خود آسان‌تر کنیم و گرنه هر کسی می‌داند که این سخن گفتن و نوشتن به پارسی، نه تنها آسیبی بر سروده‌های سعدی و حافظ نمی‌زند و راه را بر دریافت سخن آنان نمی‌بندد، ون‌که پیاله‌ی فرهنگ ما را فراخ‌تر و روان‌ حافظ و سعدی را شادمان‌تر می‌کند. اگر ایرانی به عطش» بگوید «تشنگی» و به جای «عفونت» بگوید «گندیگی، بدبویی، چرکینی» حافظ و سعدی نه تنها از او آزرده نخواهند شد ون‌که سپاس‌گزار او نیز خواهند گردید .
گروهی دیگر بر این باورند که واژه‌هایِ تازی پس از این که به زبان پارسی درآمدند و شناس‌نامه‌ی ایرانی گرفتند دیگر نباید واژه‌های تازی به شمار آیند، این‌ها بر زبان و کلک بزرگان فرهنگ و ادب ما روان شده‌اند، پس باید واژه‌های ایرانی شمرده بشوند .
در پاسخ این گروه باید گفت: «آری برخی از واژه‌های تازی ایرانی شده و شناس‌نامه‌ی ایرانی دارند ولی این گونه واژه‌ها در گفتار و نوشتار نباید در رده‌ی یکم و هم‌پای واژه‌های ناب پارسی شمرده شوند، برای نمونه اگر چامه‌سرایی ناگزیر از به کار بردن «دایره» باشد می‌تواند آن‌را به کار برد، و اگر چنین نیازی در کار نبود چرا باید «دایره‌» ی تازی «چنبر» پارسی را از میدان به در کند، چرا باید «عقیم» تازی جای «نازا» و سِتَروَن» پارسی را بگیرد، چرا «شراب» تازی باید جای «می‌، باده، ننید، مل و آب‌ِ رَز» را بگیرد ... ما که در زبان پارسی واژه‌ی «دست‌یازی، ربایش، یازش، به‌زورگیری، ربایش‌گری، دست‌اندازی و فروگیری» داریم چرا باید واژه‌ی «غصب» تازی را به کار گیریم، و این همه واژه‌های خوش‌آهنگ پارسی را از پیاله‌ی زبان خود دور بریزیم. ما که واژه‌های «نیازمندی، تنگ‌دستی، ناداری، بی‌چیزی و مست‌مندی» در زبان خود داریم چه نیازی داریم که «فاقه»ی تازی را در گفتار و نوشتار خود به کار بریم. پس برخی ار واژه‌های تازی که به پارسی درآمده و جا خوش کرده‌اند باید شهروندان رده‌ی دوم و سوم زبان پارسی شمرده شوند، و تنها زمانی به کار گرفته شوند که یا برابر آن‌ها در زبان پارسی نباشد و یا برای هم‌رده کردن و هم‌آوا کردن پاره‌های یک بند در چامه‌سرایی از آن‌ها بهره‌برداری شود، نه این که آن‌ها را شهروندان رده‌ی یکم به شماریم و برابرهای زیبای پارسی آن‌ها را از پیاله‌ی زبان خود دور بریزیم .
گروهی دیگر، پارسی‌گویی را یک «جنش پادعرب» می‌شمرند. در پاسخ این گروه باید گفت که بسیاری از عرب زبانان جهان مانند مردمان مصر، سوریه، عراق، اردن، فلسطین، سودان، یمن و جز این‌ها «عرب» نیستند. این‌ها زیر فشار تیغ‌های برهنه‌ی تازیان، میان مرگ هم‌راه با خواری، یا پذیرش آیین و زبان تازیان، دومی را برگزیدند، و «عرب‌زبان» شدند، پس ما با این مردم ستم‌دیده نه‌ تنها سر جنگ نداریم ونکه با آنان هم‌دردی هم می‌کنیم .
دیگر این که زبان عربی، زبانی است بسیار رسا و توانا، ولی برای عرب‌ها و عرب‌زبانان، نه برای ما ایرانیان، که خود زبانی بسیار شیوا و رسا و توانا داریم. آیا هرگز دیده‌اید که عرب‌ها بگونه‌ای با هم سخن بگویند که نیم بیش‌تر واژه‌های‌شان پارسی باشد؟؟ و اگر چنین کنند، آیا می‌شود آنان را برای این کار ناشایست‌شان ستود؟؟ ... پس اگر به کار بردن واژه‌های پارسی در زبان تازی برای عرب‌ها ناستودنی است، چرا باید به کار بردن واژه‌های تازی در زبان پارسی برای ما ستودنی باشد؟؟
پروانه بدهید که من بخشی از نوشته‌ی یکی از فرزانگان ایرانی را برای شما بخوانم تا نمونه‌ای از بی‌انگاری فرزانگان خودی را پیش روی شما گذاشته باشم. این فرزانه که نامی بزرگ در دفتر ادب ایران‌زمین دارد و من در این‌جا از او نامی نمی‌برم در نوشتار بسیار ارزش‌مندی که از خود به جای گذاشته می‌نویسد:«مقدمه‌ی مجلد اول ترجمه‌ی مول یکی از به‌ترین تحقیق‌هایی است که راجع‌ به شاه‌نامه و فردوسی و آثار حماسی ایرانی شده است و اغلب اطلاعاتی که مول اظهار کرده هنوز تازه و قابل استفاد و نقل است.....
اگر چهار نام «مول»، «شاه‌نامه»،‌ «فردوسی» و «ایرانی» را از سی‌واژه‌ای که در این گزاره به کار رفته‌اند کنار بگذاریم بیست و شش واژه به جا می‌ماند که چهارده‌ تای آن‌ها عربی است.
آیا می‌توان گفت که این گونه سخن گفتن و نوشتن برای آن است که ما دچار کم‌بود واژه هستیم؟؟ یا درد ولنگاری و بی‌بند و باری نسبت به زبان پارسی است؟؟ برای نشان دادن توان‌مندی زبان پارسی، پروانه دهید که همین گزاره را در پیاله‌ی زبان پارسی بریزیم و توان‌مندی این زبان و بی‌نیازی آن‌را به واژه‌های بی‌گانه نشان دهیم: «پیش‌گفتار پوشینه‌ی یکم برگردانِ ‌مول، یکی از به‌ترین پژوهش‌هایی است که درباره‌ی شناخت فردوسی و شاه‌نامه و دیگر رزم‌نامه‌های ایرانی شده است، بیش‌ترِ آگاهی‌هایی که مول بازنموده، هنوز هم تازه و شایان بهره‌برداری و گفت‌وگو است.....
در این جابه‌جایی، واژه‌های پیش‌گفتار به جای مقدمه، پوشینه به جای مجلد، برگردان به جای ترجمه، پژوهش به جای تحقیق، درباره به جای راجع به، رزم‌نامه به جای حماسه، بیش‌تر به جای اغلب، آگاهی به جای اطلاع، بازنمود به جای اظهار، شایان بهره‌برداری و گفت‌وگو به جای قابل استفاده و نقل، به کار گرفته شدند. و دیدیم که نه‌تنها نیازی به واژه‌های تازی نبود ونکه آن چه به پارسی گفته شد، بسیار شیواتر از آن بود که با واژه‌های تازی گفته شده بود .
گروه دیگری می‌گویند:«یک زبان هنگامی توان‌مند می‌شود که دروازه‌های خود را به روی واژه‌های بی‌گانه بگشاید و با پذیرفتن آن‌ها بر دارش و توانایی خود بیافزاید، و در این راستا زبان انگلیسی را نمونه می‌آورند. این سخن بسیار درستی است، بی‌گمان همان‌گونه که فرهنگ یک مردم در آمیزش با فرهنگ‌های دیگر تروتازه و جوان و برنا می‌شود، زبان نیز باید این ویژگی را داشته باشد تا بتواند در چرخه‌ی ناایستای زمان پویش خود را پی‌گیرد و این چیزی است که نیاکان ما از دیر زمان دریافته و در راستای آن کوشیده‌اند. نمونه‌هایی که پیش‌کش می‌کنم نشان دهنده‌ی کوشش‌های ارج‌مند آن‌هاست .
واژه‌ی «دبیره» به چم «خط» یا «نوشتن» از زبان بابلی به پارسی درآمده و شناس‌نامه‌ی پارسی گرفته است. این واژه نخستین بار در سنگ‌نبشته‌های هخامنشی به پیکر «دیپی» دیده می‌شود. داریوش بزرگ در سنگ‌نپشته‌ی بیستون می‌نویسد: « تو که زین پس این «دیپی» بخوانی، کرده‌ی من تو را باور شود، آن را دروغ مپندار» باز می‌گوید: «باخواست اهورامزدا مرا کرده‌های دیگری است که در این «دیپی» نوشته نشد، از این رو نوشته نشد که آن که این «دیپی» پس از این بخواند، او را کرده‌ی من گزاف ننماید....
این واژه سپس‌تر (بعدها) به پیکر دبیره، دیبا، دیباچه و دیوان به جای ماند. هر آینه این تنها واژه‌ای نیست که از سرزمین میان‌رودان به ایران رسیده و شناس‌نامه‌ی «پارسی» گرفته است، بسیاری دیگر از این گونه واژه‌ها دیرزمانی است که از زبان‌های سومری، اکدی، بابلی، آرامی و سریانی به ایران رسیده و در پیاله‌ی زبان پارسی جاخوش کرده‌اند، مانند واژه‌ی سومری «بوریا» و واژه‌ی اکدی «تنور» و واژه‌ی آرامی «یلدا» و بسیاری واژه‌های دیگر هم چنان که بسیاری از واژه‌های یونانی و ترکی هم به زبان پارسی درآمده و بر دامنه ی آن افزوده‌اند مانند واژه‌ی «دفتر» که برآمده از «دیفتر» یونانی و به چم پوست است (نام بیماری دیفتری هم از همین ریشه است)، و هم‌چنین واژه‌های دِرهم و دینار و کالبد و دیهیم و جز این‌ها که تاکنون در زبان پارسی به جا مانده همه از زبان یونانی‌اند و هم‌چنین واژه‌های آقا و آلاچیق و اتابک، اتراق، اجاق، اخته و اردو ... و جز این‌ها که از زبان ترکی به زبان پارسی درآمده و برگنجایش زبان ما افزوده‌اند.
بی‌گمان یکی از شوندهای رسایی و شیوایی زبان پارسی در همین داده‌‌ها و گرفته‌هاست. این زبان اگر چه امروز پارسی نامیده می شود، ولی وارون آن چه که برخی گمان می برند و گاه آن را نشان نژادپرستی پارس ها می شمارند تار و پودش در «پارس» و بخ دست پارس ها فراهم نیامده و بافته نشده است، ونکه همه‌ی مرد ایران‌زمین، از خراسان بزرگ گرفته (با زبان پهلوی و گویش‌های سُغدی و خُتنی) تا «کردستان و آذرآبادگان و همدان» با گویش‌های مادی و خوزستان و لرستان (پشت‌کوه) و کوه‌های بختیاری با گویش‌های ایلامی و هتا زبان‌های بی‌گانه مانند سومری و بابلی و اکدی و یونانی هم در ساخت و بافت این زبان دل‌نشین دست داشته و آن را به شیوایی و رسایی رسانیده‌اند و هم امروز نیز هزاران واژه از زبان‌های لاتین انگلیسی و فرانسه‌ای و روسی مانند سماور، رادیو، تلوزیون، ... و جز این‌ها به زبان پارسی راه یافته و جاخوش کرده‌اند و هیچ‌کس در اندیشه‌ی جداسازی آنان نیست.
پس باید پرسید که این‌همه گفت‌ و گو برای چیست؟ چرا واژه‌های یونانی و سومری و اکدی و آرامی و فرانسه‌ای و روسی و جز این‌ها به آسانی پذیرفته می‌شوند ولی در برابر واژه‌های تازی گاه با واکنش‌های تند و سخت روبه رو می‌شویم؟؟
پاسخ این پرسش را در دو کرانه باید جُست؛ نخست این که ناهم‌سانی بسیار هست میان آن چیز که خود برمی‌گزینیم و آن چیز که به زور و فشار بر ما پذیرانده می‌شود ...
زن جوانی که هم‌سرش را خود برمی‌گزیند تا در اندوه و شادی‌هایش انباز شود، با زن دیگری که به زور به هم‌سری مرد فرومایه‌ای داده می‌شود تا را به زیر مشت و لگد بگیرد و خوارش بدارد، هرگز برابر شمرده نمی‌شوند .
ما واژه‌ی سماور را نداشتیم آن را از زبان روسی گرفتیم و بر زبان خود افزودیم، به همان‌گونه واژه‌های دبیر و دفتر و تنور و بوریا را از سومری‌ها و بابلی‌ها و یونانی‌ها و اکدی‌ها ... . و رادیو و تلفن و تلوزیون و ... را از لاتین و دیگر زبان‌های اروپایی ستاندیم و به آن‌ها شناس‌نامه‌ی ایرانی بخشیدیم. این‌ها را هیچ‌کس به زور شمشیر بر زبان ما نکاشت و با خون نیاکانمان آبیاری نکرد. هیچ یک از این مردم برای پذیراندن زبان و آیین خود آسیاب‌های‌مان را با خون زنان و مردان کودکانمان به کار نیانداختند. هیچ کدامشان پسر بچه‌های‌مان را اخته نکردند و به نام غلام‌بچه با آن‌ها نیامیختند. هیچ کدام‌شان به زنان و دختران ایرانی دست‌یازی نکردند و پس از کام‌جویی در بازارهای برده‌فروشان جهان به روسپی‌گری نفروختند. هیچ کدام به گناه پارسی‌گویی زبان از دهان ایرانیان بیرون نکشیدند و بر سر درختان نیاویختند. هیچ کدام از آن‌ها کودکان دانش‌مندان ایرانی مانند خداش را در دیگ‌ها نپختند و به خورد پدرانشان ندادند. هیچ کدام‌شان با سرهای بریده‌ی ایرانیان پایه‌های دیگ نساختند و ایرانی را خوار نکردند و وادار به پذیرش دین و آیین و زبان خود نکردند، ولی تازیان این همه را کردند و بسیار بدتر از این همه را کردند.
پس نمی‌توان واژه‌ی «دفتر» یونانی را با «کتاب» تازی در یک رده نهاد. چرا که دفتر را ما برگزیدیم و از زبان یونانی به زبان پارسی درآوردیم ولی تازیان «نامه‌ها» و «نامک‌سراها» و «نَسک‌ها» و «نَسک‌خانه‌ها» ی ما را سوزاندند و به رودخانه‌ها ریختند تا کتاب خود را جای‌گزین آن کنند چرا ما باید واژه‌ی کتاب را به جای نامه و نسک، و واژه‌ی کتاب‌خانه را به جای نامک‌سرا به کار گیریم. مگر فردوسی شاه‌کار خود را «کتاب سلاطین» نامید که ما چنین می‌کنیم. فردوسی که پدر و زنده‌گر زبان پارسی است واژه «نامه» را به جای «کتاب» و «شاه» را به جای «سلطان» به کار برد. پس ما نیز چنین کنیم .
از سوی دیگر پذیرفتن یک واژه‌ی بی‌گانه برای افزودن بر توان‌مندی آن زبان است، نه برای جای‌گزین کردن آن واژگان خودی. و این چیزی است که با اندوه بسیار باید گفت که سخن‌سرایان نام‌دار ما، از دیر زمان تا به امروز کرده‌اند و هنوز هم می‌کنند تا آن جا که واژه‌های تازی جا را برای واژه‌های پارسی تنگ‌کرده‌اند و در بسیاری از زمینه‌ها واژه‌های پارسی را یک‌سره از میدان به در کرده‌اند .
در همین جا شایان یادآوری است که برخی از واژه‌های تازی هم‌سرشت و هم‌گوهر برابرهای پارسی خود نیستند؛ از این رو نباید واژگان پارسی را جای‌گزین این دسته از واژه‌ها نمود. برای نمونه واژگان خدا، خداوند، دادار و آفریدگار نباید به جای الله و باری‌تعالی و پدر آسمانی و یهوه صبایوت به کار گرفت. چرا که الاهان ابراهیمی هم‌سرشت «خدا» در فرهنگ ایران نیستند. بر بنیاد آموزه‌های قرآن، الله نمی‌زاید و زاده نمی شود ولی در فرهنگ ایران خدا هم‌می‌زاید و هم‌زاده می‌شود و از خودافشانی اوست که هستی پدیدار می‌گردد، و یا «پدر آسمانی» در آیین ترساگری، چنان چه از نامش پیداست، پدر است و سرشتی مردانه دارد ولی خدا در ایران زاینده است و سرشتی زنانه دارد. پس پدر آسمانی و یهوه‌ صبایوت و الله را نمی‌توان و نباید با خدا هم‌سرشت و این‌همان شمرد. چنین کاری آسیب‌های بزرگی بر پیکر فرهنگ ایران می‌زند و آن را از درون تهی می‌سازد. هم‌چنین واژه‌ی «خِرد» را نمی‌توان جای‌گزین واژه‌ی «عقل» تازی کرد. عقل چیزی است و خرد چیز دیگری است. واژه‌های «فرزانگی» و «حکمت» سرشتی یک‌سره جدا از یک‌دیگر دارند پس نمی‌شود به جای حکمت واژه‌ی فرزانگی را به کار گرفت و به فرزانه‌ی بزرگی مانند فردوسی نباید حکیم گفت. واژه‌های «خلقت» و «آفرینش» را نباید این همان شمرد، و واژه‌ی «سیاست» را باید یک‌سره از زبان و فرهنگ ایران بیرون گذاشت و به جای آن باید از واژه‌ها و هم‌کردهای شهرآرایی، کشورآرایی، رام‌یاری، کشورداری، فرمان‌روایی و جز این‌ها بهره گرفت. شاید در گفتار دیگری ما به این زمینه‌ها بپردازیم و سخن را رساترکنیم .
سخن پایانی من این است که پاک‌سازی زبان پارسی از واژه‌های بی‌گانه نباید با «شونیسم پارسی» این‌همانی داده شوند. من که خود یک آشوری ایرانی‌تبار هستم، هنگامی که به زبان مادری‌ام که زبان آشوری است، سخن می‌گویم بسیار می‌کوشم تا از واژه‌های بی‌گانه هتا از واژه‌های پارسی بپرهیزم. هم چنین است در باره‌ی زبان کردی، که یکی از سرچشمه‌های زبان پارسی است و زبان بلوچی که شایسته است همه‌ی این زبان‌ها که گویش‌های گوناگون ایرانیان هستند، از واژه‌های بیگانه پالوده بشوند...
بشود که سخن‌وران و سخن‌سرایان ایرانی، زبان پارسی را که پیاله‌ی فرهنگ ایران است پاس بدارند و در گفتار و نوشتار خود به جای واژه‌های تازی، واژه‌های دل‌انگیز پارسی را به کار گیرند. بشود که در آینده‌ دفترهای آموزشی دوره‌های دبیرستان و دبیرستانی یک‌سره به زبان پارسی آراسته شوند



ایدون باد و ایدون‌تر باد

 

برگرفته از تارنمای فرهنگ‌ایران



۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

پیشبینی آغاز جنگ

سازمان خودرهاگران

چکیده:

نشانه ها برایِ آغاز یک جنگ فراگیر هر روز آشکارتر میشوند. همه-ی زمینه سازی ها برای آغاز جنگی که در پیش رو است، یک بار در افغانستان و عراق آزموده شده اند. ولی در ناسانی با حکومت هایِ افغانستان و عراق، حکومتِ  اسلامی برای سرپوش گذاشتن بر تنگناهایی که در درون کشور با آن رو در روی است، از این جنگ پیشوازی میکند. از این رو نیاز است که بجایِ بی اراده گری و چشمداشت به معجزه، به اراده خودمان روی بیاوریم تا بتوانیم بگونه-ی راسته و مستقیم از این رویدادِ ناگوار پیشگیری کُنیم. در این پیوند اندیشه ای که هم اکنون پیشکشیده شده است، برپایی یک گردهمایی فراگیر و میلیونی در برابر جنگ و سیاست های ستیزه جویانه-یِ دولت احمدی نژاد در سراسر ایران است. این گردهمایی میلیونی میتواند به مردم جهان نشان دهد که مردم ایران خواهان جنگ نیستند و اینکه ستیزه جویان راستین، دولت احمدی نژاد و باند مافیایی جنگ افروز سپاه پاسداران و صاحبان صنایع جنگی در جهان هَستند.





سرآغاز:


گمانه زنی و برسی آغاز جنگ در ایران
نُخست به بررسی پدیده-یِ جنگ میپردازیم تا ببینیم که زمینه هایِ جنگ چگونه پدید میآیند تا با کمک گرفتن از نمونه های تاریخی درنگریم که آیا براستی ایران درحال گام برداشتن به سوی یک جنگ و رویارویی فرسخت است یا نه؟
هر جنگی نیاز به یک بهانه یا انگیزه دارد که در زبان و ادبیات سیاسی از آن به نام تنگنا یا «بحران نُخستین» نام میبرند. این تَنگنا میتواند گرفتاری مرزی یا قومی یا سیاسی باشد؛ ولی چیزی که برای آغاز جنگ نیاز است انگیزه است که بشود اندیشه-یِ جنگ را بر سُتون آن استوار کرد. انگیزه-یِ جَنگی که در پیش رو است، گرفتاری اتمی ست. واژه-یِ تنگنا یا بحران در اینجا از این رو اهمیت دارد که حکومتِ اسلامی همیشه یک حکومتِ بحران ساز بوده است تا پیوسته بتواند یک وضعیت ناروامند و غیر عادی در کشور را بسان یک وضعیتِ بهنجار و عادی بر مردم بپذیراند. و در سایه-یِ این وضعیت بحرانی حکومت اسلامی بتواند مخالفانش را سرکوب کند به زندان بیاندازد و اعدام کند و رسانه هایِ گروهی را زیر مهار خودش نگه بدارد تا اگر مخالفتی برخاست بتواند به نام بحران، آن مخالفت را خاموش سازد.
سیاست هایِ ستیزه جویانه-یِ حکومت اسلامی هماهنگ و همراستا با سیاست هایِ کسانی است که در گُستره-یِ جهانی از جنگ افروزی پیشوازی میکنند. حکومت اسلامی سرشتِ بحران سالاری را در وجود خودش نهادینه کرده است و این ویژگی برایِ سرکردگان این حکومت، چیز روامندی است تا بتوانند از راه پاس دادنِ تنگنا ها به همدیگر به زندگی خودشان ادامه دهند. برخی تنگناها ها گذرا هَستند، ولی تنگنایی که در پیش رو است، به یک جنگِ خانمانسوز خواهد فرجامید؛ در ادامه مرحله هایِ دیگر آن را بررسی میکنم.
مرحله دوم، مرحله-یِ جدی کردن «بحران نخستین» است که در زبان دیپلماسی از آن به نام رسمیت بخشیدن به یک بحران نام میبرند. به سُخن دیگر بحرانِ اتمی در ایران، برآیندِ کارهایِ بدور از قانونِ حکومتِ اسلامی است: همانند غنی سازی اورانیوم و دنبال کردنِ برنامه های پنهانی که میشود با سند آوردن از آژانس جهانی انرژی اتمی و قانونمندی های جهانی به آن رسمیت بخشید. پس نُخستین مرحله برای دامن زدن به هرجنگی برپایی بحران است و گامه-ی دوم رسمیت بخشیدن به آن تنگنا است. و در این راستا قطعنامه هایِ آژانس جهانی انرژی اتمی و پرونده هایی که این آژانس به شورای امنیت فرستاده است، به این بحران رسمیت بخشیده اند.
گامه-ی سوم، جا انداختن این نکته در پیش دید همگانی، و نیز در پَهنه-یِ جهانی است که این تنگنا ناگُشودنی است، به سُخن دیگر پیشنهادهایی به آن کشور سرکش که هدفِ جنگ است، داده میشود و قطعنامه هایی برنهاده میشوند که یا دربرگیرنده-ی درخواست هایِ تازه هَستند و یا محکومیتی برای آن کشور بهمراه دارند؛ و زمانیکه آن کشور سرکش، این درخواست ها و قطعنامه ها را نیز بی پاسخ گذارد، میتوان این رفتار را به نشانه-یِ به بُن بست رسیدن و ناگشودنی بودن تنگنا در رسانه ها جا انداخت. تحریم هایِ اقتصادی که بر حکومت اسلامی ورزانده شُده اند در گامه-ی سوم جای میگیرند. با آنکه هنوز خیلی از تحریم ها تنها روی کاغذ وجود دارند و انجام نگرفته اند، برخی از کشورها همانند اسراییل و لابی های آنها در آمریکا یا اروپا چنین اندیشه ای را گسترش میدهند که: «تحریم ها هیچ سرانجام خوبی برایِ آشتی دربر نخواهند داشت و تنها راهکار برای گُشایش این تنگنا جنگ است.» و با گُسترش اندیشه-ی جنگ، به گامه-ی چهارم اندر میشویم. جنگ در عراق و افغانستان با چنین زمینه سازی هایی انجام گرفتند، تنها با این ناسانی که در این دو کشور، حکومت ها خواهان جنگ با آمریکا نبودند، ولی در ایران حکومت اسلامی برای سرپوش گذاشتن بر تنگناهایی که در درون کشور با آن درگیر است، از این جنگ پیشوازی میکند.
هر روز دارند نشانه های آغاز جنگ بیشتر آشکار میشوند، از گُسیل داشتن شش هزار تکاور جنگی آمریکایی به مرز مشترک ایران و عراق گرفته تا برپایی سکوهای پرتاب موشک های دور بُرد در مرز میان دو کشور و فرستادن ناوهایِ جنگی به شاخابه-ی پارس. در این میان ارتش اسرائیل درحال بدست آوردن آمادگی از راه تمرین های رزمی در اروپای شرقی است که جغرافیایی همانند ایران دارد تاخلبان های اسراییلی خود را برای کَردگان ها و عملیات هوایی آماده سازند. اینها، آماده سازی های رزمی آشکار هَستند، و اگر ما آن آماده سازی هایِ رزمی را هم که بگونه پنهانی درحال انجام هَستند، کنار اینها و آن سه گامه-ی دیگر برای آغاز جنگ بگذاریم، درخواهیم یافت که زمان انجام نمایشنامه-ی جنگ، خیلی نزدیک شده است.
از این رو نیاز است که بجایِ بی اراده گری و چشمداشت به معجزه، به اراده خودمان روی بیاوریم تا بتوانیم بگونه-ی راسته و مستقیم از این رویدادِ ناگوار پیشگیری کُنیم. در این پیوند اندیشه ای که هم اکنون پیشکشیده شده است، برپایی یک گردهمایی فراگیر و میلیونی در برابر جنگ و سیاست های ستیزه جویانه-یِ دولت احمدی نژاد در سراسر ایران است. این گردهمایی میلیونی میتواند به مردم جهان نشان دهد که مردم ایران خواهان جنگ نیستند و اینکه ستیزه جویان راستین، دولت احمدی نژاد و باند مافیایی جنگ افروز سپاه پاسداران و صاحبان صنایع جنگی در جهان هَستند.
فرستادنِ پیام به دنباله Donbaleh

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

ارزش مبارزه-یِ فرهنگی، کمتر از نبرد در میدانِ کشورمداری (سیاست) نیست

خشایار رُخسانی

 
«مردمی که در جنگ با بیگانگان شکست خورده اند، تا زمانیکه زبان خودشان را از دست نداده اند، بختی برای رهاسازی خودشان از بندگی و دستیافتن به آزادی دارند.» مبارزه برای آزادیِ میهن، بدونِ مبارزه در راستایِ پاسداری از زبان و فرهنگ، کارساز و کامگار نخواهد بود. فرهیختگان و میهن دوستانِ آزاده ای که نگرانِ دربند بودنِ کشورشان و سرنوشتِ ناروشن آن هَستند، باید پاسداری از زبان پارسی را برابر با ایستادگی شهری گری و هم تراز با مبارزه در میدان کشورداری برای آزادی ایران بانگارند. زیرا ارزش مبارزه فرهنگی کمتر از مبارزه در میدان کشورمداری نیست، اگر بیشتر از آن نباشد؛ و اگر امروز مردم ایران در پاتَرم (ملت) عرب گُدازیده و ویتازیسته نشده اند (ذوب نشده اند) و هنوز تا اندازه ای کیستی (هویت) خودشان را نگه داشته اند، این فَرخُندگی را تنها وام دار کوشش هایِ گرانبهایِ فردوسی بزرگ هَستند که با هزینه کردن سه دهه از زندگی پُرمایه-یِ خودش، یکتنه در برابر نابودیِ زبانِ پارسی برخاست. آزَرمِش و بُزرگداشتِ فردوسی تنها از راه دُنبال کردن راه او باورکردنی و پذیرفتنی است، و نه از راه ستایش او بکمکِ وام واژگانِ انیرانی و بیگانه. یک ایرانی میهندوست، هیچگاه نباید در بکارگیری واژگانِ نژاده-یِ (اصیل) پارسی در زبانِ گفتاری و نوشتاری شَرم کند، زیرا هیچ شَرمی بدتر از ازدست رفتن کَتامی (هویت) و کیستی مردم ایران نخواهدبود.
فرستادنِ پیام به دنباله Donbaleh